قلمرو دین در عرصه علوم انسانی

تعریف علوم انسانی

علوم انسانی نامی است که امروزه به یک رشته از معارف بشری اطلاق می شود. این رشته همانند علوم طبیعی با روش تجربی به مطالعه انسان می پردازد؛ به همین دلیل، علوم انسانی، مترادف با انسان شناسی تجربی است و به هیچ وجه با انسان شناسی به معنای اعم، هم معنا نیست. انسان شناسی تجربی مانند طبیعت شناسی تجربی تجربه پذیر و تکرار پذیر است؛ برای مثال، در علوم اجتماعی تجربی، ادعای رابطه میان دو پدیده اجتماعی، کاملا با آزمون پذیری تجربی اثبات یا ابطال می شود، ولی شاید همیشه نتوان با روش تجربی رابطه تقوا و ایمان را با برکات و رفاه مادی، که در آیه «و لو أن أهل القری آمنوا واتقوا لفتحنا علیهم برکات من السما؛ و اگر اهل شهرها ایمان آورده و تقوا پیشه می کردند، برکاتی از آسمان و زمین به رویشان می گشودیم، ولی آنها تکذیب کردند پس ما نیز ایشان را به سزای آنچه می کردند گرفتار ساختیم.» (اعراف/ 96) بیان شده است، اثبات نمود، گرچه عقلا و نقلا ثابت و مقبول است.
موضوع علوم انسانی، انسان کلی و نامعین نیست، بلکه انسان متعارف است؛ انسانی که در دست رس تجربه و آزمون قرار دارد؛ بنابراین، نمی توان علوم انسانی را به «علومی که با انسان سر و کار دارند» تعریف کرد؛ زیرا فلسفه و عرفان و مذهب و اخلاق و طب و فیزیولوژی نیز با انسان ارتباط دارند. به هر حال، اصطلاح علوم انسانی، همانند اصطلاح علوم طبیعی، بحث انگیز است. نویسندگان گوناگون ترجیح داده اند این علوم را، علوم اخلاقی به معنای علم به خلقیات، علوم مربوط به فرهنگ، علوم مربوط به روح، علوم مربوط به انسان و علوم دستوری یا هنجاری بنامند؛ و گاه علوم انسانی را مترادف علوم روحی، علوم توصیف افکار و نظایر آن گرفته اند و عده ای آن را با علوم اجتماعی و علوم تاریخی هم معنا دانسته اند. برخی نیز علوم انسانی را مجموعه ای از معارف، (مانند: علم اقتصاد، جامعه شناسی، انسان شناسی، جغرافیا، قوم شناسی، زبان شناسی، تاریخ (تاریخ سیاسی، تاریخ علوم، تاریخ فلسفه، تاریخ هنر و نظایر آن)، دانش آموزش و پرورش، سیاست شناسی، باستان شناسی، فقه اللغه، شناخت فنون، جنگ شناسی و اسطوره شناسی) تعریف کرده اند.
ژولین فروند در تعریف علوم انسانی می نویسد: «علوم انسانی به معارفی اطلاق می شود که موضوع تحقیق آن ها فعالیت های مختلف بشر است؛ یعنی فعالیت هایی که متضمن روابط افراد بشر با یکدیگر و روابط این افراد با اشیا و نیز آثار و نهادها و مناسبات ناشی از اینهاست.» این تعریف، هم علوم انسانی تئوریک و مولد و هم علوم انسانی مصرف کننده را شامل می شود؛ یعنی هم علومی هم چون: جامعه شناسی، روان شناسی، اقتصاد، علوم تربیتی و سیاسی که بیانگر تئوری هایی درباب روابط میان انسان ها و رفتارهای آدمی است و هم علومی هم چون: بانکداری، مدیریت، تاریخ و غیره را که مصرف کننده ی آن تئوری ها می باشند دربرمی گیرد.
برخی از اندیشمندان در تعریف علوم انسانی گفته اند علوم انسانی، علومی هستند که رفتارهای جمعی و فردی و ارادی و غیر ارادی و آگاهانه و ناآگاهانه انسان را در قالب نظم های تجربه پذیر می ریزد. در این تعریف، جامعه شناسی، اقتصاد، علوم تربیتی، سیاسی، روان شناسی و روان کاوی، همه وارد شده اند. با این تعریف روشن می شود که اولا، علوم انسانی تئوریک و مولد مورد نظر است، نه علوم انسانی مصرف کننده تئوری ها، مانند بانکداری، مدیریت و غیره؛ ثانیا، فلسفه و الهیات و دانش های اعتباری، مانند حقوق، اخلاق، زبان و ادبیات نیز از علوم انسانی خارج می شوند. درباره رابطه دین و علوم انسانی و این که آیا می توان علوم انسانی را در قلمرو دین جای داد یا نه علوم انسانی به معنای اعم از علوم تولید کننده و مصرف کننده منظور است؛ بنابراین می توان قلمرو دین را در عرصه های علوم اقتصاد، علوم تربیتی، جامعه شناسی و مدیریت و در عرصه های علوم سیاسی، روان شناسی، حقوق و اخلاق و.. مشخص نمود.

روش شناسی علوم انسانی

متفکران غربی در باب روش شناسی و متدلوژی علوم انسانی و تفاوت آن با علوم طبیعی به گروه های مختلفی انشعاب یافته اند: برخی از آنها روش تجربی را برای علوم انسانی برگزیده و همانند علوم طبیعی به آن نگریسته اند. به گفته اشمولر فعالیت های آماده کننده زمینه تحقیق عبارتند از: مشاهده، توصیف، تعریف، و طبقه بندی آنچه ما از این طریق می خواهیم به دست بیاوریم، نوعی معرفت درباره توالی پدیده های اقتصادی است، ما مایلیم بدانیم چه چیزی در لحظه ای معین دخالت می کند و پدیده هایی که همواره در پی یکدیگر می آیند، کدامند؟ ما می خواهیم وجوه مشترک امور مختلف را درک کنیم و به فهم ضرورت نایل آییم؛ بنابراین علوم انسانی، علوم تجربیند و نتایجشان در صورتی معتبر است که صحت و سقم آن ها از راه وسایل متداول تتبع علمی قابل بررسی باشد.
هلوسیوس در دیباچه کتاب خود زیر عنوان "درباره روح گمان" می کرد که اگر روش آزمایش فیزیکی را در علوم انسانی به کار بندند، ممکن است مسائل مربوط به این علوم پیشرفت نمایند. لامتری نیز بر آن بود که به مدد اصول علم مکانیک به تبیین انسان بپردازد.... همه فکر می کردند که برای تبیین پدیده های انسانی کافی است رنگ طبیعی به آنها بدهند؛ و در پی این فکر بود که در این دوره مطالعات متعددی درباره دین طبیعی، اخلاق طبیعی، حقوق طبیعی، تاریخ طبیعی و نظایر آن به عمل آمد. در مقابل این تفکر، دسته دیگری از اندیشمندان مغرب زمین هستند که معتقدند روش شناسی علوم طبیعی و انسانی متفاوتند.
کارل کنیس در کتاب خود، اقتصاد سیاسی از دیدگاه روش تاریخی می نویسد: «علم اقتصاد نیز مانند سایر علوم انسانی باید روش شناسی خاصی برای خود ایجاد کند که نه با روش شناسی علوم طبیعی مشتبه شود و نه با روش شناسی روان شناسی. هر چند واقعیت های موضوع این علوم همه تابع شرایط عالم درونی یا طبیعت و روحند، از این جهت که به اراده انسانی وابسته اند و همواره در جریان رشد خود دگرگون می شوند، هر یک ویژگی های خاص خود را دارند، به طوری که اعتبار نتایجی که می توان به دست آورد، همیشه نسبی است.»
همچنین هایک در تفاوت این دو دسته علوم می گوید: «علوم انسانی بر خلاف علوم طبیعی که به تحقیق درباره مناسبات میان اشیا می پردازند، با مناسبات میان انسان ها یا مناسباتشان با اشیا سر و کار دارند. شکی نیست که می توان زبان ریاضی را در مورد انواع مختلف این مناسبات به کار برد، اما شرط این کار این است که تصدیق شود که مناسباتی که بدین نحو احراز می شوند، محدود به خود باشند و به طبیعت انسان یا جامعه ارتباط نداشته باشند.»

تفاوت علوم انسانی و طبیعی

1. موضوع علوم انسانی فعالیت ها و رفتارهای فردی و اجتماعی انسان است که برخی از آن ها همراه با آگاهی و اختیار و انتخاب از انسان صادر می شوند و همین امر سبب می شود که رفتارهای ارادی انسان در قالب نظم های علمی و تخلف ناپذیر در نیایند، گرچه در قالب نظم های آماری قرار می گیرند؛ از این رو رابطه علت و معلولی میان نیروی جاذبه عمومی با سقوط اشیا بر زمین، با رابطه علیت میان انسان و کردارهای اختیاری او کاملا متفاوت است. در علوم انسانی، نتایج همواره تابع اراده و انتخاب فرد انسان یا جامعه انسانی است، گرچه عوامل فیزیکی، مادی و غیره نیز بی تأثیر نیستند و همین امر سبب شده است که جامعه شناسی انگلیس با جامعه شناسی روس، و روان شناسی امریکا با روان شناسی ایران متفاوت باشند. شایان ذکر است که علوم انسانی تنها به رفتارها و کردارهای اختیاری انسان بسنده نمی کند، رفتارهای غیر اختیاری انسان همچون: غرایز، خواب، ادراک، هوش و حافظه در روان شناسی؛ منابع تولید و مبنای ارزشی پولی در اقتصاد، و عواقب ناخواسته اجتماعی در جامعه شناسی را نیز مورد مطالعه قرار می دهد.
2. تفاوت دیگر علوم انسانی با علوم طبیعی، هدف دار بودن رفتارهای اختیاری بشر است؛ زیرا انسان موجودی متفکر، هدفمند و با انگیزه است و همین امر به پاره ای از افعال او معنا می بخشد. این نظر را به پیترویچ نسبت داده اند و معناداری در رفتار انسان ها و بی معنایی در رفتار جمادات را منشأ تفاوت علوم انسانی و طبیعی دانسته اند، بر خلاف این نظریه، رفتارگرایان افراطی، هم چون واتسون رفتار انسان را، همانند رفتار جمادات، بی معنا می خوانند؛ البته اگر با نگاه قرآنی به طبیعت بنگریم، رفتار جمادات نیز معنادار و هدفمندند؛ زیرا جملگی تسبیح گویان حق و ذاکران الهیند. عارفان وارسته نیز از این حقیقت پرده برداشته و گفته اند:
جمله ی ذرات عالم در نهان *** با تو می گویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم *** با شما نامحرمان ما خامشیم
چون شما سوی جمادی می روید *** محرم جان جمادان چون شوید
از جمادی عالم جان ها روید *** غلغل اجزای عالم بشنوید
فاش تسبیح جمادات آیدت *** وسوسه ی تأویل ها فر بایدت
3. برخی تفاوت علوم انسانی و طبیعی را در دخالت و عدم دخالت ایدئولوژی و جهان بینی و شخصیت عالم در پیدایش آن علوم دانسته اند؛ به این بیان که در هنگام مطالعه جمادات و موجودات طبیعی، همچون: زمین، آسمان، آب، گاز، خاک، اتم، الکترون، ماده و انرژی... بین دانشمندان و آن عناصر کمترین همدردی و قرابت روحی و تأثیر ایدئولوژی و جهان بینی ظاهر نمی شود. دانشمند فقط تماشاچی و ناظر است.
اما عالم علوم انسانی باید در شناخت حوادث و پدیده های انسانی شرکت فعال داشته باشد. تا عالم جزئی از جامعه نگردد و یا احساس مذهبی را در جامعه مذهبی و در خود تحقق نبخشد نمی تواند بیرون از آن جامعه را بشناسد و یا در مطالعه روحیه عارفان تا زمانی که به عرفان آنها آشنایی پیدا نکند و در روحیات آنها مشارکت نجوید، از عارف شناخت روانی حاصل نخواهد کرد. برخی از اندیشمندان این تفاوت را فقط در مقام گردآوری پذیرفته اند. علم دارای دو مقام است: مقام گردآوری و مقام داوری. در مقام گردآوری به فکر رد و قبول نیستیم؛ درست مانند تور ماهی گیری که ماهیان مرده و زنده و وزغ و غیره را در کنار هم صید می کند.
این فقط در مقام شکار است. در مقام داوری چیزهایی را که شکار کرده ایم با معیارهای خاصی می سنجیم، تا ببینیم کدام را می توانیم قبول کنیم و کدام را نمی توانیم. علوم انسانی از ایدئولوژی و جهان بینی و محیط و فرهنگ شخصی عالم رنگ و اثر می پذیرند و غذا می گیرند (مقام گردآوری و شکار) و از طرفی عینی و تجربیند (مقام داوری)؛ این دو نافی یکدیگر نیستند؛ به علاوه، نه تنها در علوم انسانی بلکه در علوم طبیعی هم شخصیت عالم در شکل گیری علم نقش بسیار زیادی دارد. تئوری ها از بیرون وارد ذهن عالم نمی شوند، بلکه محصول ابتکار و خلاقیت شخصی عالمند و محیط و فرهنگ فقط محرک است؛ بنابراین، اگر علوم طبیعی در جوامع اسلامی رشد می کردند و از فرهنگ مسلمین تغذیه می نمودند، کاملا امکان داشت که غیر از آن باشند که الان هستند.

علمی بودن علوم انسانی

یک پرسش فلسفی در این جا مطرح است و آن این که آیا علوم انسانی واقعا علمند؟ این پرسش به هیچ وجه از سنخ علوم نیست. در علوم از پرسش های درجه اول و ناظر به حقایق عینی استفاده می شود و پاسخ آنها نیز با روش های مخصوص کشف واقعیات خارجی به دست می آید؛ برای مثال آیا می توان از نظر جامعه شناسی نوع انسان هایی را که واسطه تماس قرار می گیرند، یا مدعی سخن گفتن با ارواح مردگان اند توصیف کرد و نحوه زندگی حرفه ای و اجتماعیشان را طبقه بندی کرد، یا از جهت تاریخی می توان پیشه نکرومانسی را بررسی کرد. سؤالات ناظر به اعیان یک دست و هم سنخ نیستند؛ برخی از پرسش ها توابع و لوازم تئوریک عظیمی دارند که بدون فرض آن تئوری ها سؤال بی معنا می شود. اما پرسش های درجه دوم مسائل مفهومی اند که با کمک روش های مخصوص کشف واقعیات خارجی به دست نمی آیند. این پرسش که «آیا علوم انسانی واقعا علمند؟»
پرسشی فلسفی و از سنخ پرسش های درجه دوم است و مشکل آن بر سر امور عینی نیست بلکه بر سر آن است که امور عینی را چگونه باید تحدید و توصیف کرد. فیلسوفان در گفتار عالمان درجه ی اول پژوهش می کنند و علل آن ها را بررسی می کنند. برای پاسخ به این پرسش که آیا علوم انسانی و اجتماعی واقعا علمند یا نه، می بایست به تبیین علمی بودن یک فن و تفاوت میان آگاهی های علمی و عرفی پرداخت. اگر کسی منکر وجود پدیدارهای جمعی یا پدیدارهای اقتصادی باشد، طبعا وجود علوم اجتماعی و علم اقتصاد را نیز نمی پذیرد.
سودمندی فلسفه زمانی روشن می شود که دانشمندان علوم درجه اول با تردیدهای خاص و کوبنده ای روبرو شوند و به مداقه در کار و روش تحقیق خود بپردازند. بدون تردید علوم اجتماعی از علوم طبیعی غامض تر و حیرت آورترند و این حیرت زدگی از پراکندگی آرای محققان این علوم کاملا هویداست. اما، به چه سبب این علوم مایه چنین تحیری شده اند و چرا علوم طبیعی این گونه نیستند؟ دانشمندان علوم طبیعی توانسته اند طی قرن های متمادی خسوف ها را پیش بینی کنند، اما عالمان اجتماعی از پیش بینی وقوع یک انقلاب عاجزند، یا از کشف علل ثبات و بی ثباتی حکومت ها ناتوانند و یا نتوانسته اند یک تبیین علی متفق علیه از انقلاب فرانسه به دست آورند؟ تجربی مذهبان کلاسیک اشکال امر را در پیچیدگی پدیده های اجتماعی و نیز موانع عملی و اخلاقی می دانند که محققان هنگام آزمون با آن ها روبرو می شوند؛ از این رو توصیه می کنند که محققان که واقعیات را جزء به جزء و هر چه دقیق تر تجربه نمایند، از فنون آماری و از قالب های نظری بهره گیرند و تا حد امکان امور کیفی را به کمی تبدیل نمایند، تا توده های بی شکل و آشفته ی معلومات و مدرکات سامان یابند و علوم اجتماعی همگام با علوم طبیعی به پیش روند.
در مقابل این رویکرد تجربه گرایانه دیدگاه دومی است که میان پدیدار رفتار آدمی با پدیدار رفتار ماده بی جان تفاوت ماهوی قایلند؛ لذا موضوع علوم انسانی و علوم طبیعی، هم چون فیزیک را ذاتا متفاوت می دانند. فیزیک در پدیدارهایی جستجو می کند که ذاتا بی معنا هستند و قابلیت مشاهده نظم علیند و اگر معنا و دلالتی هم داشته باشند، وام دار نظریه هایی هستند که فیزیکدان می سازد، ولی پدیدارهای انسانی چنین نیستند.

در این جا توجه به نکات ذیل لازم است:
الف) تاریخ علم نشان می دهد که برخی از دانشمندان با مطالعه ی افراد نابهنجار و بیماران روانی به نتایج علمی ارزشمندی رسیده اند، در حالی که نه خود بیمار بودند و نه در مقام گردآوری و داوری به بازیگری پرداختند، بلکه تنها با نظارت و تجربه بیماران خود را درمان نمودند در حالی که بازیگری و شرکت فعال داشتن در حوادث و پدیده های انسانی برای شناخت و کشف روابط آنها ضرورت دارد.
ب) اگر عالمان در مقام داوری فقط از عنصر تجربه استفاده می کردند و از هرگونه تفسیر از تجربه خودداری می کردند، شاید به ابجکتیو بودن و علمی دانستن علوم لطمه ای وارد نمی شد، ولی باید توجه داشت که جهان بینی و ایدئولوژی و پیش فرض های دانشمندان علوم تجربی هم در مقام گردآوری و هم در مقام داوری، تأثیرگذار است؛ زیرا در مقام گردآوری و شکار توسط پیش فرض های خود به تور شکار خود حد و حصر و محدودیت یا توسعه می دهند و همین منشأ تأثیرگذاری در داوری آن ها می شود و در مقام داوری غیر، علاوه بر تجربه، از تفسیر تجربی که مبتنی بر جهان بینی و ایدئولوژی اوست کمک می گیرد.
ج) اگر علم بودن علوم به مقام داوری است و در این مقام تأثیر جهان بینی و ایدئولوژی حضور ندارد پس باید علوم طبیعی در جوامع اسلامی و غیر اسلامی یکسان باشند.
به هر حال، از دیدگاه نگارنده، جهان بینی و ایدئولوژی افراد، لااقل، در داوری پاره ای از علوم طبیعی و انسانی کاملا اثر می گذارد. البته این تأثیرگذاری به سبب دخالت ادیان، خصوصا دین اسلام، در علوم انسانی بیشتر نمایان است، گرچه اصل دینداری و بی دینی و یا ضد دینی نیز در نتایج و دستاوردهای علوم انسانی مؤثرند. برای نمونه، وقتی دو اندیشمند روان شناس قرن بیستم، فروید و ویلیام جیمز، به مطالعه پدیده پرستش پرداختند دو تفسیر متفاوت بر این حقیقت ارائه نمودند. فروید بر اساس توتم و تابو و عقده های جنسی موجود در ضمیر ناخودآگاه، پدیده پرستش را تفسیر کرد و گفت: «انسان نیازهای جنسی دارد و اگر نتواند آن ها را ارضا نماید، به صورت عقده های جنسی در ضمیر ناخودآگاه او ظاهر می شوند و با ریزش در ضمیر خودآگاه به صورت پرستش آشکار می گردند.»
در مقابل، ویلیام جیمز از طریق حواس باطنی و وجود حس مذهبی و پرستش در روان انسان پدیده پرستش را تفسیر کرد و آن را زاییده حس مذهبی دانست. منشأ تفاوت این دو تفسیر، اختلاف بینش ها و ایدئولوژی های این دو اندیشمند است؛ زیرا بینش انسان در هویت و شکل گیری دانش او مؤثر است.
د) موضوع علوم انسانی، انسان موجود در خارج است که با روش تجربی مورد مطالعه قرار می گیرد و تغییر و تحول حیات بشری مانع از پیش بینی آینده و تعمیم پذیری آن دستاوردها نسبت به سایر انسان ها می شود. اما چون موضوع علوم طبیعی، حقایق طبیعی و مادی بی جان است و تحول کمتری در آن آشکار می شود، نتایج آن علوم بیشتر قابل تعمیم و پیش بینیند؛ برای مثال، در علم هیئت و نجوم با ابزار علمی و ریاضی می توان خسوف و کسوف چند ماه آینده را تشخیص داد، ولی هنوز مورخان و تحلیلگران سیاسی از علل و عوامل پیدایش انقلاب فرانسه ناتوانند.
از مطالب ذکر شده نکات زیر را می توان نتیجه گرفت:
1. در تحقیقات علوم انسانی باید به تمام عوامل مادی، معنوی، نیت ها و انگیزه ها، مفاهیم کمی و کیفی توجه نمود و نمی توان همانند علوم طبیعی تنها به محاسبه کمیاب اکتفا کرد.
2. نتایج علوم انسانی به علت اختیار و هدفدار بودن انسان، محدود به موضوع خاص خود است و تعمیم آن ها به سایر انسان ها و جوامع صحیح نیست.
3. بر اساس پذیرش تأثیر ایدئولوژی، جهان بینی، فرهنگ و سنت، می توان در جوامع اسلامی علوم انسانی جداگانه ای را پی ریزی نمود. در ضمن نباید از تأثیر گذاری انسان شناسی فلسفی، دینی و عرفانی بر علوم انسانی غفلت کرد بدون شک اعتقاد به تجرد روح آدمی و ویژگی هایی از قبیل اراده، انتخابگری، و... در قانونمندی های فردی و اجتماعی انسان نیز اثر می گذارد.

حوزه های نفوذ دین در علوم انسانی

دین و فرهنگ به طور عام، تاثیرات ظریف ولی عمیق و گسترده ای بر همه مراحل تحقیقات علمی بر جای می گذارد. فرضیات، نظریات، اهداف، انگیزه ها و حتی مراحل عملی پژوهش علمی همگی از باورها، ارزش ها و معارف دینی و فرهنگی تاثیر می پذیرد. این تاثیرات ممکن است آگاهانه از سوی دست اندرکاران علوم اعمال شود و یا به طور ناآگاهانه، به صورت پیش فرض ها، اهداف و انگیزه های محقق وارد عمل شود. این تاثیرات، چنان که خواهیم دید، اجتناب ناپذیر است و با بی طرفی علمی و عینیت علوم نیز منافاتی ندارد. به طور کلی دو مورد اساسی حضور و نفوذ دین در مراحل تحقیق و پژوهش علوم انسانی عبارتند از:
1- ایجاد انگیزه و هدف. 2- ارائه پیش فرض ها و اصول مسلم.

1- دین و ایجاد هدف و انگیزه در علوم
روشن است که علم ورزی یک عمل است و هیچ عملی بدون انگیزه و هدف از انسان سر نمی زند. این انگیزه ها و اهداف ممکن است انواع مختلفی را در برگیرد و از ارضای حس کنجکاوی شخصی گرفته تا پاسخ به نیازهای سیاسی و اقتصادی سطح کلان را شامل شود، ولی همه این موارد نیازمند یک بستر فرهنگی مناسب برای پرداختن به فعالیت های علمی اند. فعالیت های علمی تنها در جامعه ای ممکن است که فرهنگ آن جامعه مفاهیم، ارزش ها و باورهای مناسبی نسبت به پژوهش علمی داشته باشد، و نه تنها آن را یک عمل مجاز بداند بلکه آن را به عنوان یک عمل لازم و ضروری مورد تشویق قرار دهد. در همه فرهنگ ها، دین مهمترین عنصری است که نحوه جهت گیری نسبت به علم و علم ورزی را مشخص می کند. این جهت گیری می تواند مثبت و تشویق کننده و یا منفی و بازدارنده باشد.
همچنان که در صورت مثبت بودن می تواند مستقیم و بی واسطه و یا غیر مستقیم و با واسطه باشد. البته، همه ادیان نگرش یکسانی نسبت به علم، آگاهی و تعلم ندارند. مثلا مسیحیت در قرون وسطی شدیدا با علم و دستاوردهای علمی خصومت ورزید و علما و دانشمندانی را که در زمینه های مختلف به تحقیق و پژوهش می پرداختند مورد تفتیش فکری و عقیدتی قرار داد و تعداد زیادی از آن ها را مورد اذیت و آزار قرار داده و حتی به شیوه های فجیع و وحشتناکی به قتل رساند. این برخوردهای خصمانه کلیسا با علم و علما باعث شد تا عده ای به اشتباه دین را، به طور کلی، مخالف علم به حساب آورند، در حالی که همه ادیان جهت گیری یکسانی نسبت به علم ندارند. اسلام که کامل ترین دین الهی است و مورد هیچ گونه تحریف و دستبرد بدخواهانه ای قرار نگرفته است، موضع کاملا دوستانه ای با علم و دانش دارد. اسلام از انسان می خواهد که برای کسب علم و معرفت تلاش کند و هرگونه سختی و دشواری را در این راه بر جان و دل بپذیرد.
اسلام برای آموختن علم هیچ گونه محدودیت زمانی و مکانی قایل نیست و انسان مسلمان باید از گهواره تا گور در طلب علم و کسب دانش باشد. قال رسول الله (ص): «اطلبوا العلم من المهد الی اللحد.» اسلام حکمت و دانش را گمشده مؤمن، قال علی (ع): «الحکمة ضالة المؤمن.» (نهج البلاغه، صبحی صالح، ص 481) کسب دانش را فریضه، عن النبی (ص): «طلب العلم فریضة علی کل مسلم.» (اصول کافی، ج 1، ص 35) مجلس علمی را بهتر از عبادت، «مجلس علم خیر من عبادة ستین سنة» و مداد دانشمندان را برتر از خون شهدا می داند. «مداد العلماء افضل عندالله من دم الشهداء» اسلام می گوید هر چه دانش انسان بیشتر باشد معرفت او نسبت به خداوند و در نتیجه خداپروایی و تدین او افزون تر خواهد شد. «انما یخشی الله من عباده العلماء؛ از بندگان خدا تنها دانايانند كه از او مى ‏ترسند.» (فاطر/ 28)
این سفارش ها و دستورات دینی، چه به صورت مستقیم و به عنوان احکام و دستورات دینی و چه به صورت غیر مستقیم و از طریق نفوذ در سایر عناصر فرهنگی، محرک های قوی و نیرومندی در انسان مسلمان برای انجام پژوهش های علمی به وجود می آورند و اگر موانعی در کار نباشد در سایه این محرک های دینی، علم در زمینه های مختلف به سرعت رشد نموده و شکوفا خواهد شد، همان گونه که در قرون نخست تاریخ اسلام، مسلمین در رشته های مختلف علوم به پیشرفت های سریع و چشمگیری نایل آمدند. از طرف دیگر، دین به زندگی انسان معنی می بخشد، هستی و حیات را تفسیر می کند و به اعمال و کردار انسان هدف و جهت می دهد. انسان متدین خود را در قبال خویشتن، دیگران و حتی محیط اجتماعی و طبیعی خود مسؤول می داند و این مسؤولیت را دین و باورهای دینی بر دوش وی گذارده است. بنابراین، محققی که به توحید و معاد عقیده دارد و به احکام عبادی و اخلاقی دین پایبند است، نمی تواند با محققی که به آن ها عقیده ای ندارد و یا به باورهای دینی متفاوتی ایمان دارد یکسان باشد.
این مجموعه باورها و معارف دینی او را به سوی موضوعات و مسایل خاصی هدایت می کند زیرا مسایلی که برای او مطرح است با مسایلی که برای محقق دیگر مطرح است متفاوت است. همان گونه که یک جامعه شناس مارکسیست به دلیل پیش فرض های مارکسیستیش به سوی مطالعه نزاع ها، کشمکش ها و تضادها کشیده می شود و یک جامعه شناس محافظه کار آمریکایی غالبا نظم، تعادل و ثبات اجتماعی را مورد مطالعه قرار می دهد، یک جامعه شناس مسلمان نیز غالبا به مطالعه موضوعات و مسائلی می پردازد که بر اساس باورهای دینی و فرهنگیش از اهمیت و ولویت بیشتری برخوردارند. بنابراین، علم یک وسیله و ابزار است و هیچ ابزاری هدف و مشروعیت استفاده اش را خود معین نمی کند، بلکه این دین، ایدئولوژی و فرهنگ هستند که جهت و هدف استفاده آن را تعیین می کنند.

2- دین و پیش فرض های علوم انسانی
علوم انسانی، مانند علوم طبیعی، بر پیش فرض ها و اصول مسلمی استوارند که در خود این علوم مورد بحث و رسیدگی قرار نمی گیرند بلکه یا در علوم دیگر مورد بحث قرار می گیرند و یا به عنوان ارزش ها و عقاید دینی و ایدئولوژیکی مسلم فرض می شوند. همان گونه که آقای گولدنر مطرح می کند این پیش فرض ها گاهی آگاهانه مورد توجه دانشمند قرار می گیرد و صریحا مطرح می شوند که از آن ها به عنوان فرضیات مسلم یاد می شود و گاهی صریحا مطرح نمی شوند و حتی ممکن است دانشمندی که از آن ها استفاده می کند نیز توجه آگاهانه نسبت به آن ها نداشته باشد ولی در عین حال نظریه، فرضیات تحقیق، انتخاب داده ها و کل فرایند تحقیق تحت تاثیر آن ها قرار دارند. آقای گولدنر به این گونه پیش فرض ها فرضیات کلی می گوید. فرضیات کلی ممکن است به عنوان مبانی و مبادی فرضیات مسلم وارد فرایند پژوهش شوند و یا جداگانه و در کنار فرضیات مسلم عمل کنند.
«این فرضیات کلی مبنای اصلی بسیاری از انتخاب ها بوده و فرضیات مسلم را به یکدیگر پیوند می دهند و از همان ابتدا در فرمول های یک نظریه و در محققین تاثیر می گذارد.» (آلوین گولدنر، بحران جامعه شناسی غرب، ترجمه فریده ممتاز، ص 47) این پیش فرض ها گاهی بسیار عام و کلیند، مانند باورها و عقایدی که به کل هستی مربوط می شوند و گاهی محدودترند و به حوزه خاصی مربوط می شوند، مانند فرضیاتی که درباره جامعه و انسان وجود دارد. همه این پیش فرض ها از نوع باورهای هستی شناسانه نیستند بلکه برخی آنها از نوع ارزش هایند و این دو غالبا با یکدیگر ارتباط دارند. مثلا وقتی ما به فرزندان خود یاد می دهیم که انسان ها یا مسلمانند و یا کافر، در عین حال خوبی مسلمان و بدی کافر را نیز به آنها آموخته ایم. این پیش فرض های کلی را ما از نخستین دوره های کودکی در خانواده، مسجد، مدرسه و جاهای دیگر به صورت رسمی و یا غیر رسمی فرا می گیریم. مثلا زمانی که ما در کودکی توحید را به عنوان یک اصل دینی می آموزیم، یک دیدگاه کلی نسبت به جهان و هستی آموخته ایم، دیدگاهی که جهان را منظم، تحت اداره یک هستی بخش حکیم و هدف دار معرفی می کند و یا زمانی که نبوت را می آموزیم، پیش فرض های زیادی را نسبت به انسان و جامعه فرا می گیریم.
در دین، فلسفه و فرهنگ به طور کلی پیش فرض های مختلفی به افراد جامعه آموخته می شود. هر چند وظیفه اصلی دین بیان واقعیت های هستی نیست، ولی در ادیان آسمانی، به ویژه اسلام، به مناسبت های مختلفی واقعیت های مربوط به خلقت آسمان ها، زمین، چگونگی روابط پدیده ها، خلقت نباتات، حیوانات، خلقت و ویژگی های انسان، سنت های حاکم بر جوامع و... بیان می شوند. در موارد دیگر، با بیان ارزش ها، باورها و احکام دینی مؤمنان را نسبت به بعض اشیا و یا افراد علاقه مند و نسبت به برخی دیگر در آن ها ایجاد موضع خصمانه می کند. این ارزش ها و باورها علاوه بر آن که پیش فرض های ارزشی در ما ایجاد می کنند مستلزم پیش فرض های هستی شناختی متناسب با خود نیز هستند، همان گونه که عکس قضیه نیز صادق است; یعنی پیش فرض های هستی شناختی دین مستلزم پیش فرض های ارزشی متناسب با خود می باشند.
به این ترتیب، دین با ارائه معارف هستی شناسانه و احکام و باورهایی که بیشتر بار ارزشی دارند دو دسته عمده از پیش فرض ها را به پیروان خود القا می کند که عالم و دانشمند علوم انسانی به میزان تاثیری که از دین پذیرفته است، آگاهانه و یا ناآگاهانه، از آنها در فرایند پژوهش علمی خود بهره خواهد برد. این گونه معارف و باورهای دینی گاهی مستقیما به عنوان معارف دینی به افراد منتقل می شوند و گاهی به صورت غیر مستقیم و از طریق نفوذ در سایر عناصر فرهنگی و یا علوم پایه ای تر، نظیر فلسفه، به فرد انتقال می یابد. مثلا دین اسلام می گوید خداوند هفت آسمان آفریده است و یک مسلمان آن را به عنوان یک معرفت دینی خطاناپذیر می پذیرد، هرچند هیچ مدرک و شاهد تجربی ای برای تایید آن وجود نداشته باشد. گاهی مثلا می گوید هیچ مکانیزم خودکار و دست نامرئی، مانند آن چه که برخی از دانشمندان ادعا می کنند، در جامعه وجود ندارد که مشکلات اقتصادی و اجتماعی را حل کند، و این خود مردم اند که باید برای حل مشکلات خود اقدام کنند، «ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم؛ در حقيقت‏ خدا حال قومى را تغيير نمى‏ دهد تا آنان حال خود را تغيير دهند.» (رعد/ 11) و سپس این دیدگاه در کتب درسی مدارس درج می شود بدون آن که اشاره ای به منبع دینی آن شود.
روشن است که پیش فرض های علوم تنها از دین ناشی نمی شود بلکه فلسفه، هنر، ایدئولوژی، فرهنگ عمومی، کتب درسی، و... همگی می توانند منابعی برای این پیش فرض ها به حساب آیند. ولی نقش دین به دلیل آن که منبع بسیاری از منابع دیگر قرار می گیرد اساسی تر و بنیادی تر است و چون در این جا تنها به نقش دین، به عنوان منبع پیش فرض های علوم انسانی، توجه داریم از طرح منابع دیگر صرف نظر می کنیم. اکنون این سؤال مطرح می شود که این پیش فرض ها چه نفوذی در علم دارد و در کدام مرحله از فرایند علم و پژوهش، به چه میزان و چگونه تاثیر می گذارد; در پاسخ باید گفت که این پیش فرض ها و مسلمات اثرات عمیق و گسترده ای تقریبا در تمامی فرایند پژوهش علمی بر جای می گذارد، یعنی «هم بر مسایلی که برای مطالعه انتخاب می شوند، هم بر نوع پرسش هایی که طرح می شوند، هم بر نوع داده هایی که در مقام جستجو و کند و کاو آنها بر می آیند و هم بر مفاهیمی که نظریه ها بر مبنای آن ها ساخته می شود.»
یکی از مهمترین موارد تاثیر پیش فرض ها، نظریه است. همان گونه که می دانیم بسیاری از علوم و از جمله علوم انسانی، بر اساس نظریات استوارند و تمام مراحل پژوهش های علمی توسط نظریه هدایت می شوند. بسیاری از فرضیات پژوهش از نظریه به دست می آیند، انتخاب موضوع، روش مطالعه، انتخاب نوع داده ها و انتخاب شیوه های جمع آوری اطلاعات به پیمانه وسیعی از نظریه متأثرند و به وسیله آن هدایت و کنترل می شوند، در حالی که نظریات، همان گونه که اشاره شد، بر اصول و پیش فرض های زیادی استوارند که از فرهنگ عمومی، فلسفه، هنر و به ویژه دین اخذ شده اند. بنابراین، معارف و باورهای دینی از این طریق بر تمام فرایند علم تاثیر می گذارد. با توجه به این مساله می توان گفت که نوع پیش فرض های ما در ساختن و یا پذیرش نوع نظریه های علمی ما تاثیر به سزایی دارد.
معمولا پذیرش یا رد یک نظریه صرفا به وسیله شواهد عینی انجام نمی گیرد بلکه در موارد زیادی به دلیل سازگاری و یا ناسازگاری با پیش فرض های پنهان و آشکار محقق انجام می شود. مثلا کسی که جامعه را از پیش، معرکه ای از تضادها و نزاع های گوناگون می بیند نمی تواند نظریه کارکرد گرایی را که نظم پایداری را برای جامعه فرض می گیرد، به عنوان یک نظریه مقبول علمی بپذیرد و بالعکس، کسی که جامعه را همچون استخری آرام و بدون سر و صدا می بیند، نمی تواند نظریه تضاد را، که جامعه را همچون دریایی خروشان و متلاطم تصویر می کند، بپذیرد. برای ارائه مثالی بهتر، می توان به نظریات موجود در جامعه شناسی دین اشاره کرد. نظریه از خودبیگانگی کارل مارکس و نظریه اجتماعی امیل دورکیم درباره دین، مبتنی بر پیش فرض های زیادی است که عمده ترین آن ها انکار وجود خدا می باشد. طبیعی است که اگر قرار باشد یک فرد خداشناس نظریه ای درباره دین ارائه دهد نظریه ای ارائه خواهد داد که اگر اعتقاد به وجود خدا به نحوی در آن منعکس نشده باشد، لااقل با چنین اعتقادی منافات نیز نخواهد داشت. با تغییر پیش فرض های ما نگرش ما نسبت به داده های موجود نیز عوض می شود و آن ها را به شیوه دیگر و از زاویه دیگر می نگریم. همان گونه که آلوین گولدنر می گوید: «اساسی ترین تغییرات در علوم مختلف، اغلب به علت کشف تکنیک های نو تحقیقاتی پدید نمی آید، بلکه حاصل شیوه های جدید نگریستن به اطلاعات است، که احتمالا از مدت ها پیش وجود داشته است.»
انقلاب های علمی تامس کوهن نیز تا حد زیادی به همین مسأله مربوط می شود. پیش فرض ها همان گونه که از طریق نظریات و فرضیات بر فرایند علم تاثیر می گذارند، مستقیما برفرایند تحقیق نیز تاثیر می گذارند، مثلا در انتخاب نوع داده ها، جمع آوری اطلاعات و.... دین با القای معارف و باورهای مربوط به جهان، انسان و جامعه دیدگاه هایی را به پیروان خود ارائه می دهد که به طور مستقیم و یا غیر مستقیم در نظریات، فرضیات، انتخاب داده ها و حتی اهداف تحقیق تاثیر شگرفی بر جای می گذارند. با تغییر اساسی این دیدگاه های کلی، که بخش قابل توجهی از پیش فرض های علم را تشکیل می دهند، دید ما نسبت به پدیده های مورد مطالعه عوض می شود و ممکن است از داده هایی که قبلا در اختیار داشته ایم تفسیرهای جدیدی ارائه دهیم. بنابراین، این جا یکی از مهمترین مواردی است که دین نقشی بنیادی در علوم، به ویژه علوم انسانی، ایفا می کند.

 


منابع :

  1. محمد عزيز بختيارى- مقاله ارتباط دين با علوم انسانى- فصلنامه معرفت- شماره 32

  2. عبدالحسين خسروپناه- گستره شريعت- صفحه 294- 289

  3. ايان باربور- علم و دين- ترجمه بهاءالدين خرمشاهى- صفحه 228

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/111800