مسلما حدود و ثغوری که فلسفه ی وجودی را از دیگر انواع فلسفه جدا می کند همواره متمایز نیست و احتمالا هیچ فیلسوفی آن قدر سفت و سخت به فلسفه ی وجودی نچسبیده است که در یک نقطه یا نقطه ی دیگری مرز موجود میان فلاسفه ی وجودی و، مثلا، پراگماتیسم (فلسفه ی فایده ی عملی) یا تجربه گرایی را فراخ تر نکند. اما اصولا وضع تمایزهای ممکن است و این تمایزها در روشن کردن آنچه مهم ترین خصوصیت موقف فلسفه ی وجودی است مؤثر واقع می شود. فلسفه هایی که به نظر می آید در این یا آن نقطه به فلسفه ی وجودی بسیار نزدیک می شوند عبارتند از: تجربه گرایی، انسان گرایی، ایده آلیسم، پراگماتیسم و نیست انگاری.
فلسفه وجودی و تجربه گرایی
فلسفه ی وجودی عمدتا در قاره ی اروپا شکوفا شده است و حال آن که تجربه گرایی در کشورهای انگلیسی زبان رواج یافته است. فیلسوفان وجودی و تجربه گرایان بر ضد عقل گرایی نظری روزگار پیشین موضع مشترکی دارند. این دو غلبه به همه ی کوشش هایی که می خواهند به طور پیشینی فلسفه بسازند، بدگمانند و به کوشش برای ساختن نظام های جامع علاقه ی چندانی ندارند و می کوشند به دانش محدودی دست یابند که بر اساس تکیه به داده های ممکن الحصول اطمینان بخش باشد.
اما شباهت ها در همین نقطه پایان می یابد. فیلسوف وجودی برای به دست آورده داده هایش به درون رو می آورد، و فیلسوف تجربه گرای معتدل گرچه به «تجربه درونی» نسبتا اهمیت می دهد، فیلسوف تجربه گرای ریشه ای سر آن دارد که تجربه را با تجربه ی حسی معادل قرار دهد، و لذا تحقیق فلسفی او به عالم خارج و به بیرون معطوف می شود. حتی انسان خودش را با مشاهده ی تجربی می شناسد و نه با تجربه ی درونی و شخصی.
تفاوت میان فلسفه ی وجودی و فلسفه ی تجربی در این نقطه خود مبین وجود تفاوتی میان دو نحوه ی شناسایی است. فلسفه ی وجودی بر دانش مکتسب از مشارکت تأکید می کند و فیلسوف تجربه گرا بر دانش مکتسب از مشاهده، فیلسوف تجربه گرا مدعی است که دانش مطلوب او عینیت و کلیتی دارد که به آن صحت می دهد و این چیزی است که اکثر اقوال جازم و شخصی فیلسوف وجودی از آن عاری است. اما فیلسوف وجودی نیز پاسخ می دهد که دست کم در مورد علم به انسان، عینی سازی و تجرید فلسفه ی تجربی واقعیت ملموس و زنده را مشوه می کند. نیکلای بردیایف به ویژه از گرایش عینی ساز رویکرد تجربی انتقاد می کند. بر این که ما به چیزی بیش از رویکرد تجربی نیازمندیم، تأکید می ورزد. او معتقد است که فهم فلسفه ی وجودی از انسان می تواند بسیاری چیزهایی را که فلسفه ی تجربی محض از دیدن آن ها قاصر است محافظت کند: «مشارکت در همدلی و محبت و چیره شدن بر بیگانگی؛ شخص گرایی و اظهار خصلت فردی و شخصی هر وجود؛ گذر به قلمرو آزادی و تعین از درون، با غلبه بر ضرورت بنده ساز؛ و سیادت کیفیت بر کمیت و سیادت ابداع بر اتباع.»
علوم تجربی مبتنی بر داده های مشاهده پذیرند، و حال آن که فیلسوف وجودی در جهت تحلیل پدیدارشناختی از وجودی که او در آن مشارکت می کند حرکت می کند. فیلسوف وجودی حتی از انسان به منزله ی نمونه ای تجربی از وجود بحث نمی کند بلکه دقیقا از وجود از آن حیث که در ساختارهای اساسیش هست بحث می کند. این موقف غیر تجربی فیلسوف وجودی در این واقعیت منعکس می شود که او اغلب از سخن گفتن درباره ی «انسان» اجتناب می کند، و با اصطلاحی هستی شناختی به موجود (انسانی) اشاره می کند، مانند «دازاین» "Dasein" (هستی – آن جا) (هایدگر) یا «وجودلذاته» "pour- soi" (سارتر).
انسان گرایی را به معنای دقیق کلمه به زور می توان فلسفه گفت، اما به هر تقدیر انسان گرایی یکی از نگرش های پرنفوذ در زمانه ی ماست. فلسفه ی وجودی نسبت به انسان گرایی چگونه موضع می گیرد؟ این پرسش را سارتر در گفتار مشهوری با عنوان «فلسفه ی وجودی نوعی انسان گرایی است» به طور عمده مطرح می کند. «اصطلاح humanism / انسان گرایی بیش از یک معنا دارد و فلسفه ی وجودی گرچه به معنایی نوعی انسان گرایی است، من گمان نمی کنم که به یک معنای دیگر نیز نوعی انسان گرایی باشد. فلسفه ی وجودی بدین معنا نوعی انسان گرایی است که از انسان و ارزش های شخصی و همچنین از تحقق یافتن وجود اصیل انسان بسیار زیاد بحث می کند.» اما معنای دیگری نیز از اصطلاح humanism/ انسان گرایی وجود دارد. راجر شین به تمایز مفیدی میان «انسان گرایی باز» و «انسان گرایی بسته» قائل شده است. انسان گرایی باز صرفا مشیر است به اکتساب ارزش های انسانی د رجهان. نوع دوم انسان گرایی دلالت ضمنی بیشتری دارد، بدین معنا که بر اساس این نوع انسان گرایی انسان یگانه خالق معنا و ارزش در جهان است. واضح است که این نوع انسان گرایی آن نوع بی ایمان است که سارتر بدان معتقد است و به همین دلیل است که او ادعا می کند که فلسفه ی وجودی نوعی بی ایمانی است. از نظر او، فلسفه ی وجودی از آن رو مستلزم بی ایمانی است که این فلسفه اعتقاد دارد انسان به خودش واگذاشته شده تا در جهاتش آن ارزش هایی را که می تواند خلق کند و تحقق ببخشد.
اما آیا باید تمامی فلسفه های وجودی را به همین معنای دوم، معنای محدود، انسان گرایی محسوب کرد؟ گفتار سارتر در باب انسان گرایی در مقاله ی بلندی از هایدگر با عنوان «نامه در باب انسان گرایی» پاسخ داده شد. هایدگر بر مسئولیت انسان در مواجهه با آینده ی گشوده به روی امکان کمتر از سارتر تأکید نمی کند. اما هایدگر بیشتر از انسان گرایی باز پیروی می کند تا انسان گرایی بسته. زندگی انسان در پهنه ی وسیع تر هستی قرار می گیرد. انسان هستی را نمی آفریند، بلکه به عبارت دقیق وجودش را نیز از هستی می گیرد و مسئول برای هستی و در برابر هستی می شود. او قبل از آن که سخن بگوید، می بایست خودش را مخاطب هستی قرار دهد. در این مرحله از بحث لزومی به پرداختن به جوانب این مناقشه نیست. اما می توانیم متذکر شویم که فلسفه ی وجودی گرچه نوعی انسان گرایی به معنای وسیع کلمه است، همواره یا ضرورتا انسان گرایی بسته نیست.
درباره ی فلسفه ی وجودی و ایده آلیسم پیش از هر چیز بایست مراقب هرگونه خطای بسیار سطحی باشیم. چون فیلسوف وجودی استعمال کلمه ی وجود / existence را محدود می کند و لذا این کلمه فقط به نوعی از هستی که در وجود انسان می شناسیم اطلاق می شود و این نباید لحظه ای بدان معنا گرفته شود که فقط انسان یا فاعل های موجود واقعیند. ذکر چند جمله از هایدگر گویای این نکته است: «این هستی که نحوه ی هستی آن وجود است انسان است. فقط انسان وجود دارد. تخته سنگ هست، اما تخته سنگ وجود ندارد. فرشته هست، اما فرشته وجود ندارد. خدا هست، اما خدا وجود ندارد. این جمله که "فقط انسان وجود دارد"، به هیچ وجه بدان معنا نیست که فقط انسان واقعا هست و همه ی هست های دیگر غیر واقعی یا توهم یا تصور انسانند.» کلمه ی وجود دارد / exist را فیلسوف وجودی به شیوه ی خاصی به کار می برد که با استعمال مرسوم متفاوت است و لذا گفتن این که فقط انسان وجود دارد از هر نوع ایده آلیسم مبتنی بر فاعلیت ذهن دور است.
صحیح است که هم فلسفه ی وجودی و هم ایده آلیسم بیشتر فلسفه های فاعل هستند تا موضوع، اما در حالی که فیلسوف ایده آلیست از انسان در مقام فاعل اندیشیدن آغاز می کند، فیلسوف وجودی از هستی (در) عالم کامل انسان آغاز می کند، و حال آن که فیلسوف وجودی مدعی است که ما از قبل با خود اشیاء آغاز می کنیم. سارتر در نقدی از ایده آلیسم بارکلی می نویسد: «میز در آگاهی نیست، و حتی در قوه ی مصوره. میز در فضاست... نخستین رهبرد فلسفه باید دور کردن اشیاء از آگاهی و برقرار ساختن مجدد ارتباط حقیقی آن ها با عالم باشد و بداند که آگاهی آگاهی موضعی از عالم است.» به عبارت دیگر، هر آگاهی قصدی و معطوف به موضوعی بیرون از خود آن است. نمود چیزی نیست که متعلق به آگاهی باشد بلکه چیزی است که متعلق به پدیداری عینی است. بدین ترتیب فلسفه ی وجودی به رغم تأکیدش بر فاعلیت ذهن به همان راهی نمی رود که ایده آلیسم می رود. وجود باید در تواجه با جهانی واقعی باشد.
هر کس که رساله ی مشهور ویلیام جیمز با عنوان «خواست اعتقاد» را خوانده باشد به زور می تواند شک کند که میان فلسفه ی وجودی و پراگماتیسم پیوندهای نزدیکی وجود دارد. هر دو مکتب به عقل گرایی محض و انتزاعی معترضند و هر دو بر رابطه ی اعتقاد با عمل تأکید می کنند و هر دو مخاطره ی ایمان را به عنوان نگرشی که راجع به آن ما مجبوریم قبل از اکتساب دلایل نظری برای تصمیم مان به واسطه ی مقتضیات وجود عینی تصمیم بگیریم تصدیق می کنند، و هر دو اثبات یا ابطال ایمان را بر حسب تحقق بخشیدن آن به انسانیت ما یا انحطاط دادن آن ملاحظه می کنند.
اما با وجود این شباهت ها میان فیلسوفان پراگماتیست و فیلسوفان وجودی تفاوت های عمیقی وجود دارد. معیارهای فیلسوف پراگماتیست برای حقیقت زیست شناختی و فایده طلبانه اند و از آن درد نبودگی که نشان بارز فلسفه ی وجودی است در نزد فیلسوف پراگماتیست درک اندکی وجود دارد. به علاوه، فیلسوف پراگماتیست معمولا خوش بین است و به موقعیت در امور نسبتا محدود اهتمام دارد و از آن جنبه ی تراژیک و بی حاصل ساز زندگی که در آثار اکثر فیلسوفان وجودی بیان می شود بسیار اندک آگاه است. بردیایف به تفاوت موجود میان این دو فلسفه به وضوح اشاره می کند. او پس از اذعان به این که فیلسوف پراگماتیست در اعتقاد به این که حقیقت وظیفه ای حیاتی است بر صواب است و همچنین اذعان به این که این معیار وقتی پذیرفتنی است که ما از مسائل فنی و علمی بحث می کنیم، ادامه می دهد: «با این همه حقیقت به طور مستقیم خلاف پراگماتیسم است. حالت سرزندگی پرنشاط امور، موفقیت، منفعت، فایده، همه ی این امور بیشتر علائم کذبند تا صدق. حقیقت یقینا چیزی مفید و نافع در این جهان نیست؛ ازحقیقت هیچ کاری برنمی آید، حقیقت حتی شاید به ویرانی و تباهی انتظام امور این عالم بینجامد؛ حقیقت قربانی می طلبد و حتی به شهادت می انجامد.»
به هر تقدیر اگر فیلسوفان وجودی در برخی نکات به پراگماتیست ها و فیلسوفان حیات گرا نزدیک باشند، وجه تمایز آن ها را از اینان در این واقعیت می یابد ذکر کرد که علاقه ی فیلسوفان وجودی بیشتر به کیفیت حجمی زندگی، حتی حجم تراژیک آن، است تا به وسعت و موفقیت بیرونی آن.
فیلسوفان وجودی معمولا بر وضع حاکم می شورند. آن ها در بسیاری حوزه ها (علم کلام، سیاست، اخلاقیات، ادبیات) با مراجع مقبول و شرایع تقلیدی می ستیزند. حتی فیلسوفان وجودی مسیحی نیز به ندرت بر اعتقاد صحیح بوده اند. کارنامه ی فکری کی یرکگور به حمله ی تلخ او به نظام حاکم بر کلیسای دانمارک ختم شد و اکثر محققان معتقدند که این مرحله ی اخیر کار او انحرافی از تفکر نخستین او نبود، بلکه نتیجه ی تفکر نخستین او بود. فیلسوفان وجودی بی ایمان از این هم بیشتر شوریدند. نیچه، هایدگر، سارتر، کامو جملگی در بعضی مواقع نیست انگار نامیده شده اند. پس آیا فلسفه وجودی نوعی نیست انگاری است، یا وقتی به نیست انگاری می انجامد که آدمی نتایج آن را تا پایان پیروی کند؟
مسلما بسیار انگشت شمارند کسانی که واقعا مدعی نیست انگار بودن شده اند و مسلما نیست انگاری نیز همواره متوقف بر موضع ایجابی معینی است که به صراحت رد می شود. شاید خود تصور نیست انگاری تمام و کمال در ذات خویش متناقض باشد. با این همه می توانیم حالتی از بیگانه شدن با نظم موجود را که چندان به افراط می رود که به نیست انگاری نزدیک می شود تصور کنیم.
به نظر می رسد که فیلسوفان وجودیی که به نیست انگاری نزدیک می شوند به خصلت موقتی آن پی می برند و می کوشند از آن دور شوند. نیچه معتقد بود که غرب به دوره ای نیست انگارانه رسیده است و او گرچه از این بابت متأسف بود، همواره او را در چنگ این نیست انگاری گرفتار شمرده اند. با این همه او یقینا راهی به ورای نیست انگاری می جست. «او می دانست که خودش را به نیست انگاری متهم می کنند، لیکن معتقد بود که نیست انگاری او از این حیث تفاوت دارد که او نیست انگاری را به نتایج نهایی آن می برد و بدین وسیله فتح آن را آغاز می کند.» سارتر به روی دیگر یاس نگریسته است و کامو به لزوم جستن دلایلی که ما را به ورای عبث بودن و بی معنایی می برند اذعان کرده است. با این همه شاید تمامی اینان خواهند گفت که فقط پس از انکار کامل عقاید و معیارهای متعارف و مرسوم است که امکان های تازه ای متولد می شوند و باارزش گذاری ارزش ها صورت می گیرد.
فیلسوفان وجودی مسیحی نیز به همین سان گاهی علیه صورت های تقلیدی ایمان کاملا می شورند؛ آن ها مدعیند که فقط از رهگذر رد و انکار این صورت ها و از رهگذر تجربه ی دردناک حاصل از هیچ چیز باقی نگذاشتن است که ایمان تازه ای امکان تولد می یابد. برای فرد مسیحی نیز امکان وجود با ارزش گذاری ریشه ای ارزش ها چندان هم از تجربه ی نیست انگاری دور نیست. بی شک فلسفه وجودی دروغینی نیز وجود دارد که مایل است به شیوه های مبالغه آمیز، به اصطلاح «مواجهه با نیستی» نام گیرد و بی شک شورش عادی از اندیشه نیز علیه سنت بسیار بوده است. اما پرسش گری ریشه ای و آمادگی برای شک در موضع فیلسوف وجودی پای می گیرند و در آنجا نهایتا ایمان ظهور می کند و این ایمان قوی تر نیز خواهد شد چرا که این ایمان به اعماق مغاک نیست انگاری فردنگر بسته است.