خداوند از روی لطف بی نهایت خود به انسان ها، او را به اموری که موجب سعادت وی است امر کرده و از اموری که برای سعادت و خوشبختی دنیوی و اخروی اوست، نهی کرده است. ترک کاری که خداوند به او امر کرده است و انجام دادن کاری که خدای بزرگ آن را ممنوع اعلام کرده است، گناه نامیده می شود. بنابراین گناهان موجب شقاوت و دوری انسان از کمال می شوند و دارای آثار ناگوار فراوانی هستند که برخی از این آثار در دنیا و برخی در آخرت گریبان گیر گناهکار می شوند. یکی از این آثار، مبتلا شدن به عذاب های وحشتناک اخروی است که خداوند برای باز داشتن انسان از ارتکاب گناه، برای گناهکاران در نظر گرفته است.
از طرفی هر شخص عاقلی که بداند در صورت انجام کاری احتمال خطر بزرگی برای وی وجود دارد، از آن کار اجتناب خواهد کرد چه برسد به آنکه یقین داشته باشد که گرفتار اثرات ناگوار آن کار می شود. بنابراین به هر اندازه که ایمان انسان به خداوند و علم و لطف و حکمت او افزایش یافته و در نتیجه به ضررات نافرمانی او آگاه تر شود، اجتناب او از گناهان نیز بیشتر می شود. برای روشن شدن این موضوع، به نمونه زیر توجه فرمائید:
فرار یوسف (علیه السلام) از گناه
قرآن کریم درباره حضرت یوسف (ع) در آن تنگنایی که آن زن از او کام طلبی می کرد می گوید: «و لقد همت به و هم بها لولا أن رأى برهان ربه کذلک لنصرف عنه السوء و الفحشاء إنه من عبادنا المخلصین»: «وى یوسف را قصد کرد و یوسف هم اگر برهان پروردگار خویش را ندیده بود، او را قصد کرده بود، چنین شد تا گناه و بدکارى را از او دور کنیم که وى از بندگان خالص شده ما بود.» (یوسف/ 24)
یوسف در آن روز مردى در عنفوان جوانى و در بحبوحه غرور بوده و معمولا در این سنین غریزه جنسى و شهوت به نهایت درجه جوش و خروش مى رسد، از سوى دیگر جوانى زیبا و در زیبایى بدیع بوده به طورى که عقل و دل هر بیننده را مدهوش مى کرده و معمولا جمال و ملاحت، صاحبش را به سوى هوى و هوس سوق مى دهد. از سوى دیگر یوسف (ع) در دربار سلطنتى عزیز غرق در ناز و نعمت و داراى موقعیتى حساس بود و این نیز یکى از اسبابى است که هر کسى را به هوسرانى و عیش و نوش وا مى دارد. از سوى چهارم ملکه مصر هم در محیط خود جوانى رعنا و داراى جمالى فوق العاده بود، چون معمولا حرم سلاطین و بزرگان هر محیطى، نخبه زیبایان آن محیطند.
و علاوه بر این، به طور مسلم وسایل آرایشى در اختیار داشته که هر بیننده را خیره مى ساخته و چنین بانویى عاشق و واله و شیداى چنین جوانى شده. آرى، کسى به یوسف دل بسته که سوابق بسیارى از محبت و احترام و پذیرایى نسبت به یوسف دارد و این سوابق کافى است که وى را در برابر خواهشش خاضع کند.
از سوى دیگر وقتى چنین شخصی خودش پیشنهاد کند، بلکه متعرض انسان شود خویشتن دارى در آن موقع بسیار دشوارتر است و او مدت ها است که متعرض یوسف شده و نهایت درجه قدرت خود را در ربودن دل وى به کار برده، صدها رقم غنج و دلال کرده، بلکه اصرار ورزیده، التماس کرده، او را به سوى خود کشیده، پیراهنش را پاره کرده و با این همه کشش، صبر کردن از طاقت بشر بیرون است. از سوى دیگر از ناحیه عزیز هم هیچ مانعى متصور نبوده، زیرا عزیز هیچگاه از دستورات همسرش سر نتابیده و بر خلاف سلیقه و رأى او کارى نکرده و اصلا یوسف را به او اختصاص داده و او را به تربیتش گماشته و اینک هر دو در یک قصر زیبا از کاخ هاى سلطنتى و داراى مناظر و چشم افکن هایى خرم به سر مى برند که خود یک داعى قوى است که ساکنان را بر عیش و شهوت وا بدارد.
در این قصر خلوت اتاق هایى تو در تو قرار دارد و این داستان به یوسف در اتاقى اتفاق افتاده که تا فضاى آزاد درهاى متعددى حایل است که همه با طرح قبلى محکم بسته شده و پرده ها از هر سو افتاده و حتى کوچکترین روزنه هم به بیرون نمانده و دیگر هیچ احتمال خطرى در میان نیست. از سوى دیگر دست رد به سینه چنین بانویى زدن نیز خالى از اشکال نیست، چون او جاى عذر باقى نگذاشته، آنچه وسایل پرده پوشى تصور شود به کار برده. علاوه بر این، مخالطت یوسف با او براى یک بار نیست، بلکه مخالطت امروزش کلید یک زندگى گواراى طولانى است. او مى توانست با برقرارى این رابطه به بسیارى از آرزوهاى زندگى از قبیل سلطنت، عزت و ثروت برسد.
پس همه اینهایى که گفته شد امورى تکان دهنده بودند که هر یک به تنهایى کوه را از جاى مى کند و سنگ سخت را آب مى کند و هیچ مانعى هم تصور نمى رفت که در بین باشد که بتواند در چنین شرایطى جلوگیر شود.
چون چند ملاحظه ممکن بود که در کار بیاید و جلوگیر شود: اول ترس از اینکه قضیه فاش شود و در دهن ها بیفتد. دوم اینکه به حیثیت خانوادگى یوسف بر بخورد. سوم اینکه این عمل خیانتى نسبت به عزیز بود.
اما مسئله فاش شدن قضیه که بیان کردیم که یوسف کاملا از این جهت ایمن بوده و به فرضى که گوشه اى از آن هم از پرده بیرون مى افتاد براى یک پادشاه، تفسیر و تأویل کردن آن آسان بود، هم چنان که بعد از فاش شدن مراوده همسرش با یوسف همین تأویل را کرد و آب هم از آب تکان نخورد. آرى، همسرش آن چنان در او نفوذ داشت که خیلى زود راضیش نمود و به کمترین مؤاخذه اى بر نخورد، بلکه با وارونه کردن حقیقت مؤاخذه را متوجه یوسف نمود و به زندانش انداخت.
و اما مسئله حیثیت خانوادگى یوسف آن هم مانع نبود، زیرا اگر مسئله حیثیت مى توانست چنین اثرى را داشته باشد چرا در برادران یوسف اثرى نداشت و ایشان را از جنایتى که خیلى بزرگتر از زنا بود جلوگیر نشد با اینکه ایشان هم فرزندان ابراهیم و اسحاق و یعقوب بودند، و در این جهت هیچ فرقى با یوسف نداشتند؟ ولى مى بینیم که حیثیت و شرافت خانوادگى مانع از برادر کشى ایشان نشد، نخست تصمیم قطعى گرفتند او را بکشند، سپس نه به خاطر شرافت خانوادگى بلکه به ملاحظاتى دیگر او را در چاه انداخته و چون بردگان در معرض فروشش در آوردند، و دل یعقوب پیغمبر را داغدار او کردند، آن چنان که از شدت گریه نابینا شد.
و اما مسئله خیانت و حرمت، آن نیز نمى توانست در چنین شرایطى مانع شود، زیرا حرمت خیانت یکى از احکام و قوانین اجتماعى و به خاطر آثار سوء آن و مجازاتى است که در دنبال دارد و معلوم است که چنین قانونى تا آنجا احترام دارد که در صورت ارتکاب پاى مجازات به میان آید و خلاصه، انسان در تحت سلطه قواى مجریه اجتماع و حکومت عادل باشد و اما اگر قوه مجریه از خیانتى غفلت داشته باشد و یا اصلا از آن خبردار نباشد و یا اگر خبردار شد از عدالت چشم پوشى نماید و یا مرتکب مجرم از تحت سلطه آن بیرون شود، دیگر هیچ اثرى براى اینگونه قوانین نمى ماند.
بنابراین، یوسف هیچ مانعى که جلوگیر نفسش شود و بر این همه عوامل قوى بچربد نداشته مگر اصل توحید، یعنى ایمان به خدا و یا به تعبیرى دیگر محبت الهی که وجود او را پر و قلب او را مشغول کرده بود و در دلش جایى حتى به قدر یک سر انگشت براى غیر خدا خالى نگذاشته بود.
معناى "کذلک لنصرف" این می شود که یوسف (ع) از آنجایى که از بندگان مخلص ما بود، ما بدى و فحشاء را به وسیله آنچه که از برهان پروردگارش دید از او گرداندیم. پس معلوم شد سببى که خدا به وسیله آن سوء و فحشاء را از یوسف گردانید تنها دیدن برهان پروردگارش بود.
کلمه "برهان" به معناى سلطان است و هر جا اطلاق شود مقصود از آن سببى است که یقین آور باشد، چون در این صورت برهان بر قلب آدمى سلطنت دارد، مثلا اگر معجزه را برهان مى نامند و قرآن کریم مى فرماید: «فذانک برهانان من ربک إلى فرعون و ملائه»؛ «عصا و ید و بیضا دو برهان از پروردگار توست براى فرعون و جمعیتش.» (قصص/ 32) و یا مى فرماید: «یا أیها الناس قد جاءکم برهان من ربکم»؛ «هان اى مردم آگاه باشید که از ناحیه پروردگارتان برایتان برهانى آمد.» (نساء/ 174) براى این است که معجزه یقین آور است و اگر دلیل و حجت را هم برهان نامیده و مى فرماید: «أإله مع الله قل هاتوا برهانکم إن کنتم صادقین»؛ «بگو: اگر راست مى گویید دلیل خود بیاورید.» (بقرة/ 111)
و اما آن برهانى که یوسف از پروردگار خود دید هر چند کلام مجید خداى تعالى کاملا روشنش نکرده که چه بوده، ولی به هر حال یکى از وسایل یقین بوده که با آن، دیگر جهل و ضلالتى باقى نمانده، کلام یوسف آنجا که با خداى خود مناجات مى کند، دلالت بر این معنا دارد، چون در آنجا مى گوید: «قال رب السجن أحب إلی مما یدعوننی إلیه و إلا تصرف عنی کیدهن أصب إلیهن و أکن من الجاهلین»؛ «(یوسف) گفت: پروردگارا! زندان براى من، از گناهى که مرا بدان مى خوانند خوش تر است و اگر نیرنگشان را از من دور نکنى، مایل به ایشان مى شوم و از جهالت پیشگان مى گردم.» (یوسف/ 33) بنابر آنچه که بیان شد، معناى آیه چنین است: پروردگارا! اگر من میان زندان و آنچه که اینان مرا بدان مى خوانند مخیر شوم زندان را اختیار مى کنم، و از تو درخواست دارم که سوء قصد اینان را از من بگردانى، چون اگر تو، کید ایشان را از من نگردانى از جاى کنده مى شوم و به سوى آنان میل نموده در نتیجه از جاهلان مى گردم، زیرا اگر من تا کنون شر ایشان را از خود دور داشته ام به وسیله علمى بوده که تو به من تعلیم فرمودى و اگر افاضه خود را از من دریغ فرمایى من مثل سایر مردم جاهل مى شوم و در مهلکه عشق و هوسبازى قرار مى گیرم.
پس یقینا آن برهانى که یوسف از پروردگار خود دید، همان برهانى است که خدا به بندگان مخلص خود نشان مى دهد و آن نوعى از علم مکشوف و یقین مشهود و دیدنى است، که انسان با دیدن آن چنان مطیع و تسلیم مى شود که دیگر به هیچ وجه میل به معصیت نمى کند و یوسف (ع) به حکم اینکه با ایمان بود و ایمان او یک ایمان کامل و در حد ایمان شهودی بود و بدی و زیان این کار را می دید، همان ایمانی که خدا به یوسف داده بود، مانع و نگهدارنده او از این کار بود. هر فردی از افراد ما بدون آنکه یک قوه ای به زور جلوی ما را گرفته باشد، از بعضی لغزش ها و گناه ها معصوم هستیم به خاطر کمال ایمانی که ما به خطر آن گناهان داریم. مثلا خود را از بالای پشت بام یک ساختمان چهار طبقه پرت کردن یا خود را داخل آتش انداختن یک گناه است اما ما این گناه را هرگز مرتکب نمی شویم چون خطر و زیان آن برای ما ثابت و مجسم است. می دانیم دست به برق گرفتن همان و جان تسلیم کردن همان. فقط وقتی این گناه را مرتکب می شویم که از آن خطر چشم پوشیده باشیم. ولی یک بچه دست به آتش می زند. چرا؟ چون خطر این گناه آنچنان که برای ما مسجل است برای او مسجل نیست. یک نفر آدم عادل ملکه تقوا دارد و به همین جهت بسیاری از گناهان را اصلا انجام نمی دهد. همان ملکه به او در این حد عصمت می دهد.
عصمت از گناه وابسته به درجه ایمان
بنابراین عصمت از گناه بستگی دارد به درجه ایمان انسان به گناه بودن آن گناه و خطر بودن آن خطر. ما گناهان را تعبدا پذیرفته ایم که گناه است یعنی می گوئیم چون اسلام گفته است شراب نخور ما نمی خوریم، گفته قمار نکن نمی کنیم. کم و بیش هم می دانیم که بد است اما آنچنان که می دانیم خود را در آتش انداختن چه خطری دارد، خطر این گناهان برای ما مجسم نیست. اگر ما همان اندازه که به آن خطر ایمان داریم به خطر این گناهان نیز ایمان می داشتیم، ما هم از این گناهان معصوم بودیم. پس عصمت از گناه یعنی نهایت و کمال ایمان. آن کسی که می گوید (حضرت علی (ع)): «لو کشف الغطاء ما ازددت یقینی؛ اگر پرده هم بر افتد بر یقین من افزوده نمی شود» قطعا معصوم از گناه است. او در این سوی پرده هم پشت پرده را مجسم می بیند. یعنی مثلا او حس می کند که با یک دشنام دادن در واقع عقربی برای جان خود آفریده و به همین دلیل چنین کاری نمی کند. در اینکه قرآن نیز از ایمان هایی در این درجه یاد می کند شک نیست و بنابراین عصمت نسبی است یعنی مراتب و درجات دارد. معصومین نسبت به آن چیزهایی که برای ما گناه است و گاهی مرتکب می شویم و گاهی اجتناب می کنیم، معصوم هستند و هرگز گناه نمی کنند ولی آنها هم مراحل و مراتبی دارند و نیز همه مثل همدیگر نیستند. در بعضی از مراحل و مراتب آنها مثل ما هستند در این مرحله. همانطور که ما نسبت به گناهان عصمت نداریم، آنها در آن مراحل و مراتب عصمت ندارند. از آن چیزی که ما آنها را گناه می شماریم آنها معصوم هستند ولی چیزهایی برای آنها گناه است که برای ما حسنه است چون ما به آن درجه نرسیده ایم. مثلا اگر یک شاگرد کلاس پنجم یک مسئله کلاس ششم را حل کند برای او فضیلت است و جایزه دارد اما اگر همان مسئله را شاگرد کلاس نهم حل کند چیزی برایش شمرده نمی شود و ارزشی ندارد.
چیزهایی که برای ما حسنات است، برای آنها گناه است. پس ماهیت عصمت از گناه بر می گردد به درجه و کمال ایمان. انسان در هر درجه ای از ایمان باشد، نسبت به آن موضوعی که نهایت و کمال ایمان را به آن دارد یعنی در مرحله «و لولا ان رأی برهان ربه» است، قهرا عصمت دارد. نه اینکه شخص معصوم هم مثل ماست، دائما می خواهد برود به طرف معصیت، ولی مأموری که خدا فرستاده دستش را می گیرد و مانع می شود.
اگر اینطور باشد هیچ فرقی بین بنده و امیرالمؤمنین نیست چون هم من به طرف گناه می روم و هم او، منتها برای او یک مأمور فرستاده اند که مانع می شود ولی برای من مأمور نفرستاده اند. اگر مأمور خارجی مانع گناه کردن انسان شود که هنر نشد. مثل این است که شخصی دزدی می کند و من دزدی نمی کنم ولی من که دزدی نمی کنم به خاطر اینست که همیشه پاسبانی همراه من است. در این صورت من هم مثل او دزد هستم با این تفاوت که او دزدی است که پاسبان جلویش را نگرفته و من دزدی هستم که پاسبان جلویش را گرفته. این، هنری نیست.