در این سوره خداوند به طور کلی دودمان زکریا را مدح کرده و فرموده «إنهم کانوا یسارعون فی الخیرات و یدعوننا رغبا و رهبا و کانوا لنا خاشعین؛ اینان مردمی بودند که در خیرات ساعی و کوشا بودند و ما را به رغبت و از رهبت و خشوع می خواندند.» (انبیاء/ 90) و مقصود از کلمه اینان یحیی و پدر و مادر او است. در این آیه اشاره به سه قسمت از صفات برجسته این خانواده کرده چنین می گوید: «آنها در انجام کارهای خیر، سرعت می کردند» (إنهم کانوا یسارعون فی الخیرات). «آنها به خاطر عشق به طاعت و وحشت از گناه در همه حال ما را می خوانند» (و یدعوننا رغبا و رهبا). «آنها همواره در برابر ما خشوع داشتند» (خضوعی آمیخته با ادب و احترام و ترس آمیخته با احساس مسئولیت) (و کانوا لنا خاشعین).
ذکر این صفات سه گانه ممکن است اشاره به این باشد که آنها به هنگام رسیدن به نعمت گرفتار غفلتها و غرورهایی که دامن افراد کم ظرفیت و ضعیف الایمان را به هنگام وصول به نعمت می گیرد نمی شدند، آنها در همه حال نیازمندان را فراموش نمی کردند، و در خیرات، سرعت داشتند، آنها در حال نیاز و بی نیازی، فقر و غنا، بیماری و سلامت، همواره متوجه خدا بودند، و بالاخره آنها به خاطر اقبال نعمت گرفتار کبر و غرور نمی شدند، بلکه همواره خاشع و خاضع بودند.
در سوره انعام خداوند یحیی (ع) را از مجتبین یعنی مخلصین و راه یافتگان خوانده است و می فرماید: «و زکریا و یحیی و عیسی و إلیاس کل من الصالحین* و إسماعیل و الیسع و یونس و لوطا و کلا فضلنا علی العلمین* و من ءابائهم و ذریاتهم و إخوانهم و اجتبیناهم و هدیناهم إلی صراط مستقیم؛ و همچنین زکریا و یحیی و عیسی و الیاس را که همگی از صالحان بودند. و اسماعیل و یسع و یونس و لوط را، جملگی را بر جهانیان برتری دادیم. و از پدران و فرزندان و برادرانشان [نیز مشمول برتری قرار دادیم] و آنان را برگزیدیم و به راه راست هدایت کردیم.» (انعام/ 85- 87)
یحیی (ع) در همان خردسالی از پارسایان برجسته بود. هرگز دلبستگی به دنیا نداشت و همواره به خدا و آخرت میاندیشید. او در عصر پدرش زکریا (ع) به مسجد بیت المقدس وارد شد، راهبان و دانشمندان عابد را دید که پیراهن موئین و کلاه پشمینه و زبر پوشیدهاند و با وضع دلخراشی خود را به دیوار مسجد بستهاند و مشغول عبادت هستند، یحیی (ع) با دیدن آن منظره نزد مادرش آمد و گفت: «برای من پیراهن موئین و کلاه پشمینه بباف تا بپوشم و به مسجد بیت المقدس بروم و با راهبان و علمای عابد بنی اسرائیل به عبادت خدا اشتغال ورزم.»
مادرش گفت: «صبر کن تا پیامبر خدا پدرت بیاید و با او در این مورد مشورت کنیم.» صبر کردند تا حضرت زکریا (ع) آمد، مادر یحیی (ع) جریان را به حضرت زکریا (ع) خبر داد، زکریا (ع) به یحیی گفت: «چه موجب شده که به این فکرها افتادهای، با این که هنوز کودک هستی؟» یحیی (ع) گفت: «پدرجان! آیا ندیدهای افرادی را که کوچکتر از من بودند، حادثه مرگ را چشیدند؟» زکریا گفت: «آری چنین افرادی را دیدهام.» آن گاه به مادر یحیی (ع) دستور داد تا چنان لباس و کلاه را برای یحیی آماده سازد. مادر به این دستور عمل کرد، یحیی (ع) لباس و کلاه زبر و موئین پوشید به مسجد بیت المقدس رفت و در کنار عابدان و راهبان، مشغول عبادت شد و آن قدر در عبادت ریاضت کشید که پیراهن موئین گوشت بدنش را آب کرد. روزی به بدن لاغر و نحیف خود نگاه کرد و گریست. خداوند به یحیی (ع) وحی کرد: «آیا به خاطر آن که اندامت را نحیف و لاغر میبینی گریه میکنی، به عزت و جلالم اگر یک بار بر آتش دوزخ نگاهی افکنده بودی، به جای پیراهن بافته شده سفت و زبر، پیراهن آهنین میپوشیدی.»
یحیی (ع) بسیار گریه کرد، به گونهای که آثار سخت گریه در چهرهاش آشکار شد، این خبر به مادرش رسید، او نزد پسرش یحیی (ع) آمد، از سوی دیگر زکریا نیز آمد و علما و راهبان اجتماع کردند، زکریا (ع) وقتی که آن وضع دلخراش را از یحیی (ع) دید فرمود: «پسر جان! این چه حالی است که در تو مینگرم، من از درگاه خدا خواستم تا تو را به من ببخشد، و به وسیله تو چشمم را روشن سازد.» یحیی (ع) گفت: «پدرجان تو مرا به این کار و حال امر نمودی.» زکریا (ع) فرمود: «کی تو را چنین دستور دادم؟» یحیی (ع) عرض کرد: «آیا نگفتی که بین بهشت و دوزخ عقبه (گردنه)ای است که جز گریه کنندگان از خوف خدا، کسی از آن عبور نمیکند؟» زکریا (ع) فرمود: «حال که چنین است به کوشش خود ادامه بده، و حال و شأن تو غیر از حال و شأن من است.» یحیی (ع) برخاست و پیراهن موئین خود را از تن بیرون آورد، و به جای آن دو قطعه نمد (لباس سفت) به او داد، و او را به حال خودش رها ساخت.
یحیی (ع) آن قدر از خوف خدا گریه کرد که اشکهایش جاری شد، و آن دو قطعه نمد از اشکهای او خیس شدند، و قطرههای اشکش از سر انگشتانش فرو میچکید. زکریا (ع) وقتی که حال و وضع پسرش یحیی (ع) را مشاهده کرد، سرش را به جانب آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! این پسر من است، و این اشکهای چشمانش میباشد، ای خدایی که مهربانترین مهربانان هستی.» (بحار، ج 14، ص 165 و 166)
هرگاه حضرت زکریا (ع) میخواست بنی اسرائیل را موعظه کند، به طرف راست و چپ نگاه میکرد، اگر یحیی (ع) را در میان جمعیت میدید از بهشت و دوزخ سخنی نمیگفت.
روزی بر مسند نشست تا بنی اسرائیل را موعظه کند، یحیی (ع) که عبایش را بر سر نهاده بود، وارد مجلس شد و در گوشهای در میان جمعیت نشست. زکریا (ع) به جمعیت نگریست، و یحیی (ع) را ندید، آن گاه در ضمن موعظه فرمود: «ای بنی اسرائیل! دوستم جبرئیل از جانب خداوند به من خبر داد که در جهنم کوهی به نام «سکران» وجود دارد، در پایین این کوه درهای هست که نامش «غضبان» است، زیرا غضب خدا در آن وجود دارد، و در میان آن دره چاهی هست که طول آن به اندازه مسیر صد سال راه است، در میان آن چاه چند تابوت از آتش وجود دارد، و در میان هر یک از آن تابوتها چند صندوق آتشین و لباس آتشین و زنجیرهای آتشین هست.» یحیی (ع) تا این سخن را شنید برخاست و با شیون، فریاد کشید و گفت: «واغفلتاه من السکران؛ وای بر من از غافل شدنم از کوه سکران!»
سپس حیران و سرگردان، سراسیمه از مجلس خارج شد و سر به بیابان گذاشت و از شهر خارج شد. زکریا (ع) بیدرنگ از مجلس بیرون آمد و نزد مادر یحیی (ع) رفت و ماجرا را به او خبر داد، و به او گفت: «هم اکنون برخیز و به جستجوی یحیی (ع) بپرداز، من ترس آن دارم که دیگر او را نبینیم مگر این که دستخوش مرگ شده باشد.» مادر یحیی (ع) برخاست و از شهر خارج شد و به جستجوی یحیی (ع) پرداخت، در بیابان چند جوان را دید، از آنها جویای یحیی (ع) شد، آنها اظهار بیاطلاعی کردند، مادر یحیی (ع) همراه آن جوانان به جستجو پرداختند تا چوپانی را در بیابان دیدند، مادر یحیی (ع) از او پرسید: «آیا جوانی با قیافه چنین و چنان ندیدی؟»
چوپان گفت: «گویا در جستجوی یحیی پسر زکریا (ع) هستی؟» مادر یحیی گفت: «آری، او پسر من است نامی از دوزخ در نزد او بردند، او بر اثر شدت خوف، سراسیمه سر به بیابان گذاشته و رفته است.»
چوپان گفت: «من همین ساعت او را در کنار گردنه فلان کوه دیدم که پاهایش را در میان گودال آب فرو برده و چشم به آسمان دوخته بود و چنین مناجات میکرد: "و عزتک مولای لا ذقت بارد الشراب حتی انظر منزلتی منک؛ ای خدا و ای مولای من به عزتت سوگند آب خنک ننوشم تا بنگرم که در پیشگاه تو چه مقامی دارم؟"» مادر یحیی (ع) به سوی آن کوه حرکت کرد، یحیی (ع) را در آن جا یافت، نزدیکش رفت و سرش را در آغوش گرفت، و او را سوگند داد که برخیز و با هم به خانه بازگردیم. یحیی (ع) برخاست و همراه مادر به خانه بازگشت، مادرش از او پذیرایی گرمی کرد، ولی او در آن حال احساس لغزش نمود، و برخاست و همان لباسهای زبر موئین را از مادرش طلبید و پوشید و به سوی مسجد بیت المقدس حرکت کرد، تا در آن جا به عبادت خدا بپردازد.
مادرش از رفتن او جلوگیری میکرد، زکریا (ع) به مادر یحیی (ع) فرمود: «دعیه فان ولدی قد کشف له عن قناع قلبه و لن ینتفع بالعیش؛ رهایش کن، این پسرم به گونهای است که پرده حجاب از روی قلبش برداشته شده، که زندگی دنیا هرگز روح و روانش را اشباع نمیکند و به او سود نمیبخشد.» یحیی (ع) خود را به مسجد بیت المقدس رسانید، و در کنار علما و عابدان بنی اسرائیل به عبادت خدا پرداخت، و هم چنان تا آخر عمر به آن ادامه داد. (بحار، ج 14، ص 166 و 167)
در مورد عبادت و زهد یحیی (ع) دیلمی در کتاب ارشاد القلوب گوید: «یحیی جامه اش از لیف (1099) و خوراکش برگ درختان بود.» ابن اثیر در کامل التواریخ گوید: «خوراک یحیی از علف های صحرا و برگ درختان تأمین می شد. برخی گفته اند: نان جو می خورد و جامه اش پشمین بود و هیج درهم و دیناری و خانه و مسکنی هم که در آن سکونت گزیند، نداشت. در هر جا شب فرا می رسید به سر می برد و همان نقطه سرای او بود.»
در حدیثی که کلینی از امام هفتم روایت کرده، آن حضرت فرمود: «یحیی پیوسته می گریست و خنده نمی کرد.» درباره عبادت او و گریه های زیادی که می کرد، داستان ها نوشته اند. در حدیثی از امام صادق (ع) نقل شده که یحیی آن قدر گریست که گوشت گونه اش آب شد. پدرش زکریا بدو گفت: «فرزندم! من از خدای تعالی درخواست کردم تو را به من ببخشد تا دیده ام به وجود تو روشن گردد.» یحیی گفت: «پدر جان! در دوزخی که خدا دارد، پرتگاههایی است که جز آن مردمانی که از ترس خدا بسیار گریه می کنند، دیگری از آن نمی گذرد و من ترس آن را دارم که از آن جا نگذرم.» در این وقت زکریا آن قدر گریست که بی هوش شد.
زهد و پارسایی حضرت یحیی (ع) در سطح بسیار بالایی بود، هرگز در زندگی او دلبستگی به دنیا نبود، او ساده میزیست، غذایش بیشتر سبزیجات و نان جو بود، و به اندازه تأمین یک شبانه روز خود غذا نمیاندوخت. روزی دارای یک قرص نان جو گردید، ابلیس نزد او آمد و گفت: «تو میپنداری زاهد هستی با این که برای خود یک قرص نان اندوختهای؟» یحیی (ع) جواب داد: «ای ملعون! این قرص نان به اندازه قوت (و مورد نیاز یک شبانه روز) من است.» ابلیس گفت: «کمتر از قوت، برای کسی که میمیرد کافی است.» خداوند به یحیی (ع) وحی کرد، «این سخن ابلیس را (که سخن حکمت آمیز است) فراگیر.» (بحار، ج 14، ص 189) روز دیگری ابلیس نزد یحیی (ع) آمد، یحیی (ع) او را شناخت و به او گفت: «هر چه دام و نیرنگ و وسائل فریب دادن را داری برای من به کار بگیر.»
در بحارالأنوار علامة مجلسی و امالی شیخ طوسی حدیثی از امام هشتم از پدران بزرگوارش درباره گفتگوی یحیی با شیطان نقل شده است. گزیده اش این است که شیطان از زمان آدم تا زمان بعثت حضرت مسیح به نزد پیغمبران می آمد و با آن ها سخن می گفت و از همه بیشتر با یحیی انس داشت. روزی یحیی به او فرمود «حاجتی با تو دارم.» شیطان گفت: «قدر و مقام تو نزد من به قدری است که هر چه بخواهی انجام می دهم.»
یحیی فرمود: م«ی خواهم دام ها و وسایلی که فرزندان آدم را با آن ها گمراه و شکر می کنی، به من نشان دهی.» شیطان پذیرفت و روز دیگر با شکل مخصوص و ابزار و آلات بسیار و رنگ های گوناگون به نزد یحیی آمد و خاصیت آن ابزار و رنگ ها را برای یحیی توضیح داد و کیفیت گمراه ساختن فرزندان آدم را به وسیله آن ها شرح داد. آن گاه یحیی بدو فرمود: «آیا هیچ گاه بر من ظفر یافته و غالب گشته ای؟»
-«نه، ولی در تو خصلتی است که من آن را خوش دارم.»
-«آن خصلت چیست؟»
-«هنگامی که افطار می کنی، سیر غذا می خوری و همان سیری مانع قسمتی از نمازها و شب زنده داری تو می گردد (و همین موجب خوشحالی و سرور من است).»
یحیی که این سخن را شنید فرمود: «من از این ساعت با خدا عهد می کنم که دیگر غذای سیر نخورم تا وقتی که او را دیدار کنم.» شیطان نیز گفت: «من نیز با خدا عهد می کنم که از این پس مسلمانی را نصیحت نکنم تا وقتی که خدا را دیدار کنم.» پس از این گفتار برفت و دیگر نزد یحیی نیامد.