فرهنگ یونانیان عصر پهلوانی (تمدن آخایایی)

روایت ایلیاد از سقوط تروا

در آغاز منظومه، یونانیان دیده می شود که نه سال است تروا را بیهوده به محاصره گرفته اند. افسرده و بیمارند، و ناخوشی آنان را درو کرده است. قبلا، به علت ناخوشی و دریای بی باد، در آولیس معطل شدند، و آگاممنون به کلوتایمنسترا تلخی کرد و، به امید وزیدن باد، دختر خود ایفیگنیا را قربانی کرد و با این عمل سرنوشت خود را تدارک دید، (اشاره است به مرگ آگاممنون، همسرش، کلوتایمنسترا، به خونخواهی ایفیگنیا، او را هلاک می کند.) یونانیان، در طی راه، جای جای در امتداد ساحل متوقف می شوند تا برای خود خوراک و هم بستر بیابند. یونانیان خروسئیس و بریسئیس زیبا، دختران خروسس کاهن معبد آپولون را می گیرند. خروسئیس حصه آگاممنون، و بریسئیس نصیب اخلیس می شود. رمالی اعلام می دارد که چون آگاممنون به خرروسئیس تجاوز کرده است، آپولون کامیابی را از یونانیان دریغ می دارد. پس، آگاممنون خروسئیس را به پدرش باز می گرداند، اما برای آنکه این محرومیت را جبران کند و قصه ی نکته داری به وجود آید، بریسئیس را وامی دارد که اخلیس را ترک گوید و در خیمه سلطنتی آگاممنون جای خروسئیس را بگیرد. اخلیس شورای عمومی را فرا می خواند و، با غیظی که آغازگر و زبانزد منظومه ی «ایلیاد» است، به آگاممنون می تازد و پیمان می نهد که خود و سپاهیانش دیگر به یاری او برنخیزند. از برابر کشتی ها و نیروهای گرد آمده عبور می کنیم. منلائوس لافزن را می بینیم که، برای قطع و فصل پیکار، پاریس را به جنگ تن به تن می خواند. دو سپاه به آیین متمدنان جنگ را متارکه می کنند. پریاموس به آگاممنون می پیوندد تا رسما برای خدایان قربانی کنند. منلائوس بر پاریس غالب می آید، اما آفرودیته، پاریس جوان را به وسیله ی یک ابر به سلامت از میدان به در می برد و او را، که به قدرت معجزه آراسته و عطرآگین شده است، در بستر عروسیش قرار می دهد. هلنه از پاریس می خواهد که به جنگ باز گردد، اما پاریس پیشنهاد می کند که «ساعتی به عشق بازی بپردازند». آن گاه بانو که مفتون هوس شده است، تسلیم می شود. آگاممنون اعلام می دارد که منلائوس پیروز است، و جنگ ظاهرا ختم می شود. اما خدایان در مقر خود، کوه اولمپ، به شیوه ی یونانیان، شورایی برپا می کنند که خواستار خون بیشتری می شوند. زئوس به سود صلح رأی می دهد، ولی چون همسرش هرا، سخن به مخالفت او می راند، ترسان رأی خود را پس می گیرد. هرا می گوید که اگر زئوس با انهدام تروا موافقت کند، او نیز زئوس را مجاز می گذارد تا موکنای و آرگوس و اسپارت را با خاک یکسان کند. پس جنگ تجدید می شود. بسا مرد که به ضرب تیر و سنان و شمشیر به خاک هلاکت می افتد و «ظلمت دیدگانش را در هم می نوردد». خدایان با شادمانی در این بازی بریدن و دریدن شرکت می کنند. آرس، خدای مخوف جنگ، با نیزه ی دیومدس مجروح می شود. پس «چون نه هزار مرد نعره می کشد» و، برای شکایت، به جانب زئوس رهسپار می شود. در یکی از میان پرده های زیبا، هکتور، سردار تروایی، پیش از بازگشت به میدان جنگ، همسر خود آندروماخه را بدرود می گوید. آندرماخه نجوا می کند: «عشق من، دل گران تو مرگ تو خواهد بود. نه بر کودک و نه بر من که به زودی بیوه خواهم شد شفقت نمی کنی. پدرم و مادرم و برادرانم همه به هلاکت رسیده اند. اما هکتور، تو پدر و مادر منی، تو شوهر روزگار جوانی منی. پس بر من ترحم کن و اینجا در برج بمان. » هکتور پاسخ می دهد: «درست می دانم که تروا از پای در خواهد آمد. و اندوه برادران و شاه را پیش بینی می کنم. مرا غم آنان نیست. اما اندیشه آنکه تو را در آرگوس به بردگی گیرند، تقریبا مردانگی مرا از میان می برد. با این وصف، از جنگ روی بر نخواهم تافت.» پسر نوزادش آستواناکس، که مقدر است بزودی به دست یونانیان پیروز از بالای حصار پرتاب و کشته شود، از مشاهده ی پرهای لرزان کلاهخود هکتور، ترسان جیغ می کشد، و پهلوان خود از سر بر می دارد تا بر کودک حیران بخندد و بگرید و دعا بخواند. سپس با گامهای بلند از راه سنگ فرش به میدان جنگ می رود. هکتور، آیاس شاه سالامیس را به جنگ تن به تن می خواند؛ دلیرانه می جنگند و شب هنگام از یکدیگر جدا می شوند. ولی، پیش از جدایی، یکدیگر را می ستایند و به یکدیگر هدیه می دهند و گل ادب روی دریای خون شناور می شود. هکتور، پس از پیروزی یک روزه ای، جنگجویان خود را به استراحت امر می کند. هکتور برای آنان چنین سخن گفت، و مردان تروا هلهله ای رسا کشیدند. پس، از توسنهای جنگی خود که عرق می ریختند لگام بر گرفتند، و هر کس در کنار ارابه ی خود اسبهایش را بست. شتابان، از شهر، گاوان و گوسفندان آوردند. به آنان شراب انگبین دادند و غله از خانه ها. آن گاه هیزم گرد کردند، و بوی دلپذیر با بادها از دشت به آسمان برخاست. و سراسر شب، با امید، کنار راههای میدان جنگ نشستند، و آتشهای نگهبانی ایشان فروزان و فراوان بود. ستارگان در آسمان گرد مدار شب می درخشند و نمایی شگفت دارند، بادها خوابیده اند و تارک ها و برآمدگی ها به چشم می خورند، سبزه زارها هویدا می شوند، آسمان پرشکوه به بیشینه گسترش خود می رسد، و انبوه اختران، اخگر تابی می کنند، و دل شبان کوفته را به وجد می اندازند. در این هنگام بین کشتی های سیاه و رود کسانتوس آتشهای بی شمار اسب پروران تروایی فروزان است، اسبها، خسته از جنگ، گندم و جو سفید را می جویدند، و نزدیک اربه های خود، سپیده دم را با تخت زیبایش انتظار می کشیدند، نستور، شاه پولوس در الیس، آگاممنون را پند می دهد که بریسئیس را به اخلیس باز گرداند. وی موافقت می کند و وعده می دهد که اگر اخلیس به محاصره گران باز پیوندد، نیمی از یونان را به او سپارد. اما اخلیس همچنان دژم خویی می ورزد. اودسئوس و دیومدس شبانگاه به تنهایی به اردوی تروا شبیخون می زنند و دوازده تن از سران اردو را می کشند. آگاممنون سپاه خود را دلاورانه رهبری می کند، اما مجروح می شود و کناره می گیرد. اودسئوس، که در محاصره می افتد، شیرآسا می جنگد. آیاس و منلائوس راه را می گشایند و او را نجات می دهند تا برای حیاتی تلخ زنده ماند. سپاه تروا به سوی دیوارهایی که یونانیان گرداگرد اردوی خود ساخته اند، پیش می تازد. هرا چنان بی آرام می شود که به نجات یونانیان بر می خیزد. پس خود را تدهین و عطرآگین می کند، جامه ای دلربا می پوشد، کمربند شهوت انگیز آفرودیته را برخود می بندد، و زئوس را می فریبد و به خوابی الاهی فرو می برد. در همان هنگام، پوسیدون یونانیان را در پس راندن سپاهیان تروا یاری می دهد. تفوق یونانیان پایدر نمی ماند سپاه تروا به کشتی های یونانی می رسد، و یونانیان، در حین عقب نشینی خود که به مثابه مرگ است، نومیدانه می جنگند. در این مقام، سخن هومر به حد اعلا سوزان می شود. پاتروکلوس، محبوب اخلیس، از او رخصت می گیرد که سپاهیان او را در مقابل سپاه تروا رهبری کند. هکتور، پاتروکلوس جوان را به قتل می رساند. هکتور بر سر جسد پاتروکلوس سبعانه با آیاس می جنگد. عاقبت، اخلیس از شنیدن خبر کشته شده پاتروکلوس آهنگ جنگ می کند. مادرش الاهه تتیس، آهنگر آسمانی، هفایستون را بر می انگیزد که برای او سلاح نو و سپری عظیم بسازد. اخلیس با آگاممنون آشتی می کند. اخلیس با آینیاس در می افتد و به کشتن او دست می یازد، ولی پوسیدون آینیاس را می رهاند تا، بر اثر دلاوری های خود، قهرمان منظومه ی ویرژیل (ویرجیلوس) شود. اخلیس جمعی از سپاهیان تروا را کشتار می کند و، پس از آنکه درباره ی نسب آنان سخنانی دراز می راند، به هادس (عالم زیرزمینی اموات) گسیلشان می دارد. خدایان داخل کارزار می شوند آتنه با سنگی آرس را به خاک می افکند. چون آفرودیته به یاری سربازی می شتابد و در نجات او می کوشد، آتنه ضربتی بر سینه ی زیبای او وارد می کند و بر زمینش می اندازد. هرا بر گوش آرتمیس می نوازد، پوسیدون و آپولون به جنگ لفظی بسنده می کنند. همه ی ترواییان، مگر هکتور از اخلیس می گریزند. پریاموس و هکابه به هکتور اندرز می دهند که داخل حصار بماند، ولی او سر می پیچد. سپس وقتی که اخلیس به سوی او پیش می رود ناگهان پا به فرار می گذارد. اخلیس سه بار او را گرد دیوار تروا دنبال می کند. هکتور مقاومت می کند، اما کشته می شود. در پایان آرام درام، جسد پاتروکلوس را با شعار پر آب و تاب می سوزانند. اخلیس گروهی گاو و دوازده اسیر تروایی و نیز موی بلند خود را نثار او می کند، و یونانیان به احترام او مسابقه بر پا می دارند. اخلیس جسد هکتور را با ارابه ی خود سه بار به دور سوختگاه می کشاند. پریاموس با شکوه و اندوه فرا می آید تا بقایای جسد پسرش را بستاند. اخلیس نرم می شود، جنگ را دوازده روز متارکه می کند و به شاه سالدار رخصت می دهد تا پیکر را، که شسته و روغن زده اند، به تروا باز برد.

فاتحان تروا، افسرده باز می گردند

منظومه ی بزرگ در اینجا ناگاه پایان می یابد، گویی که شاعر سهم خود را نسبت به یک داستان عمومی ادا کرده است و باید بقیه را برای سرود گوی دیگری دست نخورده به جا گذارد. اما در آثار پس از هومر آمده است که پاریس، از کنار میدان جنگ، تیری به پاشنه ی آسیب پذیر اخلیس می زند و او را از پای در می آورد. (سراسر بدن اخلیس (آشیل)، مگر پاشنه ی پایش، رویین بود.) و بعدا تروا با نیرنگ اسب چوبین سقوط می کند. (به تدبیر اودسئوس، یونانیان اسب چوبین عظیمی ساختند و جمعی از سربازان خود را به آن نهادند. اسب را نزدیک حصار تروا قرار دادند و خود از تروا دور شدند. مردم تروا بازگشت آنان را جشن گرفتند و اسب چوبین را به درون شهر کشاندند. شبانگاه سپاهیان درون اسب بیرون ریختند و دروازه برای سپاه یونان گشودند). ولی فاتحان، با پیروزی خود، در هم شکستند و با اندوهی کسالت بار به سوی اوطان محبوب خود راه بازگشت پیش گرفتند. بسیاری از آنان کشتی شکسته شدند، و برخی در سواحل به گل نشستند و در آسیا و دریای اژه و ایتالیا عده ای کوچگاه یونانی بر پا داشتند، منلائوس، که عهد کرده بود هلنه همسر فراری خود را بکشد، چون او را که «در میان زنان الاهه ای محسوب می شد» یافت و دید که با زیبایی پروقار و جلال خود به پیش می خرامد، از نو به عشقش گرفتار آمد و به شادی او را باز برد تا بار دیگر شهر بانوی اسپارت شود. هنگامی که آگاممنون به موکنای رسید، «خاک خود را به سینه فشرد و بوسید، و بسی اشک گرم از چشمانش سرازیر شد». اما در غیبت طولانی او، همسرش کلوتایمنسترا پسر عموی آگاممنون را به شوهری و شاهی برگرفته بود. پس وقتی که آگاممنون پا به کاخ نهاد، به هلاکتش رسانیدند.

داستان بازگشت اودسئوس

از این غم انگیزتر داستان بازگشت اودسئوس است، که در منظومه ی اودیسه آمده است. اودیسه به قدر ایلیاد قوی و قهرمانی نیست، ولی آرام تر و مطبوع تر است. چنان که در این منظومه می خوانیم، کشتی اودسئوس در جزیره ی اوگوگیا، که همچون تاهیتی به شهر پریان می مانست، درهم می شکند، و کالوپسو، ملکه والاهه ی جزیره، مدت هشت سال او را برای عشق بازی نگاه می دارد. ولی اودوسئوس قلبا از دوری همسرش پنلوپه و پسرش تلماهوس افسرده است، چنان که آنان نیز در ایتاکا برای او دلتنگ هستند. هومر داستان را چنین ادامه می دهد. آتنه، زئوس را برمی انگیرد که کالوپسو را به جدایی اودوسئوس امر کند. این الاهه نزد تلماخوس رود و با شفقت به درد دل آن نوجوان گوش فرا می دهد، امیران ایتاکا و جزایر تابع به پنلوپه اظهار عشق می کنند و می خواهند، با جلب او، بر سلطنت ایتاکا دست یابند. پس در کاخ اودسئوس به سر می بردند و با دارایی او عیش می کنند. تلماخوس از خواستگاران مادرش می خواهد که پی کار خود بروند. اما چون آنان به صباوت او می خندند، محرمانه با کشتی برای یافتن پدر روانه می شود. پنلویه، که اکنون هم بر هجران شوهر و هم بردوری پسر زاری می کند، برای رهایی از شر خواستگاران، پیمان می نهد که پس از اتمام پارچه ای که می بافد، یکی از آنان را به شوهری بپذیرد. ولی حیله گرانه هر شب، به همان اندازه که به هنگام روز می بافد، نخهای پارچه را می گشاید. تلماخوس در پولوس به نستور و در اسپارت به منلائوس بر می خورد. اما هیچ یک از پدر او خبری ندارند. در این مقام، شاعر تصویرگرایی از هلنه به دست می دهد دیگر آرام و افتاده شده است، ولی هنوز جمالی ملکوتی دارد. مدتهاست که گناهانش را بخشوده اند و او هم اعتراف کرده است که، از زمان سقوط تروا، بدان شهر بی مهر گشته است. (بنابر روایات، هلنه پس از مرگ همچون یا الاهه پرستش شد. عقیده ی عموم یونانیان بر این بود که هر کس از او به بدی یاد کند، به دست خدایان کیفر می بیند. اشاره کرده اند که حتی نابینایی هومر از این سبب روی داد که وی در منظومه ی خود نکته ای افتراآمیز گنجانیده و گفته است که هلنه را برخلاف میلش نر بودند و به مصر نبردند، بلکه خود با عاشقش به تروا گریخت!). اکنون برای نخستین بار اودسئوس وارد قصه می شود در جزیره کالوپسو «روی ساحل نشسته است. دیگر چشمانش توان اشک فشانی نداشت. سوگورانه آرزومند بازگشت بود. زندگیش از شیرینی خالی می شد. راست است که شبانگاه، در اندرون غار ژرف، جبرا و بی اشتیاق در کنار حوری مشتاق می خوابید، اما روز هنگام روی صخره ها و شنها می نشست و روح خود را با اشک و ناله تسکین می داد و به دریای بی آرام می نگریست». کالوپسو سرانجام به اودسئوس فرماند داد که زورقی بسازد و به تنهایی دریا سپار شود. اودسئوس، پس از آنکه با اقیانوس کشمکشهای بسیار می کند، به کشور افسانه ای فایاکی، که محتملا همان کورکورا یاکورفو است، پامی نهد و دوشیزه ناوسیکائا، دختر شاه آلکینوئوس، او را می بیند و به کاخ پدرش می برد. دخترک اسیر عشق پهلوان قوی پیکر و قویدل می شود و او را به ندیمان خود می سپارد: «گوش فرا دهید، ای دختران سپید بازوری من ،... چند گاهی پیش، این مرد بر من ناخوشایند می نمود. اما اکنون مانند خدایانی است که آسمان فراخ دامن را نگاه می دارند. کاش چنین کسی شوهر من نام گیرد و اینجا به سر برد و از ماندن خود در اینجا خرسند شود.» اودوسئوس چنان تأثیر نیکی در دل آلکینوئوس می گذارد که آلکینوئوس همسری ناوسیکائا را به او پیشنهاد می کند. اما اودسئوس عذر می خواهد و داستان مراجعت خود را از تروا به او باز می گوید. به شاه می گوید: کشتی او از مسیر خود منحرف و به سرزمین لوتوفاگی (لوطس خوران ) کشانیده شد. این مردم به یاران او میوه دادند، و میوه چنان شیرین بود که بسیاری از یاران او وطن و اشتیاق خود را از یاد بردند، و ادوسئوس ناگزیر شد که آنان را به زور به کشتیها باز گرداند. از آنجا به سرزمین سیکلوپس (یک چشمی ها) رسیدند. ساکنان این سرزمین غولانی یک چشم بودند، و بدون قانون و دردسرهای آن، در جزیره ای که غلات و میوه های وحشی فراوان داشت، می زیستند. یکی از سیکلوپها به نام پولوفموس آنان را در غاری گرفتار کرد و گوشت چند تن را خورد. ولی اودوسئوس غول را با شراب به خواب برد و سپس یگانه چشم او را با آتش کور کرد و به این شیوه یاران خود را رهانید. آوراگان مجددا دل به دریا زدند و به جزیره ی لایستروگونیا آمدند. اما این قوم نیز آدمخوار بودند، و کشتی اودوسئوس به زحمت از آنجا گریخت. پس از آن، اودوسئوس و یارانش به جزیره ی آینیا رسیدند. در آنجا الاهه ی زیبا و تبهکار، کیرکه، بیشتر آنان را با آواز وسوسه کرد و به غار خود برد، بدانان دارو خورانید و به هیئت خوکشان در آورد. اودوسئوس آهنگ کشتن او کرد. اما رأیش برگشت و عشق او را پذیرفت. آن گاه وی و یارانش به صورت انسانی باز گشتند و سالی نزدکیرکه ماندند. بار دیگر بادبان برافراشتند و پا به سرزمینی نهادند که همواره تاریک بود و مدخل هادس محسوب می شد. در آنجااودوسئوس با ارواح آگاممنون و اخلیس و مادر خود سخن گفت. چون به سفر ادامه دادند، گذارشان از کنار جزیره ی سیرنها (مردمی بودند در سواحل ایتالیای جنوبی که بدن پرنده و صورت زن داشتند و، با آواز خود، دریانوردان را به وادی هلاکت می کشاندند) افتاد، و اودوسئوس با نهادن موم در گوش مردان خود، آنان را از شنیدن آواز فریبنده ی سیرن ها مصون داشت. سپس کشتی او در تنگه های سکولا و خاروبدیس، که شاید تنگه ی مسینای کنونی باشد، شکست، و تنها او از آن میانه جان به در برد و برای اقامتی هشت ساله به جزیره ی کالوپسو افتاد. آلکینوئوس از شنیدن سرگذشت اودسئوس چنان به رقت می آید که او را به کشتی به ایتاکا می فرستد. اما چشمان او را می بندند تا مبادا محل سرزمین مسعود آنان را بشناسد و فاش کند. در ایتاکا، الاهه آتنه قهرمان آواره را به کلبه ی خوکچران دیرین او، ائومایوس، می کشاند. ائومایوس گرچه او را باز نمی شناسد، باز با مهمان نوازی فراوان از او پذیرایی می کند. سپس الاهه آتنه، تلماهوس را به همان کلبه راه می نماید. اودسئوس خود را به پسرش می شناساند، و هر دو «سخت زاری می کنند». اودسئوس برای کشتن خواستگاران همسرش طرحی می ریزد و برای تلماخوس شرح می دهد. اودسئوس به هیئت گدایان پا به قصر خود می گذارد و دلدادگان همسرش را می بیند که به هزینه ی او جشن گرفته اند. چون می شنود آنان روزها به پنلوپه عشق می روزند و شبها با کنیزکان او هم بستر می شوند، باطنا خشمگین می شود. مورد دشنام و آزار خواستگاران قرار می گیرد، اما با شور و شکیبایی از خود دفاع می کند. خواستگاران، که سرانجام به حیله گری پنلوپه در بافندگی پی برده اند، او را به اتمام آن وا می دارند. ناگزیر پنلوپه می پذیرد که با یکی از آنان زناشویی کند یکی که بتواند کمان عظیم اودوسئوس را که بر دیوار آویخته است برگیرد و تیری از سوراخ دوازده تبر که به ردیف نهاده می شود، بگذراند. همه می کوشند و وا می مانند. اودوسئوس رخصت تیراندازی می گیرد و از عهده برمی آید. سپس، با خشمی که همه را به بیم می افکند، جامه ی مبدل را به کنار می افکند، تیرهای خود را به سوی خواستگاران می بارد، و به مدد تلماخوس و ائومایوس و آتنه همه را به هلاکت می رساند. برای او دشوار است پنلوپه را متقاعد کند که او خود اودوسئوس است. مشکل کسی بیست خواستگار را به خاطر یک شوهر از کف بدهد. با حمله ی پسران خواستگارها روبه رو می شود، آنان را آرام می کند و باردیگر سلطنت خویش را برقرار می سازد. در همین هنگام بود که بزرگ ترین تراژدی روایات یونانی در آرگوس روی داد. اورستس، فرزند آگاممنون، که به کمال مردی رسیده بود، به تحریک خواهرش الکترا، به خونخواهی پدر برخاست و مادر خود را همراه فاسقش به قتل رسانید و پس از سالها دیوانگی و آوارگی، در حدود 1176 ق م بر تخت سلطنت آرگوس و موکنای جلوس کرد و بعدا اسپارت را هم بر ملک خود افزود (16). اما با جلوس او عصر زوال خاندان پلوپس فرا آمد. احتمالا انحطاط این خاندان در عهد آگاممنون آغاز شد، و این سلطان مردد، برای متحد ساختن خطه ی خود، به جنگ دست زد. ولی پیروزی او سقوط او را قطعی کرد، زیرا تنها اندکی از امیران او از جنگ بازگشتند، و بسیاری از امارات، در غیاب امیران، سر از اطاعت برتافته بودند. به این ترتیب، در پایان عصری که آغازش محاصره ی تروا بود، قدرت قوم آخایایی بر باد رفت و خون پلوپس فرو نشست و مردم با شکیبایی در انتظار ظهور دودمانی خردمندتر نشستند.

غلبه دوری ها

در حدود سال 1104 ق م، یکی دیگر از امواج مهاجرت یا حمله از سرزمنیهای اقوام بی آرام شمالی برخاست و یونان را فرا گرفت. مردمی جنگی، بلند بالا و گردسر و بدون خط، از راه ایلوریا و تسالی به ناوپاکتوس در خلیج کورنت، به پلوپونز پا نهادند، بر آن مستولی شدند، و تقریبا تمام تمدن موکنایی را از میان بردند. آگاهی ما نسبت به منشأ و مسیر آنان حدسی بیش نیست، ولی از خصایص و تأثیر ایشان به خوبی آگاهیم. اینان در مرحله ی دامداری و صیادی به سر می بردند. با آنکه به کشتکاری محدودی می پرداختند، تکیه گاه عمده ی زندگی آنان دامپروری بود، و به این جهت همواره در پی چراگاه از جایی به جایی می کوچیدند. چون به فراوانی از آهن بهره می جستند، مبشر فرهنگ هالشتات یونان به شمار می رفتند. با شمشیرهای آهنین و روح خشن خود، بی رحمانه قوم آخایایی و قوم کرتی را، که هنوز ابزارهای آدمکشی خود را با مفرغ می ساختند، درهم شکستند. گویا از دو جانب باختری و خاوری از الیس و مگارا فرا آمدند و به امارات کوچک و مجزای پلوپونز رسیدند و سپس طبقات حاکم را از دم تیغ گذرانیدند و بازماندگان تمدن موکنایی را به اسارت گرفتند. پس، پایتخت پلوپونز را به آتش سوختند، و آرگوس مدت چند قرن پایتخت پلوپونز شد. مهاجمان، در تنگه ی کورنت، آکروکورینتوس را، که محلی مرتفع و تسلط بخش بود، برگزیدند و شهر کورنت را به سبک خود در آنجا ساختند. از قوم آخایایی، آنان که جان به در بردند، گریختند بعضی در کوههای پلوپونز شمالی، برخی در آتیک، و پاره ای در جزایر و سواحل آسیا پناه گرفتند. مهاجمان در پی فراریان به آتیک ریختند، اما چندان به پیش نرفتند، حال آنکه در جزیره ی کرت تاتوانستند پیش تاختند. انهدام کنوسوس را به مرحله ی نهایی رسانیدند، ملوس و تراوکوس و کنیدوس و رودس را گشودند و کوچگاه خود کردند. در گیریهای پلوپونز و کرت، یعنی والاترین پایگاههای فرهنگ موکنایی، انهدام این قوم را تکمیل کرد. مورخان عصر جدید این حاثه را، که بازپسین فاجعه ی تمده اژه ای است ،غلبه ی دوریها شمرده اند و روایات یونانی آن را «بازگشت هراکلس زادگان » نام داده اند. ظاهرا دوریهای فاتح، که نمی خواستند پیروزی ایشان غلبه ی قومی بربری بر مردمی متمدن تلقی شود، اعلام کردند که آنان همانا فرزندان هراکلس هستند که به هنگام بازگشت به پلوپونز به مقاومت برخورده و، ناگزیر، با خشونتی قهرمانی به اشتغال آن خطه پرداخته اند. ما نمی دانیم که این روایت تا چه اندازه واقعیت است و تا چه اندازه افسانه ای سیاسی برای تبدیل یورشی خونین به تسلطی مشروع. به دشواری می توان باور داشت که قوم دوری در روزگار جوانی عالم بتواند چنین خبر بزرگی را جعل کند. شاید، برخلاف نظر کسانی که به یکی از این دو قول معتقدند، هر دو قول درست باشد قوم دوری از شمال هجوم آورد، و اخلاف هراکلس آن را رهبری کردند.

نتیجه یورش دوری ها

این یورش، هر چه بود، نتایج تلخی به بار آورد. دراز مدتی یونان را از پیشرفت باز داشت، و در طی چند قرن نظام سیاسی جامعه را از هم گسیخت. براثر ناامنی، هر کس سلاح برداشت، و بر اثر زورگویی روزافزون، کشاورزی از میان رفت و بازرگانی در خشکی و دریا متوقف شد. جنگهای پیاپی روی داد و بر عمق و دامنه ی فقر افزود. خانواده ها، در جستجوی ایمنی و آرامش، از ولایتی به ولایتی کوچیدند. هزیود (هسیودوس یونانی، قرن هشتم ق م.) این عهد را «عصر آهن» نامیده و با تأسف پست شمرده است. یونانیان بر آن بودند که «کشف آهن به زیان بشر تمام شده است». با کشف آهن، هنرها پژمردند؛ پیکر نگاری از نظرها افتاد، پیکر تراشی منحصر به ساختن مجسمه های کوچک شد، سفالگری از طبیعت گرایی (ناتورالیسم) جاندار و موکنایی و کرتی دوری گرفت و به انحطاط افتاد، و «سبک هندسی» صدها سال بر سفالگری یونانی سایه افکند. بی گمان، مهاجمان دوری سر آن داشتند که از آمیختن خون خود با خون اقوام زیر دست جلوگیرند. خصومت نژادی آنان با یونیاییها چنان حاد بود که سراسر یونان را به خون کشید. با این وصف، به مرور زمان، نژاد نو و نژاد کهنه اختلاط کردند اختلاطی که در لاکونیا (لاکونیکه) به کندی صورت گرفت، و در جاهای دیگر به تندی. احتمالا از آمیختن تخمه های اقوام پرشور و آخایایی و دوری با تخمه ی مردم سبکدل یونان جنوبی، محرک حیاتی نیرومندنی پدید آمد، و عاقبت، بر اثر قرن ها اختلاط، مردم پر تنوع نوی که عناصر نژادهای آلپی و نوردی و آسیایی را به طرزی مغشوش در خون داشتند، ظهور کردند. فرهنگ موکنایی هم به تمامی منهدم نشد. عناصری از تمدن اژه ای مانند روابط اجتماعی و حکومت، وجوهی از فن و صناعت، داد و ستد و بازرگانی، اشکال و وسایل عبادت، سفالگری و کنده کاری، هنر تهیه ی فرسکو، شیوه های تزیین و اسلوبهای معماری در جریان اعصار پریشانی و جنگ، به صورتی نیمه جان دوام آوردند. یونانیان معتقد بودند که پاره ای از شئون اجتماعی کرت به اسپارت منتقل شده است، و مجمع عمومی قوم آخایایی، حتی نهاد اصلی یونان دموکراتیک قرار گرفت. از این گذشته، به احتمال بسیار، قوم دوری برای ساختن معابد خود از بناهای موکنایی سرمش گرفت، ولی، موافق روح خود، معابد را از آزادی و تقارن و استحکام برخوردار کرد. پس، سنن هنری آهسته آهسته احیا شد. در کورنت، سیکوئون، و آرگوس رنسانسی به وجود آمد، و حتی چهره ی اسپارت خشن چند گاهی باهنر و سرود متبسم گشت. در همین عصر ظلمانی بی تاریخ، شعر بزمی رونق گرفت، و پلاسگی ها، آخایاییان، یونانی ها، و مینوس ها، که از اوطان خود رمیده و به جزایر اژه و آسیا کوچیده بودند، سنن هنری خود را مبادله کردند. در نتیجه ی آن، کوچگاه های دور افتاده ی یونانیان، در زمینه ی ادبیات و هنر، از شبه جزیره ی یونان پیش افتادند. هنگامی که مهاجران یونانی به جزایر و سرزمین یونیا رسیدند، بقایای تمدن اژه ای را در دسترس یافتند و از آن بهره گرفتند. در شهرهای کهنسال این نواحی، که بیش از شهرهای شبه جزیره ی یونان آرامش داشتند، پاره ای از فنون و جلال تمدن عصر مفرغ هنوز باقی بود. از این رو، نخستین رستاخیز یونان در سرزمین های آسیایی روی داد. تمدن یونانی که در شبه جزیره ی یونان، بر اثر جنگ و تاراج، به پستی گراییده و در کرت، به سبب تنعم و تجمل، سستی گرفته و به طور کلی به راه هلاکت افتاده بود، به برکت برخورد پنج فرهنگ کرتی و موکنایی و آخایایی و دوری و شرقی، جوانی خود را باز یافت. پیوند نژادها همانند آمیختگی شیوه ها، پس از چند قرن، به نتایجی نسبتا پایدار انجامید و اندیشه ی یونانی را از تنوع و تغییرپذیری و لطافت بی سابقه ای بهره ور کرد. بنابراین، هیچ گاه نباید چنین پنداریم که فرهنگ یونانی شعله ای است که ناگهان و به طرزی معجزه آسا در میان دریای بربریت درخشیدن گرفته است. باید این فرهنگ را محصول ابتکارات تدریجی و پراکنده مردمی بینگاریم که به حد وفور از خون و سنت برخوردار بودند و، به تحریک جماعات جنگاور و امپراطوریهای مقتدر و تمدنهای باستانی پیرامون خود، به جنب و جوش افتادند و از اقوام دیگر درس گرفتند.


منابع :

  1. ویل‌ دورانت‌- تاریخ‌ تمدن- جلد دوم‌- یونان‌ باستان‌- تهران‌- انتشارات‌ علمی‌ و فرهنگی‌- 1359

  2. پایگاه اطلاع رسانی کانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت- بخش فلسفه یونانیان

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/113968