پیشینه و وجوه تسمیه خوارج (از نظر ابوحاتم رازی)

در قسمت قبل به پیشینه و وجوه تسمیه خوارج اشاره شد. در این در قسمت به دیگر نامهای خوارج (محکمه، شرات و خوارج)، و دیدگاه هاى اصلى ایشان از نظر ابوحاتم رازی اشاره خواهد می شود.

محکمه
چون ماجراى حکمیت و کار دو حکم در جنگ صفین بدان گونه پایان یافت، دسته اى از یاران امیرمؤمنان على (ع) مانند عبدالله بن کواء، عروة بن جریر، یزید بن عاصم محاربى و برخى دیگر، از همراهى با آن حضرت دست کشیده، از حضرت کناره گرفتند و در خانه زید بن حصینبا عبدالله بن وهب راسبى با وجود خوددارى و اشاره او به کسى غیر از خودش بیعت کردند و حاضر نشدند تا با غیر از عبدالله که صاحب اندیشه اش مى دانستند، بیعت کنند و بدین ترتیب، او پیشواى این گروه شد. اینان از داورى حکمین و نیز از همه کسانى که از سرانجام کار حکمین خشنود بودند و آن دو را در کارشان بر صواب مى دانستند، بیزارى جستند. آنان امیرمؤمنان (ع) را کافر دانسته، گفتند: داورى تنها از آن خداست و خود قرآن فرموده است: «فقاتلوا التى تبغى حتى تفىء الى امر الله»؛ «با آن طایفه اى که تعدى مى کند، بجنگید تا به فرمان خدا باز گردد.»، (حجرات/ 9). اما على حکم خدا را ترک کرد و به حکمین تن داد، با آنکه حکمى نیست مگر براى خدا. گفته اند: نخستین کسى که این جمله را بر زبان آورد، حجاج بن عبداللهبود که او را «برک» نیز مى گفتند؛ او مردى بود از قبیله بنى سعد بن زید بن مناة که بر ران معاویه ضربتى وارد کرد، زیرا وى وقتى ماجراى حکمیت را شنید، گفت: «آیا در دین خدا داور قرار مى دهند؟ داورى اى نیست مگر از آن خدا. حکم مى کنیم بدانچه قرآن به آن حکم مى کند.» مردى که سخن او را مى شنید، گفت: «به خدا سوگند، خوب نیزه افکند و به هدف هم اصابت کرد!» این که اینان را «محکمه» گفته اند، از همین جاست. گفته اند هنگامى که على بن ابى طالب شنید که مى گویند: لا حکم إلالله فرمود: «سخن عادلانه اى است که از آن، ستم را خواسته اند؛ اینان مى گویند: اساسا حکمروایى درست نیست؛ در حالى که گریزى از حاکمیتى نیک یا بد نیست.» گفته مى شود: نخستین کسى از خوارج که شمشیر از نیام برکشید، عروة بن اذینه بود؛ وى نزد اشعث آمد و گفت: «اى اشعث، این چه خوارى و چه حکمیتى است؟! آیا شرط و پیمانى محکم تر از شرط و پیمان خداوند عزوجل وجود دارد؟!» آنگاه شمشیر کشید و اشعث گریخت، پس با شمشیر به پشت قاطرش زد؛ حیوان به خیز درآمد و جماعت یمنیان که بهترین یاران على (ع) بودند، پراکنده شدند. چون احنف جدال عروه و اشعث را دید با جماعتى نزد اشعث رفت و از او خواست تا از این ماجرا گذشت کند و او نیز پذیرفت.
عروة بن اذینه از ماجراى نهروان جان سالم به در برد و روزگار معاویه را درک کرد. نوبت به زیاد که رسید، او را با غلامش نزد زیاد آوردند. زیاد از او درباره ابوبکر و عمر پرسید و عروه از آنها به نیکى یاد کرد. زیاد گفت: «درباره امیرالمؤمنین عثمان و ابوتراب چه مى گویى؟» گفت: «عثمان تنها شش سال از دوازده سال دوره خلافتش خلیفه بر حق بود و از آن پس، کافرشد. على نیز تا مسئله حکمیت بر حق بود و پس ازآن کافر شد.» چون از عروه درباره معاویه پرسید، دشنامى زشت به معاویه داد! سرانجام زیاد درباره خودش از او پرسید و او پاسخ داد: «آغاز کارت زنا بود (یعنى زنازاده اى) و پایان کارت ادعاى فرزندى ات از سوى ابوسفیان و برادر معاویه شدن. اینک نیز نسبت به پروردگارت نافرمان هستى.» زیاد به جلاد گفت: «گردنش را بزن.» سپس غلام عروه را خواست و به او گفت: «از عروه بگو!» گفت: «مفصل بگویم یا مختصر؟» زیاد گفت: «نه؛ کوتاه بگو!» گفت: «هیچ روزى برایش خوراکى نبردم همواره روزه بود و هیچ شبى برایش بستر نگستردم شب ها را به عبادت مى گذرانید!»

شرات
اینان را چون مى گفتند: «ما جان خویش را به خداوند فروخته ایم؛ در راه او جنگ مى کنیم؛ مى کشیم و کشته مى شویم»، «شراة» نامیده اند. این نام گذارى برگرفته از سخنان خداست که مى فرماید: «ان الله اشترى من المؤمنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه یقاتلون فى سبیل الله فیقتلون و یقتلون»؛ «خداوند در برابر بهشت، جان و مال مؤمنان را خریده است؛ آنها در راه خدا نبرد مى کنند؛ مى کشند و کشته مى شوند.»، (توبه/ 111)، گفته مى شود: نخستین کسى که «شارى» شد، مردى از «یشکرى»ها بود که با ماجراى تحکیم از در مخالفت درآمد و یکى از یاران امیرالمؤمنین را غافلگیرانه از پا درآورد. پیآمد این کار، گروهى از همدانى ها به او یورش برده، او را کشتند. شاعرى از قبیله همدان در این باره مى گوید:
ما کان أغنى الیشکری عن التی***تصلى بها جمرا من النار حامیا
غداة ینادی والرماح تنوشه***جعلت علیا مادیا و معاویا
ترجمه: «چه چیزى آن مرد یشکرى را از آتش گدازنده و سوزان بى نیاز کرده بود؛ سپیده دمى، در حالى که نیزه ها او را در بر مى گیرند، فریاد مى کند: على، و نیز معاویه، را در نهایت ستم و گمراهى یافتم!»
مفرد واژه شراة، «شارى» و«شرى نفسه من الله» به معناى «باعها» است. «شریت» هم به معناى «بعت» (فروختم) و هم «اشتریت» (خریدم) به کار مى رود؛ چنان که «بعت الشىء) نیز در هر دو معناى یاد شده کاربرد دارد.
ابوعبیده ذیل آیه شریفه «و شروه بثمن بخس»؛ «او را به بهایى اندک، فروختند.» (یوسف/ 30)، مى گوید: «شروه» یعنى «باعوه» (یوسف را فروختند). هر گاه چیزى را فروختى، مى توانى به جاى «بعته» بگویى: «شریته». وى سپس سروده اى را از یزید بن مفرغ نقل مى کند که گفته است:
وشریت بردا لیتنی***من بعد برد کنت هامة
ترجمه: «برد را فروختم. کاش پس از آن حشره اى مى بودم». «شریت بردا» یعنى او را فروختم (برد، نام برده اوست). در نقطه مقابل، اوس سروده اى دارد که در آن، ماده «بعت» به معناى «اشتریت» یعنى خریدم به کار رفته است.
و قارفت و هی لم تجرب و باع لها *** من القصافص بالنمى سفسیر
ترجمه: «خدمت کارى در نمى، براى آن شتر که نزدیکى کرده بود و گر هم نبود، یونجه خرید.»
«باع لها» یعنى براى او خرید. باید دانست چنان که جمع مکسر «قاضى» و «رامى»، «قضاة» و «رماة» است، جمع مکسر «شارى» نیز «شراة» و جمع سالم آن در هر دو معناى یاد شده «شارون» است. سید حمیرى در سروده اى مى گوید:
أمین فی مثلهم فی مثل حالهم***فی عصبة هاجروا فی الله شارینا
ترجمه:« او امین است در میان چونان ایشان و در حالى چون حال آنها در میان گروهى که در راه خدا هجرت کرده، جان خود را به او مى فروشند.»
البته، سید خودش از شاریان نبود، اما هر که را در راه خدا مى جنگید به دلیل آنکه چنین کسى جان خود را به خدا فروخته است شارى مى خواند و مراد خوارج نیز که مى گفتند: ما شاریانیم، همین معنا بود. آنان به این نام که درباره اش شعرهاى بسیارى نیز سروده اند، مباهات مى کردند. براى نمونه، قطرى بن فجائه که از سران ایشان بود، درباره واقعه دولاب گفته است:
رأوا فتیة باعوا الإله نفوسهم *** بجنات عدن عنده و نعیم
ترجمه:« جوانمردانى را دیدند که جانشان را در برابر جنات عدن و نعمت، به خدا فروختند.»
طرماح نیز که با ایشان هم عقیده بود، گفته است:
لقد شقیت شقاء لاانقطاع له *** إن لم أفز فوزة تنجی من النار
والنار لم ینج من روعاتها أحد *** إلا المنیب بقلب المخلص الشاری
ترجمه:«اگر آن چنان رستگار نشوم که از آتش جهنم رهایى یابم، به بدبختى همیشگى اى دچار شده ام. از هول و هراس آتش کسى نجات پیدا نمى کند، مگر آنکه با قلبى با اخلاص خود را به خدا فروخته، به سوى او متوجه باشد.»

خوارج
چون اینان بر هر پیشوایى مى شوریدند، «خوارج» نام گرفتند. آنها عقیده داشتند که خروج و مبارزه واجب است، به طورى که باقى ماندن در فرمانبردارى از وى برایشان مقدور نبود؛ مگر آنکه از حوزه حکمروایى اش بیرون روند و به جاى دیگرى هجرت کنند یا با هر مسلمانى که با ایشان هم اندیشه نبود، اعلان جنگ مى کنند، چرا که در نظر آنان، همه مسلمانان جز کسانى که با آنها همراهى یا بیعت کنند یا براى شنیدن کلام خدا به آنان روى آورند، کافر و مشرک اند! این پنج نام مارقه، حروریه، محکمه، شرات و خوارج تمامى مارقیان را دربرمى گیرد.

دیدگاه هاى اصلى
دیدگاه هاى اصلى اینان عبارت اند از:
1. کافردانستن على، عثمان و هر امامى که بعد از ابوبکر و عمر آمده باشد و بیزارى جستن از آنها.
2. اتفاق و اجماع بر هر امامى که آنان از میان توده مردم برگزینند و به کتاب و سنت عمل کند. امام نزد آنها حتى با بیعت دو نفر نیز مشروعیت مى یابد.
3. داورى تنها بر اساس آنچه قرآن فرموده، مشروع است.
4. ضرورت قیام علیه پیشوایان ستمگر.
5. کافردانستن مرتکبان کبیره.
البته، آنها در برخى از مسائل جزئى با هم اختلاف کرده اند و پیشوایانى دارند که از آنان پیروى مى کنند و بدان ها منسوب اند. امامان خود را امیرالمؤمنین نام مى دهند و در این باره، اشعار زیادى نیز سروده اند.
ابن جدله خارجى گفته است:
لا ضیر إن کانت قریش عداتنا *** یصیبون منا مرة و نصیب
فلا صلح إن کانت منابر أرضنا *** یقوم علیها من ثقیف خطیب
فإن یک منکم کان مروان و ابنه *** و عمرو و منکم هاشم و حبیب
فمنا سوید والبطین و قعنب *** و منا أمیرالمؤمنین شبیب
و منا سنان الموت و ابن عویمر *** و مرة فانظر أی ذاک تعیب
ترجمه: «اگر قریش دشمنان ما باشند، اشکالى ندارد؛ گاهى آنها بر ما چیره مى شوند و گاهى ما آنها را شکست مى دهیم. اگر بر منبرهاى سرزمین ما خطیبى از قبیله ثقیف بایستد، دیگر سازشى در کار نیست. اگر شما بنى امیه کسى را داشته باشید، آنها مروان و پسرش، عمرو، هاشم و حبیب هستند ولى، ما خوارج نیز سوید، بطین، قعنب و امیرالمؤمنین شبیب را داریم. همچنین، سنان الموت، ابن عویمر و مره نیز از مایند. پس بنگر کدام یک از این ها را سرزنش مى کنى؟!»
گفته اند: چون عبدالملک بن مروان این شعر را شنید، گفت: «من بر همه خوارج عیب مى گیرم!» چون سراینده این ابیات، دستگیر و نزد عبدالملک آورده شد، خلیفه بدو گفت: تو گفته اى که «امیرالمؤمنین شبیب نیز از ماست» حال آنکه امیرالمؤمنین منم؟! گفت: «من این گونه نگفته ام، بلکه گفته ام: شبیب اى امیرالمؤمنین عبدالملک بن مروان از ماست!» و با این توجیه، ندا را جانشین معناى خبرى کرد.
یکى از خوارج در سوگ نافع بن ازرق چنین سروده است:
شمت ابن زید و الحوادث جمة *** والجائرون بنافع بن الأرزق
والموت حتم لامحالة واقع *** من لاتصبحه نهارا یطرق
فلئن أمیرالمؤمنین أصابه *** ریب المنون و من یصبه یعلق
ترجمه: «ابن زید مهلب بن ابى صفره، و دیگر ستم کاران، در حالى که حوادث بسیارند، نافع بن ازرق را که در نبرد با سپاه خلیفه کشته شد سرزنش کردند. مرگ حتما واقع خواهد شد و اگر صبح به سراغ کسى نیاید، شبانه راه بر او خواهد یافت. اگر این مرگ به امیرالمؤمنین برسد، همانند هر فروافتاده در دام مرگ، سرنگون خواهد شد.»


منابع :

  1. ابوحاتم رازی- گرایش ها و مذاهب اسلامی- مترجم علی آقانوری- ناشر مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب- 1383

  2. www. adyan. org

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/114506