در قسمت دوم بررسی احوال و آراء لائوزه به وجوه انسانی و سیاسی فلسفه لائو و نیز مقایسه تعالیم لائوزه و کنفوسیوس پرداخته می شود.
آرمان لائوزه درباره ی زندگی بر بنیاد تعلیم «وو وی» نهاده شده است. او نه تنها هنر بی کنشی بلکه نبودن را هم می آموزد. این ها تمثیل هایی است در این باره فضاهای خالی میان پره های چرخ، توخالی بودن کوزه و اتاق که ارزش هر یک از این ها در خالی بودن آن ها است. لائوزه این نظر را چنین بیان می کند: «از هستی چیزها سود می بریم؛ و نیستی چیزها ما را مفید است.»
لائوزه «روح دره» را ارج می نهاد و میان تهی بودنش را رمز «تهی» دائویی می دانست؛ و آن را «ماده ی اسرار آمیز» یا اولین اصل زندگی، می خواند، زیرا که ماده با نرم و ناتوان بودنش، فروتر بودنش به جهان غلبه می یابد. از این جاست که لائوزه می گوید: «مرد تا زنده است نرم است و خم پذیر، لیکن در مرگ، سفت است و سرد؛ همین گونه، همه چیز (علف ها و درختان) تا زنده اند خم پذیرند و نرم؛ در مرگ خشک و شکننده می شوند. پس سفت و سرد بودن راه مرگ است و رام و نرم و بدن راه زندگانی. سلاح سفت شاید بشکند، درست به گونه ی درخت سفت که شاید شکاف بردارد. نیرومند و توانمند از جایشان می لغزند؛ نرم و رام به بالای آن ها می رسند.»
لائوزه در رفتار آب نمونه هایی از راه طبیعی زندگی را می بیند: «هیچ چیز در جهان خم پذیر و نرم تر از آب نیست، لیکن حتی سخت ترین و سفت ترین چیزها هم نمی تواند به آن در نظر او آب که سطحش نرم و تسلیم شود و روان است، از نظر کیفیت، «ماده» است؛ اما آن گاه که از کوه ها جاری می شود رودهای بزرگ می سازد و از صخره ها و سدها بی هیچ کوشش و به طور طبیعی می گذرد، «نر» است. پس آب اگرچه توانایی نرینه دارد از «ناتوانی مادینه» اش جاوید می ماند، تا آن چه را که می جوید به کمال برساند. لائوزه نتیجه می گیرد که: «ناتوانی، راه دائو است.»
ولی انسان از بخت بد با پرداختن به آن چه طبیعت از آن می پرهیزد در راهی مخالف دائو می رود. انسان که خود جزئی از نمونه ی پهناور چیزهای طبیعت است در دور شدن از قانون نامتغیر طبیعت پافشاری می کند. از این جاست که جهان یکدست و همساز در بسیط بی پایان زمان و مکان عمل می کند، اما انسان با همه رنج ها و دردهای زندگی روبرو می شود. بنابر نظر لائوزه نهاد انسان شاد است، لیکن می کوشد سرنوشت خود را به فرمان درآورد و همین امر او را به رنج می افکند، زیرا که با این کارش جریان طبیعی خودانگیختگی را کند می کند. بهترین راه خوشدلی، درست زیستن است، هماهنگ با طبیعت و واگشتن به حالت سادگی آغازین. لائوزه آن گاه که از پیشینیان سخن می گوید آرمان خود را بیان می کند که آن ها: «... با دائو همساز شده فرزانگی موشکافانه و نافذی داشتند... لیکن فروتن و افتاده بودند به کردار یخی که آب می شود. رفتار آن ها ساده بود و پاک، به کردار کنده ی ناتراشیده. دلهاشان پهناور بود و ژرف به کردار درهای گشاده، نظرهاشان بیغرضانه بود و بردبارانه به کردار آب های آشفته.»
لائوزه با چنین اندیشه های طبیعت پرستانه و طغیان در برابر همه ی قراردادها و نهادهای انسانی، به ناچار فضیلت های کنفوسیوسی انسان دلی و درستکاری را خوار می شمرد. در واقع، او روگرداندند و دور افتادن انسان را از «دائو» و ده به این فضائل نسبت می دهد: «پس چون «دائو» گم شود، «ده» هست. چون ده گم شود، انسان دلی هست. چون انسان دلی گم شود درستکاری هست. چون درستکاری گم شود، نیکرفتاری هست. آداب نیکرفتاری از نبودن وفاداری و صداقت و از رواج آشفتگی پیدا می آید.»
لائوزه همین گونه بر آن بود که دانش را حاصلی نیست و کردار، زائد است؛ آرزو آسیب رسان است و شکوه ثروت، بی ارزش. این ها چیزهایی است که انسان انتخاب می کند، از نمو طبیعی نیست؛ این ها نتیجه ای است ساختگی، نه راه طبیعی. انسان شاید با طبیعت به درستی زندگی کند و طبیعت شاید او را به خوشدلی رهنمون شود؛ اما دانش ساختگی و آرزوی او بر او چیرگی یافته او را سرگردان می کند، وی در مذمت آنها چنین می گوید:
«پنج رنگ چشم را کور می کند.
پنج صدا گوش را کر می کند
پنج مزه چشایی را ناتوان می کند.
کامجویی ها دل را آشفته می دارد.
زرپرستی رفتار را به بیراهه می برد.»
نسبت مرد دانا با دائو
پس مرد دانا برای آن که از خطاهای مردم برکنار بماند از آرزو و میل آزاد است، آزی به چیزهای کمیاب ندارد و دانش نمی اندوزد. همه چیز را به راه طبیعی آن ها وامی گذارد. همین پذیرندگی جریان طبیعت در لائوزه سخت مؤثر افتاد. انسان چون جزئی از عالم است با چیزهای دیگر جاندار و بیجان در همان کیفیت طبیعی بودن شریک است. درست همان گونه که آسمان و زمین از آن رو به هماهنگی و نظم کامل رسیده اند که خود را فقط با دائو همساز کرده اند، انسان هم با هماهنگی کامل با دائو می تواند به برترین بهروزی برسد. ولی انسان هرچه قدرت دارد به کار گرفته است که راه خود را برگزیند و عادت اجتماعی خود را هماهنگ با استعدادهای میرنده ی کم ارجش بسازد. نه هماهنگ با اصول جاویدان دائوی بزرگ. پس همه ی رنج ها و دردهای انسان از تمدن تصنعی ساخته ی خودش پیدا شده است. از این رو، لائوزه که خود را به دائو سپرده نه می کوشید خودی بنماید و نه برای هیچ گونه برتری تلاش می کرد. در واقع حالت روانی کودک را معیاری برای راه طبیعی زندگی می دانست. احساس می کرد که کودکان، چون دانسته ای محدود و آروزهایی اندک دارند و از تماس دنیایی از جلوه نیفتاده اند، بیش از بزرگترها به دائو نزدیکند.
آموزه ی «وو وی» که در زندگی شخصی روا است در رفتار حکومت هم فرمانروایی دارد. لائوزه در عصر آشوب های اجتماعی و سیاسی به جهان آمده بود، او این بلایا را به دو چیز نسبت می داد: اول پیچیدگی نهادهای اجتماعی و سیاسی و دوم اعمال طبقات حاکم. تا آن حد تندرو بود که قوانین و مقررات و آداب و حتی هنجاری های اخلاقی را بی مورد می شمرد، چون احساس می کرد که این ها فقط به این درد می خورند که مردم را برانگیزند که آن ها را زیر پا بگذارند. وی در این باره می گوید: «هرچه محدودیت ها و امر و نهی ها در جهان بیشتر باشد مردم بینواتر خواهند شد. مردم سلاح های هر چه تیزتر داشته باشند کشور آشفته تر خواهد بود. مردم هرچه نیرنگ و زیرکیشان بیشتر باشد، سهل انگاری های زیان آورتر اختراع خواهند کرد. هرچه قانون ها و فرمان های بیشتر به آن ها تحمیل شود، دزد و راهزن بیشتر خواهد شد.»
پس اولین کار فرمانروا آن است که تمام این گونه علل بی نظمی اجتماعی آشفتگی سیاسی را از میان بردارد. و توصیه اش دورافکندن تدبیرها و مهارتهای اجتماعی بود: «فرزانگی را دور کن، دانش را دور افکن، که مردم صد برابر سود خواهند برد. انسان دلی را دور کن، درستکاری را دور افکن، که مردم بار دیگر مهربان و دلسوز شوند. مهارت را دور کن، سود را دور افکن، که دیگر دزد و راهزن پیدا نخواهند شد.»
برترین طریق فرمانروایی
همین گونه، بهترنی راه فرمانروایی کردن این است: «دل های مردم را تهی کردن، لیکن شکم هاشان را پر کردن؛ خواست آن ها را ناتوان کردن، لیکن استخوان هاشان را نیرومند ساختن... مردم را بی دانش و بی آرزو کردن، و نیرنگ بازان را بی نیرنگ کردن.»
لائوزه درباره ی دلیل های این نظریه ی سیاسی می گوید: «مردم از گرسنگی در رنجند چون فرمانروایان مالیات های فراوان بسته اند. حکومت بر مردم مشکل است چون فرمانروایان در کار آن ها دخالت می کنند. مردم دل به مرگ می نهند چون درباره ی زندگی بسیار نگرانند.»
بنباراین، فرمانروایان اگر در دائو استاد باشند، مردم را با قانونشان روشن نمی کنند بلکه آنها را در «نادانی» نگاه می دارند (مراد از «نادانی» در این جا «یو» است، به معنای سادگی و معصومیت). سادگی و معصومیت خصلت هایی است که هر کس باید داشته باشد. پس، یو (چنان که از تعالیم لائووزه فهمیده می شود) نه تنها عیب نیست که هنر بزرگی است. پیدا است تنها اصل حکومت که با تعالیم لائوزه سازگار است همان مردم را به کار خود رها کردن و کمترین سازمان و مقررات داشتن است. لائوزه می گوید: «بر کشوری بزرگ چنان حکومت کن که گویی ماهی کوچکی را می پزی.»
می دانیم پختن یک ماهی کوچک زمان و مهارت کمی می خواهد، همین گونه حکومت بر کشوری بزرگ هم همین اندازه آسان و ساده است به شرط آن که فرمانروایش فقط مردم را به حال خودشان بگذارد.
از این رو فرزانه می گوید: «تا زمانی که کاری نکنم، مردم خود به خود درست می شوند. تا زمانی که من آرامش را دوست بدارم، مردم خود به خود درستکارند. تا زمانی که من کوششی نکنم، مردم خود به خود توانگر می شوند. تا زمانی که از آرزو آزاد باشم، مردم خود به خود ساده و شریفند.»
اگر این سیاست آزاد گذاشتن مردم در سیاست رواج می یافت سرانجام یک جامعه ی آرمانی به وجود می آمد. سخن زیر تصویر خوبی از جامعه ی آرمانی به دست می دهد: «کشور آرمانی کوچک است: مردمش، اندک. آنها ابزار و وسایل به کار نمی برند خود اگر در دسترسشان باشد. از خطرات مرگ دوری می جویند و به کشورهای دوردست نمی کوچند. بدین سان، گرچه ارابه و کشتی هست کسی در آن نمی نشیند. اگرچه افزارهای جنگ هست، کسی آنها را نشان نمی دهد... مردم از خوراکشان خشنودند، از پوشاکشان خشنودند، در خانه هاشان آرامش دارند و از سرنوشت مشترکشان شادند. سرزمین های همسایه در کنار همند چندان که هر یک شاید پارس سگان و بانگ خروسان آن دیگری را بشنود. در پایان روز، مردم هرگز نگران آمدن یا رفتن نیستند.» این آرمانشهر لائوزه است.
شاید بهترین راه یک برآورد منصفانه ی کار لائوزه شناخت تفاوت میان مکتب دائو و مکتب کنفوسیوس باشد
نظر دو مکتب درباره کشش دائو
این دو مکتب نماینده ی دو نظر مخالف درباره ی کشش دائوئند. بنابر لائوزه، دائو «کنش بی کنشی» است. برای این که این کنش بی کنشی یا کردن کاری با کاری نکردن صورت گیرد، او هرچه را که با عمل کردن انجام گیرد نفی می کند. از این رو، به تمدن و دانش خرده می گیرد و هرچه را که بدوی و فطری است ارج می نهد. اما از نظر کنفوسیوس، دائو «کردن برای هیچ» است. در دست زدن به هر کاری باید به طور دانسته برای هیچ، کاری بکنیم چون باید از خود انجام دادن کار لذت ببریم. بدین سان، در حالی که لائوزه طبیعت را آرمانی می کند و همه ی بدی ها را از قراردادها و نهادهای اجتماعی می داند، کنفوسیوس ارزش فرهنگ را تأکید می کند اما پیروی طبیعت را تعلیم می دهد. به سخن کوتاه، در نظام لائوزه چیزی نیست جز والایی بخشیدن به دائو به بهای نادیده گرفتن لی (آیین ها) که این پای بست مکتب کنفوسیوس است.
تلقی دو مکتب از رابطه انسان با چیزها
دوم آن که این دو نظام از رابطه ی انسان با چیزها تعبیرهای مختلفی دارند. لائوزه میان چیزها و انسان خطی نمی بیند که آن ها را از هم جدا کند. اندیشه ی او یگانه گرا است و می کوشد یگانگی فرد را با کل توضیح دهد. نظر او بر بنیاد این اصل نهاده شده است که همه در کل یا دائو فرو می روند. پس، میان انسان و چیزها تمایز [یا دویی] نیست. چه همه از یک، که دائو است، برخاسته اند. کنفوسیوس نه تنها میان چیزها و انسان دویی می پذیرد بلکه به اهمیت بیش از حد انسانیت دلبستگی دراد. نه معمای جهان بلکه معمای زندگی انسان او را به اندیشه وا داشته است. بدین سان، آن جا که روح لائوزه ایده آلیست است و کمترین کاربرد عملی را دارد، روح کنفوسیوس عملی و انسان گرا است.
سوم آن که این دو نظام از نظر مفهومشان درباره ی آسمان اختلاف دارند. از نظر لائوزه، دائو مقدم بر اسمان است، چه دائو اولین اصل دربردارنده ی همه ی جهان است. اما کنفوسیوس درباره ی مفهوم آسمان دوپهلو سخن می گوید. گرچه آسمان را آفریدگار نمی داند برترین می داند. از چیزهایی که کنفوسیوس همواره به آن ها حرمت می گذارد، نخست قضای آسمان است. معتقد بود که آسمان نیروی فعالی است که در کارهای انسان دخالت می کند.
اعتقاد دو مکتب به آموزه «میانه روی»
لائوزه و کنفوسیوس تنها از یک جنبه ی مهم به هم می مانند. هر دو به آموزه ی «میانه روی» معتقدند و دلیل اصلی آن ها در هواخواهی از این نظریه، قانون تغییر ناپذیر طبیعت است، اگر حرکتی به نهایت رشدش برسد لزوما به ضد خود باز می گردد. اندرز هر دو این بود که «زیاده رو مباش.»
فلسفه ی وو وی لائوزه هم از این قانون بی تغییر گرفته شده است. وو وی به هیچ وجه یکسره منفی به معنای بی کنشی محض نیست. معنای واقعی آن «زیاده نکوشیدن» است. فرد از کوشش بیش از حد به این خطر می افتد که خلاف آن چه می خواهد بیابد. همین گونه، فلسفه ی لائوزه می آموزد که ما باید افتاده و فروتن و آسان گذار باشیم. فانع بودن راه نگاهداشتن نیرو و نیرومندی ما است.