در قرن نخست مسیحی و در اولین دهه های پس از صعود مسیح نزاع الهیاتی میان مسیحیان در گرفت. نخستین و مهمترین جدایی در تاریخ مسیحیت، همان جدایی پولس و حواریون و در رأس آنان پطرس است. قرن نخست با پیروزی نسبی جناح پولس پایان گرفت؛ اما نزاع خاتمه نیافت و در سده های دوم و سوم بیشتر به شکل نزاعهای فرقه ای بروز کرد. در میان طرفهای درگیر، برخی شخص پولس و نظام الهیاتی او را از اصل و بنیان قبول نداشتند. این گروه به شریعت گرایان معروفند. عده بیشتری هم نظام الهیاتی پولسی را می پذیرفتند؛ اما در تفسیر آن اختلاف داشتند و بالاخره دسته سومی هم بودند که نزاعشان بیشتر عملی بود و دغدغه الهیاتی نداشتند. در قرن دوم، دسته هایی با انگیزه ها و گرایشهای مختلف شکل گرفتند و در مقابل همه آنها گروهی شکل گرفت که خود را راست کیش می خواند و دیگران را بدعت گذار و مرتد می دانست.
شریعت گرایان
در این قرن هنوز طرفداران شریعت موسوی حضور داشتند و به نزاع خود ادامه می دادند: مسیحیان یهودی نژاد همواره به وحدت خدا می اندیشیدند و در خصوص تعالیم مربوط به مسیح و نجات، می کوشیدند ایمان نو را با میراث یهودی خود بیامیزند. به علاوه گروه ها ابیونی، حتی بعد از سرکوبی «بارکوکبا» بین سال های 132 تا 135 میلادی توسط رومی ها، هنوز در فلسطین و سرزمین های اطراف وجود داشتند. این عده بر وحدت عددی خدا تأکید داشتند و او را خالق جهان هستی می دانستند. آنان شریعت یهود را والاترین مظهر اراده خدا می دانستند و معتقد بودند که اجرای آن همواره ضروری است. آنان بر این باور بودند که عیسی پسر طبیعی یوسف بود و زمانی که روح القدس به هنگام تعمید بر او آمد، به میزان معینی از الوهیت دست یافت. بر اساس این اعتقادات، ایشان انجیل متی را می پذیرفتند ولی نوشته های پولس را مردود می شمردند. آنان تأکید داشتند که مسیحیان، چه یهودی نژاد و چه از امت ها، زیر شریعت هستند و نجات جز از طریق ختنه و اجرای شریعت موسی قابل حصول نیست.
پس از سرکوبی قیام یهودیان در سال 135 میلادی، نفوذ آنان رو به کاهش نهاد. اما وجود آنان و اعتقادشان حاکی از آن بود که کلیسا می بایست همواره برای حفظ این اصل مبارزه کند که مسیح تنها راه عادل شمرد شدن انسان در حضور خداست. فرقه «ابیونی ها» در قرن اول و از درون همین یهودیان شریعت گرا ظهور کردند. نزاع ابیونی ها (بر خلاف پیشینیان خود) بیشتر الهیاتی بود تا اجرای شریعت. آنان عیسی را بزرگ ترین پیامبر خدا و همان مسیح منتظر می دانستند؛ اما هیچ گونه جنبه الوهیتی برایش قائل نبودند و او را انسانی مانند دیگر انسانها می شمردند و از همین رو پولس را کافر می دانستند. این امر از آنجا ناشی می شد که آنان الوهیت مسیح و پسر او برای خدا را با توحید محضی که در آیین یهود بر آن تأکید می شود، نمی توانستند جمع کنند: برای یهودیانی که آنگونه تربیت شده بودند که همه ایمانشان را بر مفهوم خدای یگانه متمرکز کنند، تصور پسر خدا بودن عیسی کفر آمیز به نظر می رسید. در طول سده های دوم و سوم، ابیونی ها به حضور خود ادامه دادند، هر چند به مرور زمان از اهمیت آنان کاسته می شد. در قرن حاضر این گروه به طور کامل از بین رفت.
گنوسی گری عبارت بود از یک جریان فکری- فلسفی که در اواسط قرن دوم میلادی به اوج خود رسید و مسیحیت را به شدت تحت تأثیر قرار داد. کلمه «گنوسی» از واژه یونانی Gnosis به معنای معرفت و عرفان است و پیروان این جریان خود را عارف می خواندند. گنوس ها فرقه های متعددی بودند که در کنار اختلافات فکری، اشتراکاتی نیز با هم داشتند. مهمترین فکر فلسفی آنان این بود که ماده و جهان مادی شر و پلید است. این اعتقاد باعث می شد در باب الهیات سوالها و اندیشه های خاصی داشته باشند:
اگر ماده شر و پلید است، چرا خدای مهربان آن را آفرید و اصولا چه رابطه ای بین خدا و این جهان شر وجود دارد؟
اگر ماده و جسم پلید است، جسم گرفتن مسیح چه معنایی دارد؟
با این بدن و جسم پلید چه باید کرد و چگونه می توان خود را نجات داد؟
گنوسی ها در پاسخ می گفتند:
1- خدای مهربان جهان را خلق نکرد، بلکه واسطه آن را آفرید.
2- جسم مسیح، واقعی نبود، بلکه اینگونه به نظر می رسید. او واقعا نه به غذا نیاز داشت و نه دچار عذاب و درد می شد.
3- این روح انسان است که نجات می یابد و از قفس جسم رها می شود و آنچه باعث نجات می شود «معرفت» است. گنوسی ها که الوهیت مسیح را پذیرفتنه اند، با این مشکل روبرو بودند که این اندیشه را چگونه با اندیشه اساسی خود (شر بودن ماده) جمع کنند، از این رو در نهایت منکر این شدند که مسیح جسم واقعی دارد.
مارکیونی ها
فرقه دیگری که در قرن دوم پدید آمد و در برخی از مناطق اکثریت را به دست آورد، مارکیونی بود. مارکیون (مرقیون، مارسیون) که بین سال های 130 تا 180 م. زندگی می کرد، یک کلیسا با افکار خاص ایجاد کرد. او برخی از اندیشه های گنوسی، از جمله پلید بودن ماده و دشمنی آن با خیر را پذیرفت «یهوه» را غیر از خدای پدر عهد جدید و در مرتبه ای پایین تر از او می دانست و چنین تعلیم می داد: خالق این جهان ماده شر یهوه است؛ نه خدای پدر. یهوه که خدایی کینه جو بود، انسان را خلق و شریعتی برایش وضع کرد که انجام آن ممکن نبود. برای همین مورد لعنت قرار گرفت. خدای متعال خیر، به انسان رحم کرد و پسر خود را برای نجات او فرستاد. خدا به این صورت در بدن یک انسان سی و سه ساله (که بدن او واقعی نبود بلکه خیالی بود) ظاهر شد و به وسیله خدای خالق (یهوه) به صلیب رفت.
مارکیون تنها پولس را عالم به سنت واقعی عیسی می دانست. مارکیون معتقد بود که تنها پولس قدیس سنت واقعی مسیح را می دانست و رعایت می کرد. او در این اعتقاد با بسیاری از مکاتب گنوسی که پولس قدیس را بنیانگذار خود می دانستند، شریک بود. پولس قدیس، بین بندگی شریعت و آزادی فیض تقابلی ترسیم می کرد و این را مارکیون به تقابل بین عدالت خدای عهد قدیم (که او را با خدای خالق یکی می دانست) و محبت خدای خیر و متعال تفسیر می کرد. مارکیون کتاب مقدس خاص را که مشتمل بر نسخه ای اصلاح شده از انجیل لوقا و رساله های پولس بود برای کلیسای خود قانونی اعلام کرده بود.
مونارشیست ها
جریان دیگری که در این دوره به وجود آمد مونارشیزم یا طرفداری از حکومت فردی خدا، بود. دغدغه مونارشیستها این بود که مبادا در اثر مسیح شناسی خاص پولسی، خدشه ای به توحید الهی وارد شود. آنان بر وحدت عددی خدا تأکید و هر بیانی از شخصیت مسیح را که با این امر ناسازگار بود، رد می کردند. آنها برای رعایت دقیق اندیشه یگانگی خدا دو دیدگاه را درباره شخصیت مسیح پذیرفتند:
1- دسته ای قائل شدند که مسیح یک انسان بود؛ ولی انسانی نیکو و مطیع خداوند. همین امر نیز سبب شد روح و کلمه خداوند در او ساکن شود. این دیدگاه که به «فرزند خواندگی» معروف است به فردی به نام پولس سمیساطی منسوب است. او چنان بر توحید تأکید می کرد که دعا و درخواست از درگاه عیسی و نیایش برای او را به شدت رد می کرد.
2- دسته ای دیگر دیدگاه «وجهی» را پذیرفتند. آنان قائل بودند که خدا یگانه است، اما به سه صورت ظاهر شده است؛ در عهد قدیم به صورت «پدر»، در زمان عیسی به صورت «پسر» و هنگام صلیب رفتن به صورت «روح القدس». بنابراین هرگز سه شخص وجود ندارد، بلکه یک شخص به سه صورت ظاهر شده است. این نظریه به سابلیوس منسوب است.
مونتانیزم
این گروه در اواسط قرن دوم و در ایالت فریجیه به ظهور رسید. موسس آن فردی به نام مونتانوس بود. وی دغدغه الهیاتی نداشت و گروه او به اینکه کلیسا دارای تشکیلات گسترده ای شود و فردی در رأس آن قرار گیرد، معترض بودند. آنان رئیس کلیسا را روح القدس می دانستند و رهبری انسانی را رد می کردند. البته می توان آنان را مخالف آموزه حجیت کلیسا (که بعدا به آن خواهیم پرداخت) دانست.
فرقه دیگری که در این دوره پدید آمد آیین مانی است. این آیین، ترکیبی از مسیحیت و ادیان ایران باستان را به صورت یک آیین مطرح کرد و جهان مسیحیت را تحت تأثیر خود قرار داد. مذهب مانی که بی شباهت به مکتب گنوسی نبود، توسط شخصی به نام مانی (216-276 م) در بین النهرین پا به عرصه وجود گذارد. مانی به گونه ای شگفت انگیزی، اندیشه مسیحیت، دین زرتشت و سایر مذاهب شرقی را در هم امیخت و فلسفه ای کاملا مبتنی بر دوگانه پرستی به وجود آورد. مانی به دو اصل متضاد و ابدی اعتقاد داشت. به عقیده او انسان نخستین از وجودی صادر شده که خود او نیز از حاکم قلمرو نور صدور یافته است. در مقابل پادشاه نور، پادشاه ظلمت قرار داشته که انسان نخستین را فریفت به گونه ای که او آمیزه ای از نور و ظلمت گردید. روح انسان او را به قلمرو نور مرتبط می ساخت، اما بدنش او را اسیر قلمرو ظلمت می کرد. نجات و رستگاری در این بود که نور موجود در روح انسان، از اسارت ماده بدنش آزاد شود. این آزاد سازی از طریق قرار گرفتن در معرض نور؛ یعنی مسیح، میسر بود.
برگزیدگان یا کاملین، طبقه کاهنان این گروه را تشکیل می دادند. این دسته زندگی زاهدانه ای داشتند و مراسمی را به جا می آوردند که برای آزادسازی نور ضروری بود. شنوندگان یا سامعین با تأمین نیازهای مادی این دسته، در قدوسیت آنان شریک می شدند. از این طریق سامعین نیز می توانستند از نجات بهره بیابند. مذهب مانی آن قدر بر زهد و ریاضت تأکید می گذارد که حتی غریزه جنسی را بد و شریرانه می انگاشت در نتیجه تجرد را برتر می دانست. امکان دارد ایجاد طبقه کشیشان، مجزا و ممتاز از سایر ایمان داران که افرادی فاقد شرایط خدمت تلقی می شدند، به علت تأثیرات این مذهب بوده باشد. پس از مرگ مانی، مذهب او در ایران نفوذ بسیاری یافت. متفکر بزرگی همچون آگوستین در طول سالهایی که به دنبال حقیقت می گشت، به مدت 12 سال پیرو مذهب مانی بود او پس از توبه و ایمان به مسیح اکثر هم خود را معطوف به رد آرای این مذهب نمود.
در این دوره که بیش از دو قرن طول کشید، کسانی خود را «راست کیش» خواندند و با گروههای سابق به مبارزه برخاستند و آنان را بدعت گذار و مرتد اعلام کردند. نخستین مسئله ای که این گروه با آن رو برو بودند تبیین معیاری برای راست کیشی بود، چرا که همه این گروهها خود را مسیحی واقعی و دیگران را منحرف می دانستند. در این قرن حتی درباره مجموعه کتاب مقدس قانون اتفاق نظر وجود نداشت. در اوایل این قرن کسانی که خود را بدنه اصلی مسیحیت می دانستند، بر یک کتاب مقدس متحد به عنوان کتاب قانونی مسیحیت، توافق نداشتند. به هر حال هر گروهی کتاب مقدس خود و مجموعه اعتقادات خویش را داشت و همان را مسیحیت واقعی می دانست؛ اما این سوال مطرح بود که معیار این ادعا چیست و سخن کدام گروه حجیت دارد و می تواند سخنگوی کتاب مقدس قانونی و اعتقادات و اعمال صحیح باشد؟
در قرن دوم، میان کسانی که به «آبای اولیه کلیسا» معروف شدند، معیاری طرح شد و در پی دفاع از آن، به تدریج جا افتاد. ادعای آبای کلیسا این بود که سخن کلیسایی که سلسله اسقفهایش به حواریان و مسیح برسد، حجت است و می تواند و باید اعتقادات و اعمال صحیح را اعلام کند و دیگران باید از آن اطاعت کنند و مخالفت با آن بدعت است. این گروه مدعی بودند که پطرس را شخص مسیح نصب کرده است و برای اثبات این مدعا به متن معروف به «نص پطرس» تمسک می کردند: «و به تو می گوییم که تو پطرس (صخره) هستی و من بر این صخره کلیسای خود را بنا می کنم و نیروهای مرگ هرگز بر آن چیره نخواهد شد و کلیدهای پادشاهی آسمانی را به تو می دهم، آنچه را که تو در زمین منع کنی در آسمان ممنوع خواهد شد و هر چه را که بر زمین جایز بدانی در آسمان جائز خواهد شد.»
آنان بر اساس این متن، قائل بودند که شخص مسیح، پطرس را منصوب کرده است. ادعای دیگر آنان این بود که پطرس اولین اسقف رم را نصب کرد و این سلسله ادامه یافته است. بنابراین کلیسای روم بر کلیساهای دیگر و اسقف رم بر دیگر اسقف ها برتری دارد و رأی او برای همگان حجت است. هر چند این نظریه به طور کامل در قرن پنجم پذیرفته شد و به شکل نهایی رسید؛ اما در همین دوره نیز تا حد زیادی مورد قبول واقع شد. نویسنده ای مسیحی در این باره می گوید: «به هر حال در پایان دوره مورد مطالعه ما [100 – 313 م ]، سه امر در کلیسای کاتولیک کهن واقعیت های واضح و مشخص بودند. آموزه جانشینی رسولان پذیرفته شده بود، که بر اساس آن هر اسقف بر روی خطی بدون انقطاع از طریق رسولان به مسیح مرتبط می شد. در هر کلیسا، یک اسقف در میان همکاران کشیش خود، مقام اسقف با قدرت مطلق را می یافت اسقف روم، نخستین اسقف از میان اسقفان برابر شناخته شد، زیرا احادیث [سنت] مربوط به حوزه خدمت او دارای اعتبار سنگین تری بودند. این اولویت بعدها به صورت برتری و تفوق اسقف رم به عنوان پاپ (پدر) کلیسا نمایان شد. کلمنت، ایگناتیوس و ایرنئوس تعلیم جانشینی رسولان در سلسله مراتب را به عنوان تضمینی علیه تفرقه و برای ایجاد اتحاد شکل دادند. بر اساس نظر ایگناتیوس و ایرنئوس سلسله مراتب کلیسایی بهترین وسیله دفاعی علیه بدعت می باشد و باعث اعتلای تعلیم صحیح می گردد.»
با پشتوانه این اصل، راست کیشان دیگران را به بی دینی و بدعت متهم می کردند. در همین دوره بود (احتمالا نیمه دوم قرن دوم) که مجموعه عهد جدید فعلی قانونی اعلام شد. در این دوره آبای کلیسا با دو جریان مبارزه می کردند. آنان از یک سو باید با جریان هایی که در داخل مسیحیت به وجود می آمد مبارزه می کردند و شبهات آنان را پاسخ می دادند و از دیگر سو در برابر موج تهاجم خارج از مسیحیت که اندیشه های مسیحیت را رد و مسیحیان را به اعمال ناشایست متهم می کرد، می ایستادند و پاسخ می دادند. از این رو آبای اولیه در این دو حوزه به دفاع از مسیحیت پرداختند و آثاری هم در این زمینه ها از آنها باقی مانده است.
بنابراین مدافعان اولیه مسیحی دو دسته بودند:
1- دسته ای که خود را وقف دفاع از مسیحیت در برابر دشمنان خارجی کردند و به اتهاماتی از قبیل، الحاد، آدم خواری، زنا با محارم، تنبلی و اعمال ضد اجتماعی (که به مسیحیان وارد می شد) پاسخ می دادند. همچنین تلاش می کردند برتری مسیحیت را نسبت به ادیان و مکاتب فکری آن زمان نشان دهند. معروف ترین شخصیتهای این گروه، که به «اپولوژیست ها» یا «مدافعه نویسان» معروف شده اند، ژوستین شهید (100-165 م) و ترتولیان (حدود 160- 220 م) می باشند.
2- گروه دیگر که به «جدلیون» شهرت دارند، وظیفه داشتند از مسیحیت در برابر گروهها و افرادی که خود را مسیحی واقعی می خواندند، اما اعتقادات و افکاری داشتند که به نظر این گروه انحراف از مسیحیت بود، دفاع کنند. یکی از معروف ترین شخصیتهای این گروه ایرنئوس (130-200 م) است که کتاب بر علیه بدعت ها را برای رد تعالیم کسانی که گروه وی را بدعتگذار می شمرد، آموزه های او درباره کلیسا بود او تعلیم می داد که کلیسا وحدت ارگانیک (داخلی) دارد، چون به وسیله رهبرانی اداره می شود که آنها به دست کسانی منصوب شده اند که سلسله شان به رسولان و مسیح می رسد. همین امر باعث حجیت و اعتبار سخن و مواضع آنان شده است.
این بیان ایرنئوس مقبولیت عام یافت و به رشد و توسعه خود ادامه داد تا اینکه در قرن پنجم به وسیله پاپ لئوی بزرگ، با طرح تفوق دستگاه پاپی، به شکل نهایی خود رسید. در میان این آبای جدلی می توان از «آبای اسکندرانی» نام برد که معروفترین شخصیتهای آن کلمنت و اریجن بودند. پیروان این مکتب در پی ایجاد یک نظام الهیاتی بودند که به کمک فلسفه، تبیینی نظام مند از مسیحیت به دست دهد. آنان از کتاب مقدس تفسیری سری و رمزی ارائه می کردند و بسیاری از تعلایم گنوسی ها را می پذیرفتند. از همین رو گاهی آبای اسکندرانی بدعتگذار و تعالیم آنان مضر قلمداد شده است. شخصیت دیگری که در زمره مدافعان به حساب می آید و آثار متعددی هم در بیان آموزه های مسیحی و رد بدعتها نگاشته، ترتولیان است. او پایه گذار «الهیات لاتینی» و نخستین کسی است که به آموزه تثلیث اشاره و از این واژه برای نامگذاری آن آموزه مسیحی، استفاده کرده است.
ثمرات فعالیتهای آبای جدلی را در پایان این دوره، یعنی اوایل قرن چهارم، می توان چنین دسته بندی کرد:
1- منزوی شدن گروهها و افرادی که بدعت گذار خوانده می شدند. از قبیل: گنوسی ها، مارکیونی ها، مونارشیست ها، ابیونی ها و...
2- جا افتادن تدریجی نظریه حجیت کلیسایی که سلسله مراتب اسقفهای آن به رسولان و مسیح می رسید و برتری اسقف نشین رم.
این اندیشه به صورت تدریجی شکل گرفت و کسانی مانند ایرنئوس و کلمنت در این راه تلاش کردند. البته در همین دوره کسانی هم با این آموزه مبارزه کردند؛ مونتانوس (نیمه دوم قرن دوم) از جمله مخالفان این آموزه بود. وی تشکیلات گرایی و وابستگی کلیسا به رهبری انسانی به جای هدایت روح القدس را رد می کرد. او و پیروانش خواستار بازگشت به خلوص اولیه کلیسا بودند و می گفتند قوانین حاکم بر رفتار اخلاقی مسیحیان، نه از طریق قدرت اسقفها و نهادهای کلیسا، بلکه تنها به وسیله خدا، که با واسطه پیامبران الهام شده سخن می گوید، عرضه می شود. به هر حال این آموزه در پایان این دوره تا حد زیادی پذیرفته شد.
تعیین متون مقدس قانونی
یکی از ثمرات آموزه حجیت «کلیسای منصوب»، تعیین کتابهای قانونی عهد جدید از میان کتابها و رساله های پر شمار بود. کلیسا اعلام کتب قانونی عهد جدید را به طور تدریجی انجام داده است. اغلب تصور بر این است که کتب رسمی عهد جدید را شوراهایی کلیسایی تعیین کرده اند. واقعیت چنین نبود، زیرا همان گونه که بعدا خواهیم دید، شوراهای کلیسایی که در خصوص کتب رسمی عهد جدید بیانیه صادر کردند، فقط به اعلام رسمی و عمومی نظراتی مبادرت ورزیدند که مدتها پیش از آن به طور گسترده در کلیساها مورد پذیرش بودند. پذیرش کتب رسمی عهد جدید فرآیندی آهسته بود که اساسا تا سال 175 م. به کمال رسیده بود، به جز در مورد چند کتاب که نویسنده آنها مورد بحث قرار داشتند. کلیسا بنابر بعضی علل عملی ضروری دید که فهرست کتبی را که می بایست عهد جدید را تشکیل دهند رسما اعلام نماید.
تبیین و اعلام اعتقادات رسمی
در این دوره، و بیشتر در اثر آموزه حجیت کلیسا، آموزه های رسمی تبیین و تا حدودی شفاف شد. در همین دوره تهیه اعتقاد نامه توسط اسقف امری رایج بود و به وسیله آن اصول صحیح ایمان به مردم عادی تلقین می شد. «اعتقادنامه رسولان» یکی از معروف ترین آنهاست که گفته می شود محصول تحول تدریجی اعتقادنامه هایی است که سرآغاز همه آنها «اعتقادنامه قدیمی رومی» است که به قرن دوم بر می گردد. همچنین گفته می شود ایرنئوس و ترتولیان برای تشخیص ایماندارها از گنوسی ها، اصول اعتقاداتی تهیه کرده بودند. به هر حال در سایه فعالیتهای این آبا در پایان این دوره، عقاید اکثر مسیحیان با تفسیری خاص و رسمی (که از الهیات پولسی ارائه می شد) مطابقت داشت.
مراسم و آیینها شکلی خاص به خود گرفت.
این مراسم از شکل ساده ابتدایی به صورتی در آمد که تنها کشیش منصوب می توانست آنها را انجام دهد و این امر باعث جدایی نظام روحانیت از بقیه مردم می شد. تأکید بر اسقف های مقتدر که بنابر اعتقاد رایج، اقتدار خود را از سلسله جانشینان رسولان اخذ می کردند، سبب شد که بسیاری ایشان را کانون اتحاد، امانت دار حقیقت و منتقل کننده وسایل فیض الهی از طریق آیین های مقدس بدانند. آنانی که از مذاهب رمزی به مسیحیت گرویده بودند، با تأکید بر قداست مقام اسقف، باعث شکل گیری اعتقاد جدایی خادمین کلیسا از سایر مردم شدند. عشای ربانی و غسل تعمید تبدیل به مراسمی شدند که به صورت صحیح فقط توسط خادمی معتبر قابل اجرا بود. به تدریج که اعتقاد به عشای ربانی به عنوان قربانی تقدیم شده به خدا شکل می گرفت، برتری قداست مقام اسقف در مقایسه با مقام و مرتبه اعضای عادی کلیسا، امری ضروری می شد.