کلیسای کاتولیک در قرون وسطی بر همه جنبه های زندگی مردم سلطه داشت؛ از امور دینی تا امور مربوط به دیگر رشته های علوم، از امور اجتماعی و سیاسی تا مسائل فردی و اخلاقی، و از شعائر و مراس ظاهری تا معنویت و ارتباط با خدا. به هر حال اوضاع اسف بار آن دوره و فساد عملی کلیسا باعث عقب ماندگی و ضعف همه جنبه ها شد. از این روی هنگامی که مردم به آگاهی رسیدند خواستار تغییر این وضع شدند. این خیزش، آغاز عصری جدید بود که تحولات پشت سر آن در امور دینی، خلاصه نشد و تمام جنبه های زندگی بشری را در بر گرفت.
آغاز عصر جدید
نویسنده ای مسیحی آغاز عصر جدید را اینگونه بیان می کند: در جایی در قرن دوازدهم ساختار زندگی در اروپا وارد دوره ای از تحول و توسعه شد که هنوز متوقف نشده است. این تحول و توسعه، که به آرامی آغاز شد، تمام جنبه های زندگی انسان را در بر داشت، و اقدامات و گرایش های متنوعی که آن را ایجاد کرد، چنان به هم پیوسته بود که جدا کردن آنها از همدیگر با هرگونه تعریف دقیق ناممکن می نمود. زندگی اقتصادی تغییر کرد. تجارت خارجی که در شهرهای شمالی دریای آدریاتیک متمرکز شده بود و با کشفیات سده های چهاردهم و پانزدهم، در شهرهای اروپای شمالی تمرکز یافت، نه تنها ثروت را از یک طرف قاره به سمت دیگر منتقل کرد، بلکه طبقه ای جدید از مردم را نیز به وجود آورد که می توانستند زندگی خود را مستقل از حمایت دیگران اداره کنند. از نظر سیاسی، امپراطوری که برای نیل به اهداف عملی خود، اروپا را تحت کنترل کلیسا و حاکمان یکپارچه کرده بود، رفته رفته به دولت ها و ملت هایی تجزیه شد که مدعی حق استقلال بودند.
نزاع بین کلیسا و امپراطورها، بر سر تفوق و برتری، که نمونه آن را می توان در ادعای خاندان های حکومتی محلی نسبت به اقتدار در قلمروشان ملاحظه کرد، تأثیر چندانی در به وجود آمدن این تجزیه نداشت. تحول اقتصادی، نظم سیاسی متفاوتی را ممکن ساخت و مردم نظم جدید را مطلوب یافتند و این باعث فروپاشی تدریجی فئودالیسم قرون وسطی شد. اقتصاد و سیاست، تحولاتی نیز در نظم اجتماعی به وجود آوردند. ظهور طبقات جدید مردم و ارتباطات جدید، نیاز به نظم جدید را آشکار می ساخت. بردگان، شهروند شدند و شهروندان، استقلال یافتند و انسان های مستقل اختیار عمل را به دست آوردند. اشراف، حاکم شدند و حاکمان، با درک نیاز به تماس با شهروندان، مجالس شورا و پارلمان ها و نهادهای نمایندگی مشابه دیگری را تشکیل دادند. در حیات عقلانی، مکتب مدرسی، که قلمرو و شیوه اندیشه انسان ها را محدود کرده بود، تحت فشار کشف دوباره فیلسوفان قدیم، رها شد و این باعث افزایش سوالات آزاد توسط محققان، توسعه رشته ها و روش های جدید تحقیق، و تأسیس دانشگاههای جدیدی گردید که در آنها حکمت کلاسیک دنبال می شد. در همین زمان، مرزهای قاره اروپا محصور می گرد، در هم شکست؛ انسان به اندیشه و عمل در همه دنیا آغاز کرد. علاوه بر این قدرت خلاقه انسان در ایجاد ابزار و ساز و برگی که برای اقدامات جدیدش ضروری بود، بروز کرد. بشریت معنای جدیدی از آسایش، اطمینان و برآوردن خواسته ها را تجربه کرد.
به نظر این نویسنده، علت اصلی همه عقب ماندگیها این بود که انسان در هیچ یک از ابعاد زندگیش استقلال، و در نتیجه مسئولیت، نداشت و همین تحول روحی بود که باعث پیدایش عصر جدید شد، انسانی که احساس کرد می تواند و باید مانند یک شخص مستقل و مسئول باشد؛ این چیزی بود که قبلا نداشت: پس ما باید شروع عصر جدید را نتیجه حرکتی در روح انسانی بدانیم این حرکت سرشت زمان و ریشه همه رخدادها بود. اما این موضوع باید روشن شود. حیات معنوی انسان را در نظر بگیرید. در دوره مکتب مدرسی (قرن دهم به بعد)، انسان ها سوالاتی را درباره زندگی و معنای انسانی زیستن، که انسان ها موظف به آن بودند، طرح کردند، اما پاسخ به پرسش های آنان در اعتقادات و اصولی تعبیه شده بود که دین مسیحی وضع کرده بود. به تعبیر دیگر، انسان قدرت عقلانی خود را برای توضیح یا تعریف یا دفاع از حقایقی که کلیسا پیش تر بنیان نهاده بود، به کار برد. انسان از خود استقلالی نداشت، ارتباطش با حقیقت مستقیم نبود و نمی توانست باشد. اما هنگامی که روح انسانی آگاهی خود را به عنوان یک شخص اظهار کرد، انسان حاکم بر خود شد و عقل خود را قادر به یافتن حقیقت برای خود دید. هنگامی که انسان به این باور رسید، مکتب مدرسی پایان یافت؛ انسان دیگر در درون اصول محدود کننده تعقل نمی کرد، بلکه اندیشه خود را با قدرت و اختیار خود جهت می داد.
زندگی سیاسی انسان را در نظر بگیرید. زمانی مردم بدون چون و چرا حاکمیت پادشاهان و اربابان را می پذیرفتند. انسان ها عملی را که به آنان دستور داده می شد، انجام می دادند و هرگونه برخوردی که با آنان می شد تحمل می کردند؛ حتی اگر در میان خودشان از سرنوشت خود ناراضی بودند، وضع خود را تقدیر خود دانسته، آن را می پذیرفتند. اما هنگامی که انسان ها خود را یک شخص دانستند، بر ضد شرایط زندگی خود قیام کردند و با گذشت زمان، نظم سیاسی موجود را از بین بردند و نظم جدیدی، که در آن به عنوان یک شخص شناخته می شدند، به وجود آوردند. مردم با قدرت هایی که درباره زندگی آنان تصمیم می گرفتند قطع رابطه کردند و مدعی حق حاکمیت بر خود و ایجاد نوعی از زندگی شدند که به اختیار خودشان باشد. هنگامی که روح انسان زنده شد، انسان خودش اندیشید، با قدرت خود عمل کرد و مسئولیت عمل خود را پذیرفت. او مالک و سازنده شخصیت خود شد و خود را در موضعی قرار داد که بر امور خویش مسلط بود.
در اواخر قرون وسطی تعدادی از کسانی که علیه وضع موجود قیام کردند، موفقیت چندانی به دست نیاوردند؛ اما در سده های پانزده و شانزده گروهی توانستند سومین جدایی مهم را در تاریخ الهیات مسیحی رقم زنند؛ مارتین لوتر (1483-1546)، اولریش تسوینگلی (1484- 1531) و جان کالوین (1509 – 1564) جریانی را در تاریخ مسیحیت پایه گذاری و رهبری کردند که در عرصه دینی غرب دوره های بعد و نیز عرصه های دیگر، بسیار تأثیر گذار بوده است. این افراد از نظر فکری کاملا هماهنگ نبودند و حتی پیروانشان خود را فرقه هایی مجزا به حساب می آورند؛ اما در مجموعه ای از اصول کلی، که با اصول کلیسای کاتولیک مغایر است، با هم متفقند. این امر نشان می دهد علت خیزش و بستر قیام آنان یکسان بوده است. به هر حال نهضت اصلاح دینی (پروتستان)، به عنوان یک نهضت دینی، در درون دین مسیحیت ظهور کرد و به آیینی جدید تبدیل شد.
علت ظهور آیین پروتستان
نخستین سوال درباره علت ظهور آیین پروتستان این است که آیا این مصلحان درباره برخی از اصول الهیات با پیشینیان خود اختلاف داشتند، یا نسبت به اعمال آنان معترض بودند؟
از دو واژه اصلاحات و پروتستان (اعتراض) که برای این جنبش به کار می رود، اولی بیشتر گویای اختلاف با پیشینیان و دومی نشان دهنده اعتراض است. حال کدام یک از این دو، علت بود؟ معروف است که مصلحان پروتستان بیشتر به اعمال کلیسای کاتولیک معترض بودند؛ اما آیا این اعمال، ناشی از اصولی از نظام الهیاتی نبود؟
اگر به این نتیجه برسیم که اصلی از اصول الهیاتی، یا سوء استفاده از آن، باعث اعمال نادرست کلیسای قرون وسطی شد و مصلحان علاوه بر مخالفت با آن اعمال، مخالف آن اصل هم بودند، این دو (اختلاف و اعتراض) به هم خواهند رسید. از برخی عبارات همین امر برداشت می شود: نارضایتی و شکایتی که سرانجام چون جرقه ای آتش انقلاب اصلاح دینی را برافروخت، فروش آمرزش نامه بود. به واسطه قدرتی که ظاهرا مسیح به پطرس حواری (انجیل متی، 16: 19) و پطرس حواری به اسقفان، و اسقفان به کشیشان داده بودند، روحانیون صلاحیت داشتند که اشخاص تایبی را که به گناه خود اعتراف می کردند، با تعیین کفاره ای برای جرایم آن گناهان و مکافاتشان در دوزخ ببخشایند.
رد اصل سلطه و حجیت پاپی توسط مارتین لوتر
مارتین لوتر اصل سلطه و حجیت پاپی را با صراحت رد می کند: «من می گویم، نه پاپ و نه اسقف ها و نه هیچ فردی دیگر حق ندارد حتی یک کلمه به یک مسیحی فرمان و دستور دهد. مگر آنکه یک مسیحی به رضای وجدان خود و به صلیب خاطر آن را بپذیرد. اگر او تن به چنین دستوری بدهد تن به روح استبداد سپرده است.»
پس باید نتیجه گرفت که مصلحان نسبت به اعمال کلیسا معترض بودند و نیز با اصولی که مورد استفاده آنان قرار می گرفت، مخالفت می کردند به نظر می رسد نویسنده ای مسیحی با اینکه بر نقش اعمال کلیسا تأکید می ورزد، اما آن را در رتبه دوم قرار می دهد. همین تولد دوباره روح انسان، نیروی محرکه ای در درون آیین پروتستان بود. در آن عصر شرایطی وجود داشت که انسان ها را به حرکت وا می داشت و در شایستگی قدرت هایی که تحت اقتدارشان زندگی می کردند تردید ایجاد می کرد، و برای آنان موضوع هایی برای تفکر به وجود می آورد که پیش تر از آنها آگاهی نداشتند. کلیسا، که پیش تر راهنمای ضمیر انسان ها و حافظ سلامتی روح آنان بود، به روزگار شوم و شرارت آمیزی گرفتار آمد. رهبران کلیسا، دربار پاپ، و روحانیان از هر درجه و طبقه به تمایلات شخصی خود چسبیده بودند، و در نتیجه در موارد بسیار زیادی، خودپرستی، تجمل پرستی، فامیل بازی، خرید و فروش مناسب کلیسایی، و هرزگی مشخصه کلیسا شده بود. نزاع طولانی بین کلیسا و قدرت های سیاسی برای سلطه بر مردم باعث دسیسه، خیانت، دورویی، و جنگ مسلحانه شده بود. نهادی که مدعی بود همه مردم را در مسیح متحد می کند، نه تنها مردم را از همدیگر جدا کرده بود، بلکه در مرکز خود نیز دچار شقاق شده بود.
این وضعیت وخیم اندیشمندان سراسر اروپا را نگران کرده بود. برای تغییر این وضعیت با تشکیل شوراهای کلیسایی (پیزا، 1459؛ کنستانس، 1410؛ باسل 1431) تلاش شد؛ اما اینها کمتر مفید فایده واقع شدند. هر چند در این شوراها برخی از موضوعات حل و فصل شد، اما این امر تأثیر بسیار کمی در زندگی شرارت بار روحانیون داشت، و با موضوع اساسی، که به تدریج با همه لوازمش ظهور کرده، یعنی مقام حکومت بر مردم، برخورد نشد. آگاهی مردم نسبت به وضعیت کلیسا دو چندان شده بود، و این در حالی بود که آنان ناتوان از هر گونه اصلاحی بودند. در همین زمان، توجه و علاقه جدیدی به متون مقدس و نوشته های رهبران کلیسای نخستین پدیدار شد. با اختراع دستگاه چاپ و ترجمه متون مقدس و نوشته های کلیسای نخستین به زبان های مختلف، این متون به صورت گسترده ای در دسترس مردم قرار گرفت. بدین طریق، داستان خاستگاه ایمان مسیحی که در پشت شعائر، جشن ها و آداب و اسطوره پنهان شده بود، مستقیما در اختیار مردم قرار گرفت. در همین زمان که قدرت کلیسا پر از شرارت انسانی به نظر می رسید، قدرت جدیدی پا به عرصه گذاشت که نفوذ مستقیم و آشکاری بر حیات کلیسا داشت. بنابراین، شرایط ویژه ای پدید آمد که مستلزم ظهور نهضت پروتستان بود.
برای آگاهی از خاستگاه آیین پروتستان و توسعه تاریخی آن، باید توجه داشت که این نهضت جنبشی بود. که روح بیدار انسان را شکل می داد. نهضت پروتستان با کلیسای کاتولیک و فعالیت آن مخالفت می ورزید و گرایش به سمت شناخت و هدایت به سوی متون مقدس داشت؛ اما اینها ظهور آیین پروتستان را توجیه نمی کند. اعتراض به اوضاع و رفتار کلیسا در درون کلیسا نیز صورت می گرفت، اما نتیجه آن شقاق در ساختار کلیسا نبود. دانشمندان کلیسا با همان جدیت و خلاقیت افرادی که در شاخه پروتستان بودند، به متون مقدس روی آوردند؛ اما نتیجه کار آنان یکسان نبود. اساس نهضت پروتستان بر تأکید بر روح آزاد انسان، به عنوان منبع و قدرت حیات دینی او بود. نویسنده ای دیگر در این باره می گوید در پدیداری نهضت اصلاح دینی مجموعه ای از عوامل را می توان دخیل دانست. بررسی دقیق عملکرد نظام پاپی در قرون وسطی، نشان می داد که قدرت مطلق، باعث فساد و اضمحلال می شود. در این زمان علیه نظام پاپی احساسات بسیاری برانگیخته شده بود. ویکلیف نشان داد که چگونه انتقاد از عملکردها و اشتباهها می تواند انتقاد از آموزه ها را نیز شامل شود. کلیسا از ثروت و دارایی افسانه ای برخوردار بود، در حالی که فاقد ویژگی های اخلاقیی بود که بر اساس آنها بتواند امتیازات خود را برای توده مردم توجیه کند.
در این زمان، مردم توجه زیادی به آثار کلاسیک فرهنگ گذشته نشان می دادند که این گرایش، انسانگرایی نامیده می شد. (این جنبش انسانگرایی را نباید با انسانگرایی لاادری گرایانه یا خداناباوری معاصر همسان پنداشت). در جنوب اروپا این توجه عمدتا به آثار کلاسیک تمدن یونانی و رومی معطوف شده بود؛ اما در شمال اروپا تحت تأثیر اراسموس انسانگرایی مسیحی شکل گرفته بود. شعار اصلی در این زمان «بازگشت به سرچشمه ها» بود و کتاب مقدس به زبان اصلی عبری و یونانی و نیز آثار پدران اولیه کلیسا بسیار مورد توجه بودند. انسان گرایان با لحن تیز و طعنه آمیز خود از بسیاری از ابعاد حیات کلیسایی عصر خود، مانند زندگی پاپ ها و روحانیون، وضعیت دیرها و ابهامات و پیچیدگی های الهیات مدرسی انتقاد می کردند. اما هنگامی که جنبش اصلاح دینی آغاز شد، انسان گرایان پیرو اراسموس دو دسته شدند. گروهی به قیمت جدا شدن از کلیسای روم به جنبش اصلاح دینی پیوسته و گروهی دیگر برای اینکه به اتحاد، بیشتر از اصلاح اهمیت می دادند، با کلیسای روم متحد باقی ماندند.
مخالفت مصلحان با تحقیر انسان و حجیت کلیسا
در کلیسای کاتولیک قرون وسطی انسان حرمتی نداشت و حتی از خواندن کتاب مقدس دین خود محروم بود، چون کلیسا بیان و تفسیر آن را بر عهده داشت. به همین جهت ترجمه آن به زبانهای مختلف ممنوع بود. انسان نمی توانست مستقیما با خدا ارتباط برقرار کند، بلکه این کار را باید با واسطه کلیسا انجام می داد. او حتی نمی توانست نزد خدای خود طلب بخشش و توبه کند. شعائر دینی، که در نظام الهیاتی مسیحی ابزار فیض تلقی می شوند، باید به وسیله کلیسائیان انجام می شد. انسان حق اندیشه در اصول دینی خود را نداشت و باید آنچه را کلیسا می گفت بی چون و چرا می پذیرفت و البته کسی هم که زیر بار نمی رفت.
بدعت گذار تلقی می شد. این انحصار طلبی در حالی بود که کلیسا به خود اجازه می داد درباره مسائل غیر دینی اظهار نظر کند و از آنجا که برخی از دستاوردهای علمی ممکن بود با ظاهر متون دینی ناسازگار باشد، تحقیق علمی هم با موانعی روبرو می شد. با توجه به اینکه شغل اهل کلیسا از مشاغل الهی و دینی بود و دیگر مشاغل از نوع دنیوی، این سوال پیش می آید که چرا کلیسا به خود اجازه چنین دخالت هایی می داد؟ در پاسخ باید گفت: همه این امور از یک اصل «حجیت کلیسا» ناشی می شد. در مقابل، مصلحان با «اعمال کلیسا»، «تحقیر انسان» و هم «حجیت کلیسا» که منشأ آنها بود، مخالف بودند.