مدرنیته و رابطه آن با مسیحیت از نظر هانس کونگ (انقلاب فرانسه)

رابطه الهیات با مدرنیته از نظر شلایرماخر

اما روح مدرنیته به واسطه شلایرماخر (1834- 1768) در الاهیات دمیده شد. او تجسم تحول در الگوی قدیم و تأسیس الگویی جدید در الاهیات است. او به تمام معنا انسانی مدرن است که فلسفه جدید را خوب می شناسد و تأیید می کند. او کسی است که نقد تاریخی را تصدیق، و خودش آن را در بررسی کتاب مقدس به کار می برد و نیز ادبیات مدرن، هنر و حیات اجتماعی جدید را تأیید و در محافل رمانتیک شرکت می کند و می کوشد تا از روشنگری فراتر رود. شلایرماخر اولین کسی بود که در دانشگاه های جدید جایگاهی برای الاهیات به عنوان یک رشته تحصیلی جدید پیدا کرد. او می خواست نشان دهد که دینداربودن با مدرن بودن ناسازگار نیست. در زمان او بسیاری از معاصرانش نظیر فیشته، شلینگ، هگل و هولدرلین از الاهیات به فلسفه روی آورده بودند. آنان به طور قطع دین را کنار نگذاشته بودند، اما آن را در نظام متافیزیکی خود ادغام کرده بودند.
بسیاری از دوستان او نسبت به دین نوعی لاادری گری را از خود نشان می دادند. در فضای روشنگری و رمانتیسم کسی یافت نمی شد که بپرسد «دین چیست؟» او اولین کسی است که در این فضا درباره دین پرسش می کند. کتاب درباره دین او همین پرسش را مطرح می کند. او وظیفه خویش می دانست که به رغم همه ایرادهایی که به آموزه های مسیحی داشت به عنوان یک متفکر انتقادی به روشی کاملا جدید دین را مطرح کند. در این جا این پرسش مطرح می شود که دین مورد نظر شلایرماخر چه دینی است؟ به عبارت دیگر دینی که می تواند با فضای روشنگری و رمانتیسم سازگار شود چه ویژگی هایی دارد؟ قطعا این دین، آن مسیحیت عقلانی شده ای که ترکیبی از متافیریک و اخلاق است نیست. همچنین دین نظام مند و تئوریزه شده یا مجموعه ای از آموزه ها و شعائر ایمانی نیست. دین صرفا امری اخلاقی (مانند دین کانت) یا امری زیباشناختی (مانند دین شیلر و گوته) نیست. ویژگی منحصر به فرد «دین» در دیدگاه شلایرماخر تجربه ای اسرارآمیز است.
این دین شعله ای آسمانی است که وقتی یک جان مقدس با آن تماس پیدا می کند آتش می گیرد. این دین تفکر و عمل نیست، بلکه شهود و احساس است. می توان گفت که دین قلب است نه عقل؛ دین احساس و شوق به بیکرانه است. این دین مانند دین قرون وسطا و در دوره نهضت اصلاح نیست که در پی فراتر رفتن از این جهان و رسیدن به جهان فوق طبیعی باشد و نیز مانند دئیسم و دین عصر روشنگری حرکتی به سوی امری ماورای عالم و متافیزیک نیست، بلکه آگاهی یافتن، دیدن و شوق به بیکرانه و در واقع تجربه ای عینی و ملموس از امری نامتناهی است که نه خدای شخص وار مسیحیت سنتی است و نه روح مطلق فلسفه ایدئالیستی هگل، بلکه یک اصل ثابت متعالی و برتر از همه موجودات است. در واقع از آنجایی که شلایرماخر با ایدئالیسم حاصل از روشنگری سر و کار داشت و دین گاهی با اخلاق و گاهی با متافیزیک ایدئالیستی متحد پنداشته می شد، لذا دغدغه اصلی او استقلال دین از اخلاق و متافیزیک بود.
دین از نظر شلایرماخر امری کاملا وجودی است که منشأ احساس است و بر همه اندیشه ها و اعمال تقدم دارد. نمی توان شلایرماخر را طرفدار یک دین «طبیعی» و به دور از هر نوع وحی دانست. از نظر وی دین طبیعی یا عقلی محصول تأملاتی فلسفی است که حیات و پویایی ادیان معتبر را ندارد. از نظر او «دین» امری «عمومی» نیست، بلکه واقعیتی فردی، زنده و عینی است. او یهودیت، مسیحیت و اسلام را ادیان فردی، زنده و عینی می داند. به اعتقاد او «دین» باید خود را در ادیان مختلف به فردیت برساند. ملاحظه می کنیم که شلایرماخر میان Religionو religion تمایز قائل می شود و معتقد است که کلید فهم «دین» (واژه نخست، با حروف بزرگ) در فهم ادیان مختلف است. از نظر او ممکن است ادیان به واسطه متحد شدن با شعائر و اعتقادات، حیات اصلی خودرا از دست داده، منحرف شوند، اما در عین حال صورت های تفرد یافته دینند؛ چرا که تجربه نامتناهی را در انسان دست یافتنی می سازند. با این تعریفی که از «دین» ارائه می دهد و در واقع با وارد کردن عنصر تجربه دینی در الاهیات جدید می کوشد تا زنده و عینی بودن دین را نشان دهد. به عبارت دیگر تجربه دینی زنده و پویا در الاهیات شلایرماخر اشاره به نوعی سازگاری الاهیات با مدرنیته است.

دیدگاهها در مورد نظر شلایرماخر و پاسخ هانس کونگ

با این حال، جای این پرسش کارل بارت از شلایرماخر مفتوح است که آیا الاهیات شلایرماخر واقعا یک الاهیات مسیحی است که لباس فلسفه زمان خود را پوشیده است یا فلسفه خنثای مسیحی است که خود را در لباس الاهیات مسیحی مخفی کرده و معتبر جلوه داده است؟ در واقع این پرسش ناظر به توفیق او در جمع میان سنت و مدرنیته است. بسیاری از نمایندگان الاهیات دیالکتیک به تبع کارل بارت، شلایرماخر را متهم به انحلال الاهیات در فلسفه کرده اند. اما امروزه بسیاری بر این باورند که شلایرماخر با استفاده از ابزارهای فلسفی دفاعیه ای درخور برای مسیحیت فراهم آورد. هانس کونگ معتقد است که کار شلایرماخر نه فلسفه خنثای مسیحی است و نه الاهیات جزم اندیش و کلیسایی. شلایرماخر عامدانه رویکرد دیگری برای الاهیات خود برگزید.
باید پذیرفت که الاهیات سازی شیوه واحدی ندارد؛ ما می توانیم شیوه های گوناگونی از الاهیات را به دست دهیم. می توان همین پرسش را از کارل بارت کرد که آیا کتاب اصول اعتقادی کلیسای او الاهیات مسیحی است؟ امیل برونر پرسش دیگری از شلایرماخر دارد و آن این است که با جایگزین کردن احساس درونی انسان به جای کلام خدا آیا الاهیات او انسان مدار و خودبنیاد نمی شود؟ پاسخ هانس کونگ این است که گرچه شلایرماخر در ضمن سنت فکری حرکت می کند که در آن خود بنیادی انسان از دکارت تا کانت ادامه داشته است و بر این اساس او نیز الاهیات خود را از سوبژه و تجربه شخصی آغاز می کند با این همه، نمی توان گفت الاهیات او انسان مدار است. او در آثار اولیه اش تصریح می کند که بدون این «دین» مبتنی بر این احساس، انسان تسلیم این میل می شود که خود را محور همه چیز بداند. در «دین» انسان می خواهد که همه چیز را در امر بیکرانه ببیند. ابژه دین «امر بیکرانه» است که در امر متناهی تجلی می یابد. بنابراین درباره او نمی توان سخن از انسان مداری یا انحلال الاهیات در انسان شناسی گفت. با این حال باز هم جای این پرسش کارل بارت هست که آیا الاهیات شلایرماخر واقعا یک الاهیات مسیحی است؟

سهم اساسی شلایرماخر در تعریف ماهیت مسیحیت
شکی نیست که شلایرماخر سهمی اساسی در تعریف ماهیت مسیحیت داشته است. از نظر او ماهیت هر دینی را باید در بینش آن دین نسبت به امر نامتناهی دید. به عقیده شلایرماخر جوهر «دین» را به نحو خالص فقط در مسیحیت می توان دید. او در کتاب ایمان مسیحی که تحلیل سنت و مدرنیته است مهمترین اعتقادات جزمی دوران جدید را مطرح می کند. او تعمدا واژه «دگما» را به کار نمی برد و به جای آن از ایمان مسیحی استفاده می کند. جهت گیری او در این کتاب کاملا تاریخی و در ارتباط با تجربه است. او در این کتاب، جوهر مسیحت را ایمانی توحیدی می داند که در آن هر چیزی مرتبط با نجات است که توسط عیسی مسیح محقق می شود.
ویژگی ممتاز مسیحیت از نظر شلایرماخر همان رهایی بخشی آن است که بر محور مسیح تحقق می یابد. او در این کتاب از مفاهیم و عقاید مسیحی به نحو قابل توجهی اسطوره زدایی می کند. او نه تنها از داستان های عهد قدیم بلکه از داستان های عهد جدید در باب تولد عیسی از باکره، معجزات، رستاخیز، صعود و رجعت مسیح نیز اسطوره زدایی می کند. برای مثال درباره عیسی می گوید: «او انسانی مانند دیگر انسان هاست؛ با این تفاوت که قوه دائم آگاهی از خدا را دارد که در تمام لحظه ها خدا آگاهی او را مطلق می سازد و حضور واقعی خدا در او به معنای خداآگاهی مطلق اوست.» او بیان می دارد که با این تفسیر از الوهیت مسیح، آگاهانه از معنای سنتی تثلیث دور شده است.

دیدگاه هانس کونگ در مورد روح مدرنیته از نظر شلایرماخر
هانس کونگ در اینجا به پرسش مذکور پاسخ روشنی نمی دهد، اما دوباره آن رابه نحو دیگری مطرح می کند: آیا شلایرماخر تسلیم روح مدرنیته شد؟ و در پاسخ به آن نکاتی را متذکر می شود: اولا در الاهیات شلایرماخر قطعا جا برای بازگویی داستان عیسی وجود دارد، یعنی می توان آن را الاهیات نقلی نام نهاد، ثانیا از آنجا که این الاهیات از سوژه انسانی آغاز می کند خطر تبدیل شدن مسیح شناسی به انسان شناسی در آن وجود دارد، ثالثا تفسیر ایدئالیستی شلایرماخر از واقعیت، نگرش های منفی به انسان، یعنی از خودبیگانگی و فساد انسان ها را جدی نمی گیرد.
رابعا، این تفسیر جایگاهی برای صلیب، مرگ و رستاخیز عیسی که در عهد جدید محوریت دارند قائل نمی شود. با توجه به این نکات دیدگاه هانس کونگ درباره الاهیات شلایرماخر این است که این الاهیات مدرن حال و هوای تاریک و روشنی دارد، یعنی در برخی از ابعاد تسلیم مدرنیته شده، در عین حال تجسم روح مدرنیته و سرآغاز رویکردی جدید به مسیحیت و به طور کلی نگرشی نوین به دین در دنیای مدرن بوده است. این رخداد در مسیحیت پروتستان، مایه تحول الگوی قدیم و پیدایش الگوی جدید مسیحیت بود.

نقش انقلاب بزرگ فرانسه برای مسیحیت

در پی انقلاب فرهنگی و الهیاتی عصر روشنگری، انقلابی سیاسی به وقوع پیوست. این انقلاب سیاسی، انقلاب بزرگ فرانسه بود. همان طور که انقلاب در علم و فلسفه موجب پیدایش ارزش جدید «عقل»، و انقلاب در فرهنگ موجب پیدایش ایده «پیشرفت» به عنوان یک ارزش گردید، انقلاب در سیاست و دولت نیز موجب پیدایش ایده «مردم» به عنوان سومین ارزش مدرنیته گردید. توجه به مردم به عنوان حاکم مطلق بر سرنوشت خویش ارزشی بود که در پی پیدایش انقلاب سیاسی فرانسه محقق گردید. این انقلاب در وهله اول علیه دین و کلیسا نبود، بلکه انقلابی بود برای بهبود وضعیت اجتماعی و اقتصادی. اکثریت روحانیون پایین مرتبه در ابتدا از آن حمایت کردند؛ به امید این که وضع اقتصادی بهتری پیش بیاید. تحقیقات جدید نشان می دهد که انقلاب فرانسه بیشتر، سیاسی- اجتماعی بود تا اقتصادی- اجتماعی؛ گرچه بحران اقتصادی و اجتماعی دهه 1770 پیش شرط آن بود. در واقع این بحران که شامل موج شورش های ناشی از قحطی، بیکاری و فقر شدید بود، تشدیدکننده حرکت انقلاب بود. به هر حال تأثیر این انقلاب بر دین و کلیسا تردیدناپذیر است و در واقع کلیسا مهم ترین قربانی آن بود. این امر به دلیل رابطه بسیار تنگاتنگ دین و دولت در فرانسه بود. کلیسای کاتولیک دین دولت محسوب می شد و هر کس رژیم قدیم را منکر می شد باید منتقد کلیسای کاتولیک نیز می بود. لذا این انقلاب هر چند در وهله اول انقلابی سیاسی و اجتماعی بود، پیامدهای اجتناب ناپذیری برای دین داشت.

تحولات فکری و فرهنگی و فرایند عرفی شدن

این انقلاب مسبوق به تحولات فکری و فرهنگی و فرایند عرفی شدن بود، لذا دیگر دوره حکومت دینی قرون وسطا که پاپ تجسم آن بود و نیز دوره حکومت مطلقه پادشاهانی مانند فردریک و جوزف گذشته بود. نمایندگان مردم، تشکل یافته تحت عنوان مجمع ملی در سال 1789 در «ورسای» گرد هم آمدند و دموکراسی جدید را پی ریزی کردند. انقلاب که با خشم توده های مردم و تحت نوعی ایدئولوژی عمل گرا هدایت می شد با شعار آزادی (بعد سیاسی)، برابری (بعد اجتماعی) و برادری (بعد عقلی) همراه بود. سرانجام در 14 جولای 1789 لوئیس شانزدهم ناگزیر شد، انقلاب و استقلال مجمع ملی را به رسمیت بشناسد. بالاخره مجمع ملی الغای همه حقوق فئودالی، و فروپاشی رژیم قدیم را اعلام، و راه را برای اعلامیه، حقوق بشر و حقوق مدنی در 26 آگوست 1789 باز کرد.
مجمع ملی در وهله اول برای از بین بردن فسادهای مالی دولت، اقدامات انقلابی مهمی انجام داد؛ از جمله دارایی های کلیسا را مصادره کرد و درآمدهای روحانیون را محدود، صومعه ها را از بین برد. این اقدامات موجب حرکت های ضد انقلابی به ویژه در شهرهای کوچک گشت که به نوبه خود دشمنی با کلیساها و دین را در میان انقلابیون فرانسه بر انگیخت. اقدام دیگر انقلابیون تشکیل کلیسای ملی و مستقل از رم و با روح آزادی های فرانسوی بود. این کار مقاومت زیادی را در میان روحانیون ایجاد کرد و از طرف دیگر موجب تندروی های شدیدی از سوی انقلابیون شد. هر روحانی می باید نسبت به ساختار مدنی سوگند وفاداری یاد می کرد. بسیاری از روحانیون از این کار سرباز زدند و همگی مناصب خود را از دست دادند. رم و شخص پیوس ششم نهاد مدنی سال 1791 را بی اعتبار دانست و فلسفه «حقوق بشر» را مشمئز کننده، و آزادی انتخاب دین، عقیده و مطبوعات، و برابری همه انسان ها را منکر شد. با این کار روابط دیپلماتیک میان فرانسه و رم قطع شد و کلیسای کاتولیک رومی دشمن بزرگ تحول انقلابی قلمداد شد.

نسبت به دین و کلیسا
سرانجام جدایی کامل از الگوی قدیم دین پیش آمد. شاید علت اساسی این شقاق کامل وضع دینی فرانسه بود، زیرا این کشور نهضت اصلاح دینی پروتستان را تجربه نکرده بود. به عبارت دیگر، کشورهایی که نهضت اصلاح دینی در آنها رخ داده بود علی رغم همه انتقادهایی که به دین وجود داشت هنوز عقیده به خدا و دین در آن ها وجود داشت. اما در فرانسه عکس العمل های شدید کلیسا نسبت به تحولات جدید علاوه بر این که خود کلیسا را قربانی خود ساخت نوعی دل زدگی شدید نسبت به دین و کلیسا را نیز به بار آورد.

اقتضائات جدید حاصل از این انقلاب

اقتضائات جدید حاصل از این انقلاب را در مقابل اقتضائات نظام کلیسای رومی اینگونه می توان نشان داد:
1ــ پایان نظام مطلقه در برابر حفظ نظام مطلقه در نظام کلیسای رومی
2ــ از بین رفتن مقامات کلیسایی در برابر حفظ مقامات کلیسایی
3ــ حقوق بشر و شهروندی در برابر محکومیت حقوق بشر
4- حاکمیت مردم در برابر محرومیت مردم و روحانیون از انتخاب اسقف ها و پاپ ها
5- تقسیم قدرت (مقننه، مجریه، قضائیه) و در برابر آن در نظام رومی همه قدرت ها در دست اسقف ها به ویژه پاپ
6- برابری در مقابل قانون در برابر نظام طبقاتی روحانی و عامی در نظام رومی
7- انتخابات آزاد در همه سطوح در برابر انتصاب به واسطه مرجعیت اعلا (اسقف ها و پاپ ها)
8- برابری همه ادیان در برابر دین دولتی کاتولیک

تحولات در امور اجتماعی
همچنین تحولاتی در امور اجتماعی به وجود آمد: فهرست حقوق بشر جایگزین آیین مسیحی، و قوانین دولتی جایگزین قانون کلیسایی شد. پرچم فرانسه جایگزین صلیب، معلمان جایگزین کشیشان، نام های ملی جایگزین نام های دینی محله ها و شهرها و خیابان هاگشت... و احترام به شهدای قهرمان جایگزین احترام به قدیسان گشت.

نتیجه این تحولات در فرانسه
نتیجه این تحولات در فرانسه، شکاف میان امور دینی و غیر دینی و در واقع شکل گیری دو فرهنگ متخاصم بود: فرهنگ جدید افراد غیر روحانی جمهوری خواه، جنگ طلب و بورژوای حاکم، و فرهنگ پاپی یا شبه فرهنگ کلیسا و سرانجام حرکت آهسته کلیسای رسمی کاتولیک به سوی نوعی انزوای فرهنگی.

نتیجه انقلاب بزرگ فرانسه

سرانجام انقلاب بزرگ فرانسه به دست ناپلئون بناپارت افتاد. او بر ارزش های انقلاب تسلط یافت و به آنها پایان داد و با جنگ های خانمان سوز خویش موجب نابودی هزاران نفر گشت. بعد از رعب و وحشت های ناشی از انقلاب و جنگ های ویرانگر ناپلئونی آرزوی رسیدن به روزهای خوش همه جا نمایان گشت، تلاش های فراوانی در حوزه های پروتستان و کاتولیک برای بازگرداندن الگوی قدیم تحت عنوان «اراده خدا» صورت گرفت، نوعی دفاع از سلطنت به عنوان شکلی از دولت، دفاع از جامعه طبقاتی، دفاع از کلیسای سلسله مراتبی و دفاع از خانواده و دارایی به عنوان ارزش های اساسی شکل گرفت و مقام پاپی که سابقه مخالفت با انقلاب و مقاومت در برابر ناپلئون را داشت اینک تضمینی برای کارهای خود به دست آورده بود و دوباره مبدل به یک مرجعیت اخلاقی گشت اما استقرار مدرنیته و ارزش های آن به گونه ای نبود که با وجود آنها بازگشت به الگوی قدیم میسر باشد، بلکه به اشکال دیگری تداوم یافت.
فرانسه در اثر اقدامات افراطی انقلابیون و جنگ های ویرانگر ناپلئونی نتوانست تعیین کننده قدرت سیاسی باقی بماند. اما بریتانیای کبیر که انقلاب شکوهمند خود و پارلمان رسمی را به عنوان نظام سیاسی خود یک قرن قبل از فرانسه محقق ساخته بود، رهبری انقلابی دیگر تحت عنوان انقلاب صنعتی و تکنولوژیک را به عهده گرفت. این انقلاب مقدمه نظام اقتصادی جدید و در واقع تمدن جهانی گشت. دموکراسی و انقلاب تکنولوژیک به پیشرفت های پیروزمندانه خود ادامه دادند: تحولات شگرفی در زمینه های راه سازی، برق، توسعه لوکوموتیو، کشتی بخار و تلگراف به وجود آمد. این تحولات مقدمه انقلابی بزرگ در حوزه تکنولوژی، فرایندهای تولید، اقتصاد روستایی، بازار و نیز در حوزه اندیشه و ساختارهای اجتماعی بود. این تحول بزرگ همراه بود با انفجار جمعیت، انقلاب کشاورزی و توسعه نسنجیده شهری. اینک جامعه بورژوا- کاپیتالیستی جایگزین جامعه بی روح اشرافی شد و در آن «صنعت» و «صنعتی بودن» ارزش تلقی شد.

انقلاب صنعتی و ایدئولوژی های لیبرالیسم و سوسیالیسم
اما این فرایند صنعتی شدن که جهانی شده بود در درون خود متحمل نزاع هایی شد. بخش های عظیم جمعیت کارگری متحمل رنج های فراوانی می شد؛ دستمزدهای پایین، ساعات کار زیاد، شرایط نامطلوب زندگی، عدم امنیت اجتماعی و بهره کشی از زنان و کودکان منجر به واکنش طبقه کارگر شد. در نیمه دوم قرن نوزدهم در مواجهه با سلطه بی حد و حصر سرمایه داری خصوصی، نهضت سوسیالیسم به وجود آمد و به جای آزادی فردی (تعلق خاطر اساسی لیبرالیسم) به نحو روز افزونی، عدالت اجتماعی و نظام عادلانه اجتماعی (تعلق خاطر عمده سوسیالیسم) به دغدغه اصلی تبدیل شد. در واقع فرایند مدرنیته در جریان رشد و توسعه خود به انقلاب صنعتی و ایدئولوژی های لیبرالیسم و سوسیالیسم رسیده بود که هر یک به نحوی، دین را به طور کلی و کلیسای کاتولیک را به صورت خاص به چالش می کشاندند.
کلیسای کاتولیک که همیشه بازگشت به الگوی قدیم، سرلوحه برنامه های آن بود در پی جذب انبوه کارگرانی بود که به واسطه برخی اعمال کلیسایی آنها را از دست داده بود و از این رو خود را طرفدار فقرا و طبقات پایین نشان داد و به اقداماتی نظیر ایجاد نهضت های تبشیری، ایجاد مؤسسات خیریه و عام المنفعه و مهمتر از همه، تأسیس مجمع مردمی کاتولیک در آلمان دست زد که در واقع بزرگترین مجمع کاتولیک در جهان بود. پاپ پیوس نهم پس از آشناشدن با اصلاحات لیبرالی، فرمان عفو عمومی صادر کرد و مردم با شور و شوق از او استقبال کردند و تحت حمایت او جماعتی از مردان و زنان تحت عنوان مجامع پیوس به وجود آمدند. استراتژی این مجامع استحکام در داخل و انزوا در خارج بود. در واقع در جهان مدرن، بی تفاوتی دینی، دشمنی با کلیسا و فقدان ایمان حاکم بود، اما در درون کلیسا تعمید، مریم گرایی، زیارت ها، شام های مقدس به آن گرما می بخشید.


منابع :

  1. هانس کونگ- مقاله مسیحیت و مدرنیته- ترجمه حسن قنبرى- فصلنامه هفت آسمان- شماره 20

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/115379