هویت یک سنت را غالبا بر اساس تمایز ارسطویی میان تغییر جوهری و عرضی توضیح می دهند. یک درخت که در طول سالها رشد می کند، در پاییز برگ هایش می ریزد و در بهار، برگهای تازه بر آن می روید و از این قبیل تغییرات، اما هویت خود را به عنوان یک درخت همچنان حفظ می کند. اینگونه تغییرات، از آن جایی که فقط بر صفات عرضی، عارض می شوند، عرضی هستند. اما اگر درخت آتش گرفته، به خاکستر تبدیل گردد، دیگر درخت نخواهد بود و این یک تغییر جوهری خواهد بود که صفات ذاتی درخت را، یعنی آن دسته صفاتی که درخت بودن درخت به آنهاست، تحت تاثیر قرار می دهد. به همین نحو می توان میان ویژگیهای ذاتی ایمان که قوام اصل یک سنت به آنهاست، فرق گذاشت. این ویژگیهای اخیر باید در سراسر تاریخ یک سنت دینی، یکسان بمانند و اگر اینها دچار اصلاح و تغییر شوند، یک سنت دینی مانند اسلام یا مسیحیت، هویت خود را از دست خواهد داد؛ بر همین اساس، به عنوان مثال، هلموت تایلیکه اظهار می دارد: «هر الهیات دانی... باید هسته پیام الهی را از آنچه فقط پوسته بیرونی آن است و به وسیله تخیل آدمی شکل گرفته و حاصل تفسیر سنتی [ایمان]، گرایش به ارائه صورت بندیهای اعتقادی و تحکیم تاریخی حقایق ایمانی در زمانهای بعد می باشد، تمییز دهد. اما مشکل آن است که هیچ معیار روشنی که برای عموم، قابل تشخیص باشد، تا به مدد آن، صفات ذاتی را از عرضی، و هسته را از پوسته، تمییز دهیم، در اختیار نداریم؛ به همین دلیل، هیچ کدام از شیوه های ارائه شده برای این تفکیک، رضایت بخش به نظر نمی رسد.»
گاهی این تمایز همچون تمایزی میان ویژگیهای مشترک همه مصادیق یک پدیده و ویژگیهایی که در میان مصادیق آن پدیده متفاوتند، تفسیر شده است؛ بر این اساس در قرن پنجم، وینسنت اهل لرینز عناصر ثابت و ذاتی ایمان را «آنچه همه جا، همیشه و همه کس بدان باور دارند»، دانست. این راهبرد به دو دلیل عمده، کارآمد نیست. اول اینکه اگر سعی کنیم، مسیحیت را با اتکا بر کمترین وجوه مشترکش تعیین هویت نماییم، این کار مستلزم فروکاهشی نامقبول است، زیرا در آن صورت بایستی همه تفاسیر خاص و منحصر به فرد در سنت مسیحی را به عنوان تفاسیری غیر اساسی، یا نامربوط کنار بگذاریم. آیا یک دانش آموز، تعالیم نهضت پیوریتن را که روستاییان مکزیکی آن را نمی پذیرند، یا تعالیم آکوئیناس را که نه مایستر اکهارت عارف، و نه بیلی ساندی مبلغ، با آن موافقند، باید به عنوان چیزی زائد بر مسیحیت کنار بگذارد. با این تعریف، یک سنت دینی هرچه از لحاظ تاریخی مبسوطتر و متنوعتر شود، دینی که این سنت تجسم آن است، نازکتر و کم گستره تر می شود. تنوع بیرونی و فراوان [سنت] می تواند به از میان رفتن کامل معنای درونی آن منتهی شود.
در واقع، یافتن عقاید ایمانی مسیحی یا اسلامی که در طول تاریخ به معنای دقیق کلمه ثابت مانده و به دور از هرگونه تفسیر دوباره بوده اند، کار بسیار دشواری خواهد بود. دوم آنکه این راهبرد از آن جهت که مصادره به مطلوب است، ناکارآمد می باشد؛ ما برای تعیین عناصر مشترک میان همه مصادیق مسیحیت یا اسلام باید ابتدائا این مصادیق را تعیین نماییم که این کار به نوبه خود، نیازمند علم پیشین به همان عناصر مشترکی است که ما در صدد تعیین آنها می باشیم. راه دیگر تشخیص ویژگیهای ذاتی از ویژگیهای متغیر یک سنت دینی را می توان در این گفته جان هیک که جستجوی «ذات مسیحیت» را مبهم می داند، یافت: «دو چیز مختلف می توانند متعلق این جستجوی ما قرار گیرند؛ یکی آنچه در مسیحیت مهمترین است و دیگری آنچه منحصرا مسیحی است و در دیگر ادیان هیچ مشابهی ندارد.»
به این ترتیب، ذات یک سنت دینی، نه تنها آن چیزی است که منحصرا میان همه مصادیق آن سنت، مشترک است، بلکه این ذات همچنین می تواند آن دسته از عناصر ایمانی باشد که مؤمنان آنها را دارای اهمیت بنیادی می دانند و لذا تفسیر مجدد یا اصلاح آنها را جایز نمی شمارند. متاسفانه این شیوه تشخیص هسته از پوسته چیزی را که ضرورتا در تمام زمانها ثابت و مصون از تغییر است، در اختیار ما نمی گذارد، زیرا دیدگاه مؤمنان در مورد عناصر ایمانی ای که آنها را بنیادی و غیر قابل مناقشه می دانند متفاوت است. از این گذشته، آن دسته از جنبه های ایمانی که در زمانی خاص، عموم جامعه مؤمنان آنها را مسلم می داند، در زمانهای بعد به طرق گوناگون مورد اصلاح و تفسیر مجدد، قرار گرفته و یا حتی یکسره متروک می مانند. اینکه کدام عناصر ایمانی نیازمند تغییر، یا تفسیر مجدد هستند، به شرایط واقعی جامعه مؤمنان و نیز این نکته بستگی دارد که شرایط مذکور یعنی مربوط بودن، متناسب بودن و معقول و معتبر بودن، آن عناصر را به طریقی خدشه دار سازند. اما غیر ممکن است که تمام جنبه های ایمانی کسی در طول یک دوره زمانی دستخوش تغییر شود.
«کسانی که چیزهای تازه ای برای گفتن دارند. این کار را با ایجاد تغییر در معتقدات پیشین انجام می دهند. تغییرات می تواند ناچیز یا اساسی باشد اما هرگز نمی تواند همه معتقدات را دربرگیرد.» مجموعه عقاید یک فرد مؤمن یا جامعه مؤمنان را می توان با یک کلک شناور در دریا مقایسه کرد. در هر زمانی ممکن است یک یا چند پاره از چوبهای این کلک به تعمیر یا جایگزینی نیاز داشته باشد، اما تعمیر یا جایگزینی همه پاره چوب های یک کلک در زمانی واحد امکان پذیر نیست. بیشتر پاره چوب ها باید سر جایشان بمانند تا ما با ایستادن بر روی آنها بتوانیم به تعمیر دیگر پاره چوبها بپردازیم. هر مؤمن یا هر جامعه ایمانی در یک زمان خاص، بیشتر عقاید خود را الزاما باید مبانی مسلم ایمان خود بداند و بر آنها تکیه کند. اما این ضمانت وجود ندارد که همان عقاید مسلم انگاشته شده در زمانی دیگر در آینده، مورد تردید، تفسیر مجدد، تغییر، یا حتی انکار مؤمنان آن دوره قرار نگیرند.
برخی باورهای دینی برای معتقدان به آنها بسان الگو (پارادایم) عمل می کنند، اما همچنان که توماس کوهن نشان داده است، حتی الگوها (پارادایمها) نیز در معرض تغییر بوده، برای همیشه ثابت نمی مانند. مؤمنان باید ادعا کنند که باورهای آنان صادق است، اما این ادعا هرگز مستلزم خطا ناپذیری باورها نیست. آرمان دکارتی اصول اولیه تردید ناپذیر و آرمان هگلی معرفت مطلق اوهامی بیش نیستند. «هیچ کسی در هیچ مقامی نمی تواند امکان اثبات عدم کفایت باورها و داوری های کنونی را به شیوه های گوناگون در آینده انکار نماید.» حال که تعاریف ذات گرایانه از هویت سنت دینی به وضوح با اشکالاتی حل ناشدنی روبرو هستند، آیا بهتر آن نیست که هویت سنت دینی بر اساس پیوستگی تاریخ آن، فهمیده شود.
مثالی که گاهی در بحثهای ناظر به نظریه هویت از آن استفاده می شود، مثال کشتی تسیوس است که بعد از نخستین سفرش در حالی که بر اثر طوفانهایی که از سر گذرانده بود، صدمات فراوانی دیده بود، به بندر محل عزیمت خود بازگشت. پس از تعمیر و جایگزینی پاره چوبهای صدمه دیده با تکه های جدید، این کشتی بندر را به قصد سفر دوم، ترک گفت و در طول این سفر نیز دوباره دچار طوفان شد. بعد از پنجاهمین سفر که به دنبال هر یک از آنها تعمیراتی در کشتی صورت می گرفت، دیگر حتی یک پاره چوب هم از کشتی آغازین باقی نمانده بود. با همه اینها ما هنوز کشتی مذکور را «همان کشتی» می نامیم، در حالی که اگر این کشتی در اثر طوفانی غرق شده بود و به جای آن، کشتی دیگری دقیقا همتای کشتی اول به نام «تسیوس 2» جایگزین شده بود، ما آن را همان کشتی نمی دانستیم. پس هویت کشتی مذکور نه در ثابت ماندن اجزایش در تمام طول عمر، که در پیوستگی قابل تشخیص سرگذشت آن نهفته است. این شکل از هویت را می توان درباره سنن فرهنگی به طور عام و درباره سنن دینی به طور خاص به کار برد.
صورتهای مفهومی اندیشه بشر، بر خلاف آنچه افلاطون گمان می کرد، اموری جاودان و بی زمان نیستند. صورتهای مذکور دارای خصیصه ای هستند که در نظریه معاصر هرمنوتیک آلمانی، نقش تاریخ در درون فرآیند پیوسته تاریخی یک سنت فرهنگی نامیده می شود. چنان که پیش از این نیز گفتیم، یک سنت دینی مجموعه ای ثابت از صورتهای مربوط به افکار و اعمال دینی نمی باشد، بلکه فرآیندی است که در آن، ایمان دینی از شخصی به شخص دیگر و از نسلی به نسل دیگر دست به دست می گردد. هنگامی که بدین صورت به مساله، نظر می کنیم، یک سنت دینی شامل مجموعه ای از رویدادهای زنجیره وار است که نسبت به همدیگر هم پوشی دارند، هرچند این زنجیره های پیاپی با هم، یکی نیستند، ولی مشترکات زیادی دارند. البته هر چه فاصله تاریخی میان آنها بیشتر شود، مشترکاتشان کمتر و کمتر می شود. در واقع هیچ تضمینی نیست که همه زنجیره های مختلف پدیدآورنده سنت دینی دارای عناصر ثابت و یکسانی باشند. به این ترتیب، هویت یک سنت دینی را تاریخ و سرگذشت آن سنت، معین می کند.
به تعبیر کانتول اسمیت، «رشته ای که از میان همه پدیده های سنت دینی، می گذرد و آنها را به هم پیوند می دهد، جز همان رشته پیوستگی نیست که بر اثر آن، برخی پدیده ها به واسطه این که از دل برخی پدیده های دیگر برآمده اند، با آنها ارتباط پیدا می کنند. این دیدگاه حق مطلب را نسبت به غنا، پیچیدگی، تحول، انسانی بودن و گشودگی رو به آینده سنتهای دینی ادا می کند.» اما خود کانتول اسمیت نیز در این که این دیدگاه خرسندی مؤمنان را به دنبال داشته باشد، تردید دارد: «اگر کسی نداند که گستره ایمان یک ملت وسیع تر از تاریخ ایمانشان و فراتر از گناهان و نقاط ضعفی است که آنها بدانها معترفند، آن ملت را درست نفهمیده است... پس ادیان بشری، چنان که هر مورخی می داند، در تاریخ، گرفتارند، یعنی دچار دگرگونی، نقص، و قیل و قال دنیوی هستند؛ اما علاوه بر این، چنان که هر دینداری بدان گواهی می دهد، همه ادیان دربردارنده امر متعالی، امر جاودان و امر آرمانی نیز هستند.»
پس کانتول اسمیت هویت یک سنت دینی را نه در پیوستگی تاریخ آن، که بالاتر از آن، در امر متعالی جاودانی می داند که تمام مؤمنان در همه تجلیات همواره متغیر ایمان شخصیشان بدو پاسخ می دهند. مشکل این دیدگاه این است که در آن، هویت سنت دینی بیشتر یک امر ایمانی است، تا اینکه موضوعی نظری باشد؛ بدین معنا که پیروان یک سنت دینی ممکن است، همگی معتقد باشند که به یک امر متعالی جاودان پاسخ می دهند، اما برای نشان دادن درستی این باور خود، فاقد معیارهای پدیدارشناختی باشند. بنابراین، اگر ما بخواهیم هویت یک سنت دینی را تعیین نماییم، دیگر نمی توانیم از جستجوی آنچه در سنت مذکور منحصر به فرد بوده، نظیری در هیچ ایمان دیگری ندارد، سرباز زنیم (هیک) این امر نمی تواند فقط یک امر ایمانی باشد، بلکه باید در پدیده هایی که قوام سنت دینی مورد نظر به آنهاست، تجلی نماید. در اینجا شاید تردیدهایی در این باره که آیا ما نسبت به وحدت پدیداری یک سنت دینی، جانب انصاف را رعایت نموده ایم، مطرح شود.
السدیر مکینتایر به گونه ای مستدل نشان داده است که یک سنت دینی محدود به صرف توالی پیچیده رویدادهای همپوش و در عین حال جدا از هم نیست، بلکه کل یکپارچه ای است که زمینه ای را فراهم می آورد که این رویدادهای مختلف تنها در درون آن، معقول می باشند: «جریان رویدادهای بشری... توالی پیچیده ای از اعمال فردی است.... نکته شایان ذکر درباره این توالی، این است که هر عملی در میان این رویدادها، فقط تا آنجا که عملی ممکن (در درون) یک توالی، باشد، یک عمل معقول به شمار می آید. به علاوه، یک چنین توالی برای اینکه معقول باشد نیازمند سیاق مناسبی است. اگر من در اثنای سخنرانی خود درباره اخلاق کانت، ناگهان شش تخم مرغ را در کاسه ای بشکنم و آرد و شکر هم بدان بیفزایم و در عین حال به شرح و تفسیر کانت نیز ادامه دهم، این عمل من، به رغم دنبال کردن توالی توصیه شده [در کتاب آشپزی] از سوی فانی فارمر، عمل معقولی نیست.»
به نظر مکینتایر، ارتباط میان کنشهای گفتاری و گفتگوها، که فراهم آورنده زمینه معقولیت آنها هستند، نیز همین گونه است: «در نظر آورید که در دنبال کردن یک گفتگو و تشخیص معقول یا نامعقول بودن آن چه اموری وجود دارد... اگر من به گفتگوی دو نفر گوش فرا دهم، برای سردرآوردن از رشته کلام آنها باید بتوانم، گفتگوی آنها را تحت یکی از توصیفاتی درآورم که میزان و نوع انسجام گفتگوی مذکور با آن توصیف، بیان می شود [مثلا] "نزاعی بی سر و ته که ناشی از مستی است"، "یک اختلاف نظر جدی عقلی"، "یک سوء تفاهم غم انگیز"... و "تلاشی برای غلبه بر یکدیگر"... ما گفتگوها را درست مثل متون ادبی برخوردار از انواع سبک می دانیم. یک گفتگو در واقع، کاری نمایشی است که طرفین آن نه تنها بازیگر که نویسندگان مشترک آن نیز می باشند و نوع محصول خود را با موافقت ها و مخالفت هایشان با یکدیگر تعیین می کنند... همه انواع تعاملات انسانها از جنس گفتگو به معنای وسیع آن است. بنابراین، وحدت و انسجام گفتگوها و تعاملات انسانی، همان وحدت و انسجام "حکایات به نمایش درآمده ای" است که کنشهای فردی انسانها و کنشهای گفتاری آنها در درون آن حکایات، معقولیت می یابند.
تنها در درون بافت گفتگوست که یک کنش گفتاری را می توان به عنوان یک چالش یا پاسخ، موافقت یا مخالفت، اتفاق نظر یا کشمکش، طرح نکته ای تازه، تغییر موضوع، مزاح، برداشت نادرست، و جز آن فهمید. کنشهای گفتاری جدا از بافت گفتگو اصلا معقول نیستند. به همین نحو، وحدت و انسجام یک سنت دینی نیز همان وحدت و انسجام یک "حکایت به نمایش درآمده" است. سنن دینی را می توان سبکی از گفتگو دانست که در گذر زمان صورت می گیرد.»
بدین معنا، این سخن جی. کا. چسترتون درست است که: «سنت جز مردم سالاری که در طول زمان گسترش یافته است نمی باشد... سنت را می توان همچون گسترش حق رای تعریف کرد. سنت به معنای اعطای حق رای به گمنام ترین طبقه، یعنی نیاکان ما می باشد.» وحدت داستان وار سنت دینی مستلزم هیچ امر پیشینی که مورد توافق همه دینداران باشد نیست. شرکت در یک گفتگو الزاما مستلزم اتفاق نظر ثابتی میان همه شرکت کنندگان نیست. بر عکس، سنن دینی در صورت سرزندگی و پویایی، مظهر کشمکشهای پیوسته هستند... یک سنت زنده دینی، به این ترتیب، گفتگویی است که در طول تاریخ، بسط یافته و در بستر اجتماع تحقق یافته است گفتگویی که به طور دقیق تا حدی مربوط به امور سازنده سنت مذکور است. جستجوی این امور در درون یک سنت، در طول نسلها ادامه می یابد... یک بار دیگر پدیده نقلی تثبیت یک عمل بسیار اساسی است.
جاافتادگی و معقولیت یک عمل در زمان ما عموما و مشخصا در درون تاریخ وسیعتر و طولانی تر سنتی که عمل مذکور در شکل کنونیش از آن به ما رسیده است، شکل می گیرد. اینگونه ملاحظات در توضیح ماهیت یکپارچه و منسجم پیوستگی سنن دینی مفید هستند. اما آیا این پیوستگی (هراندازه یکپارچه و منسجم باشد) برای تبیین هویت سنت دینی کافی است؟ آیا این ملاحظات برطرف کننده تردیدهای پیش گفته ما هستند؟ وحدت یک گفتگو در تعامل میان گفتگو کنندگان، فرض می شود و بر همین منوال، وحدت سنت دین مسیح نیز در تعامل میان مسیحیان در طول اعصار محفوظ می ماند. اما چه کسی را باید عضو جامعه مسیحیان به شمار آورد؟ آیا همه کسانی که درگیر این گفتگو (در سنت دینی مسیحی) هستند، مسیحی به شمار می آیند؟ یک سنت دینی... ساختاری تاریخی است که توسط شرکت کنندگان در آن، پیوسته در حال ساخته شدن است؛ عوامل دخیل در یک سنت، حتی با عواملی که هیچ شرکتی در آن ندارند [و نیز] با کل محیطی که می تواند، دربرگیرنده زمین لرزه ها، داروهای جدید، دریاچه های روشن در یک شب مهتابی یا حکومتهای مستبد باشد، در تعامل هستند. به این ترتیب، مکینتایر نیز یادآور می شود که «سنتهایی که اعمال خاصی از طریق آنها منتقل شده، قالبی تازه به خود می گیرند، فقط در دل سنتهای بزرگتر اجتماعی می توانند وجود داشته باشند.»
چگونه ما باید یک سنت را از سنت بزرگتری که در حکم بستر آن است، بازشناسیم؟ روشن است که در اینجا استعاره گفتگو برای فهم پیوستگی و وحدت یک سنت دینی مفید است، اما برای تعیین حدود یا هویت سنت مذکور به چیزی بیشتر از این استعاره، نیاز است. چگونه می توان یک سنت را از دیگر سنتهایی که با آن در تعامل هستند، یا به منزله بستر آن می باشند، بازشناخت؟ باز هم در اینجا ما نمی توانیم از جستجو به دنبال آنچه در یک سنت دینی، منحصر به فرد بوده، نظیری در هیچ دین دیگری ندارد، سرباز زنیم. (جان هیک)
شاید در این ارتباط، نظریه کریپک موسوم به اسامی خاص راهگشای خوبی باشد. به نظر کریپک، اسامی خاص، «نام هایی انعطاف ناپذیر» هستند، به این معنا که وقتی درباره کسی یا چیزی به کار می روند، دیگر این اسم به رغم همه تغییراتی که مسمای آن در طول زمان متحمل می شود، ثابت می ماند. لذا به کارگیری یک نام به وسیله یک گوینده در صورتی درست است که زنجیره ارتباطی مناسبی میان نحوه کاربرد آن نام به وسیله گوینده و مدلولی که آن اسم در نامگذاری اولیه، برای آن وضع شده است، در کار باشد. نامگذاری یک چیز را می توان به اصابت یک نیزه به نهنگ تشبیه کرد. طنابی که از نیزه به کشتی وصل است، پیوند میان نهنگ و صیاد را به رغم تمام بی نظمی ها و تلاطمات مسیری که نهنگ برای نجات خود طی می کند، حفظ می نماید. بنابراین برای این که چیزی هویت خود را به عنوان مدلول یک اسم حفظ کند، دو شرط ضروری وجود دارد: پیوستگی تاریخی آن چیز و نیز منشاء ثابتی که این پیوستگی تاریخی با آن، پیوند داشته باشد.
تنها پیوستگی کافی نیست. هیچ چیزی بدون داشتن پیوندی ناگسستنی با مبدئی واحد نمی تواند، ویت خود را در حال و گذشته حفظ نماید. کریپک بدین معنا، مدعی است که «منشاء یک شی ء، برای آن، امری اساسی است.» آنگاه که زنجیره تاریخی موجود میان یک چیز با مبدا آن گسسته گردد، هویت آن چیز از میان خواهد رفت. به همین جهت، کریپک متذکر می شود که: «روشن است که اسم خاص از حلقه ای به حلقه ای دیگر می رود، اما البته چنین نیست که هر نوع زنجیره علی ای که از من به شخص دیگری می رسد، به من حق خواهد داد، تا به آن اسم اشاره نمایم. ممکن است، میان استفاده از اصطلاح [Santa Claus] [بابانوئل] و یک قدیس خاص، زنجیره ای علی در کار باشد، اما در عین حال وقتی کودکان این اصطلاح را به کار می برند، احتمالا منظورشان اشاره به آن قدیس خاص نیست. بر خلاف سینتر کلاس هلندی، سانتا کلاوس امریکایی دیگر همان قدیس نیکولاس نیست، چون این اسم امروزه [در امریکا] اشاره ای است به کسی که به هنگام کریسمس با سورتمه و گوزن خود از سرزمین گرینلند می آید؛ این اسم دیگر هیچ اشاره ای به مسمای اولیه اش یعنی اسقف مایرا که روز تولدش ششم دسامبر است ندارد.» بدین معنا وحدت یک سنت دینی را، می توان در پیوستگی داستان وار آن دانست، اما هویت سنت دینی بر پیوند شناخت پذیر آن با یک منشاء ثابت نیز مبتنی است؛ این منشاء ثابت در مسیحیت، زندگی و مرگ حضرت عیسی مسیح، و در اسلام، وحی خداوند به حضرت محمد (ص) می باشد. اما باید توجه داشت که این منشاء ثابت صرفا رویدادی خنثی که تنها، نقطه آغاز سنت دینی باشد، نیست، بلکه این رویداد در درون سنت دینی از اهمیت ویژه ای نیز برخوردار است.
گفتگوی مسلمانان (یا مسیحیان) در طول تاریخ آن، در بستر گفتگوی دینی گسترده تری راجع به معنای وجود انسان شکل می گیرد که در این گفتگو، گذشته از مسلمانان (یا مسیحیان) دیگرانی نیز شرکت دارند. این بستر است که ماهیت و معنای فی نفسه (یا به گفته مکینتایر «نوع») گفتگوی اسلامی یا مسیحی را تعیین می کند. بنابراین، هویت سنت دینی را که در بستر این گفتگوی گسترده تر، شکل گرفته است، نباید فقط در اعتراف مسیحیان به پدیده حضرت مسیح (ع) یا اعتراف مسلمانان به وحی نازل شده بر حضرت محمد (ص)، به عنوان مبدا ثابت سنت دینی آنها جستجو کرد، بلکه هویت سنت دینی را باید در شناخت آن به عنوان کانون اصیل معنای وجود انسانی دانست. سنتهای دیگری که در آن گفتگوی گسترده تر، سهیم هستند، نیز کانون اصیل معنای خود را در جای دیگری می یابند.
همچنانکه نیکولاس لاش بیان می کند: «مسئله اساسی مسیحیان این است که آیا مساله معنای وجود انسانی با نظر به پدیده مسیح حل می شود یا نه؟ وجه ممیز مسیحیان از غیر مسیحیان در این است که مسیحیان (هرچند، بیشتر به شیوه ای وجودی، غیر آکادمیک و «ساده»)، به نحوی ملموس و شخصی با این سؤال اساسی روبرو شده و به آن، پاسخ مثبت داده اند. نحوه پاسخ آنها، یعنی پاسخ مثبت آنها به این سؤال همان اعتراف به ایمان و زندگی است که وقف التزام به این عهد می شود. به عبارت دیگر هرچند پاسخ هایی که کلیسا به پرسشهای مربوط به مسیح و نیز پرسشهای دیگر ناشی از آن داده، به نسبت، بافت ها و شرایط فرهنگی و تاریخی گوناگون، تفاوت چشم گیر داشته است، اما پرسشی که این ها همه پاسخهای مثبتی بدان بوده اند، پرسشی جاودانه و ثابت بوده است.»
اینک می توان چنین نتیجه گیری کرد که وحدت و هویت یک سنت دینی، در پیوستگی داستان وار فرآیند تاریخی تفسیر کردن نهفته است، فرآیندی که به مجموعه های به هم پیوسته ای از رویدادها اشاره می کند؛ این رویدادها گویای تاثیر حضرت عیسی مسیح یا حضرت محمد (ص) هستند و مسیحیان یا مسلمانان این دو را مبدا ثابت سنت دینی خود و نیز کانون اصیل معنای وجود انسانی می دانند. و اما میراثی که در این سنت دینی، از نسلی به نسلی منتقل شده است، به هیچ روی، جاودانه و ثابت نیست، بلکه در پرتو مقتضیات همواره متحول زندگی دینداران، نیازمند ترجمه و مفهوم سازی و تفسیر مجدد هستند.