مهاجرت مسلمانان به حبشه

مهاجرت به حبشه

پس از آنکه رسول اکرم (ص) شکنجه های سخت مشرکین نسبت به مسلمانان را مشاهده نمود و دست خود را از هر گونه امکانات برای خلاصی مسلمانان خالی دید، ناگزیر به اصحاب خود فرمود: «خوب است به حبشه مهاجرت کنید، در آن جا پادشاه بزرگی است که در حکومت وی به کسی ستم نمی شود و آن جا سرزمین صدق است، در آنجا باشید تا خداوند گشایشی در کارتان برای شما پیش آورد». اشاره به این نکته لازم است که در آن دوران، نبی اکرم (ص) از دو جهت سختی و درد می کشیدند، یکی آنکه نمی توانستند برای بهترین یاران و اصحاب خود کاری انجام دهند تا آنها بار شکنجه ها و مشکلات بیرون آیند؛ دیگر اینکه خود ایشان به دلیل موقعیت و شان اجتماعی ابوطالب و خدیجه و بطور کلی قبیله قریش از آزار مشرکین در امان بودند فلذا نمی توانستند با دردمندان ابراز هم دردی کنند و این با روحیه لطیف و دلسوز ایشان اصلا سازگاری نداشت. پیامبری که بنا به نص قرآن کریم رنج کشیدن مومنین برای او شکنجه روحی است کجا می توانست آن جنایت های مشرکین را نسبت به برادران ایمانی خود ببیند در حالیکه خود در آسایش وراحتی به سر می برد؟ این شد که ایشان به پیروان خود پیشنهاد هجرت به حبشه را دادند و از طرف آنها نیز مقبول افتاد و اولین هجرت مسلمانان در ماه رجب سال پنجم بعثت به وقوع پیوست. اولین گروهی که تصمیم به هجرت گرفت متشکل از ده مرد و چهار زن بود. ایشان پیاده یا سواره بصورت مخفیانه و به تدریج از مکه خارج شدند، وقتی این گروه به ساحل دریا رسید خداوند متعال عنایت فرموده و در همان لحظه دو کشتی تجاری به ساحل نزدیک شد. کشتی ها که در حال عبور از آن جا بودند این چهارده تن را سوار کرده و در مقابل نیم دینار به سرزمین حبشه بردند و دست عده ای از قریش که تا کنار ساحل برای دستگیری مهاجران آمده بودند به هیچ کدام از مسلمین نرسید. ابن اسحاق اولین کسانی که هجرت کردند را این چنین نام می برد: ابوسلمه بن عبدالاسد فخرومی و همسرش ام سلمه، عثمان ابن عفان ابن ابی العاص و همسرش رقیه دختر رسول الله (ص)، (که بحث از اینکه آیا این رقیه همان رقیه دختر رسول الله است یا خیر در بخش (ج -15 -ت) گذشت)، ابوخذیفه بن عتنبه و همسرش سهله دختر سهیل ابن عمرو، زبیر ابن عوام بن خویلد، مصعب ابن عمیر از قبیله عبدالدار، عبدالرحمن ابن عوف، ابوسبره ابن ابی رهم، سهیل ابن وهب فهری، عثمان ابن مظعون جمحی. همچنان که مشاهده می شود ابن اسحاق دوازده نفر را نام برده که سه تن از آنها زن و باقی مرداند، عده ای دیگر از تاریخ نگاران ده نفر را به همراه سه زن اولین گروه هجرت کننده بر شمرده و گروهی نیز چهار نفره را اولین گروه هجرت کننده می دانند. ابن اسحاق مجموع کسانی که به حبشه هجرت کردند بجز کودکان و زنان را هشتاد و دو یا سه نفر دانسته و علت این اختلاف در تعداد را مشکوک بودن هجرت عمار ابن یاسر ذکر می کند بدین ترتیب؛ اگر عمار جزء مهاجرین بوده باشد مجموعا هشتاد و سه نفر و اگر نباشد هشتاد و دو نفر به حبشه هجرت کرده اند و این ظاهرا مجموع افرادی است که در هجرت اول و دوم مجموعا به حبشه هجرت کرده اند.

وضعیت مهاجرین در حبشه

مهاجرینی که به حبشه رفته بودند در آرامش و راحتی زندگی می کردند؛ وقتی مشرکین مکه از احوال آنها مطلع شدند برای استرداد آنها و آغاز مجدد شکنجه ها انجمنی تشکیل دادند و قرار شد دو نفر از افراد سخنور و زیرک قریش به دربار نجاشی پادشاه حبشه رفته و با چر ب زبانی و اهداء هدایای مختلف مهاجرین را دست بسته از نجاشی تحویل بگیرند و به مکه بازگردانند برای این منظور عبدالله ابن ربیعه و عمرو ابن عاص انتخاب شدند ام سلمه که خود از مهاجرین بود ماجرا را این چنین نقل می کند: مشرکین مکه برای جلب نمودن حمایت نجاشی پوستهای گرانبها برای وی فرستادند و برای هر یک از درباریانش به فراخور وضع و حالش هدیه ای پیش کش کردند و به عبدالله ابن ربیعه و عمروابن عاص گفتند پیش از آنکه هدایا را نزد نجاشی ببرید پیش درباریان رفته و هدایای آنها را به ایشان تقدیم کرده و آنها را با خود همراه کنید، سپس نزد نجاشی بروید و هدایش را به وی تقدیم کرده و پیش از آنکه مهاجرین سخنی بگویند از نجاشی بخواهید آنها را کد بسته تسلیم شما کند. وقتی فرستادگان مشرکین بر نجاشی وارد شدند و هدایایی که آورده بودند تقدیم کردند، عمرو ابن عاص گفت: ای پادشاه! عده ای از افراد قوم ما به مخالفت با دین ما پرداختند و به خدایان ما فحش دادند و پس از آن به مملکت تو هجرت کردند، از تو می خواهیم آنها را به ما بازگردانی. نجاشی فردی را به دنبال جعفر فرستاد تا بیاید، وقتی جعفر آمد به او گفت: ای جعفر اینها چه می گویند؟ جعفر گفت: پادشاها مگر چه می گویند؟ گفت: می خواهند شما را به آنها بازگردانم! جعفر گفت: ای پادشاه! از آنها بپرس آیا ما غلام و برده آنها هستیم؟ عمرو گفت: نه، بلکه آزاد و با شرافت هستید. گفت: آیا از ما طلبکاری دارند؟ گفت: نه، ما هیچ طلبی از آنها نداریم. گفت: بر گردن ما خونی دارید که به خون خواهی آمده باشید؟ عمرو گفت: نه. گفت: پس از ما چه می خواهید؟ شما ما را اذیت کردید و ما از سرزمین شما هجرت کردیم. عمرو گفت: ای پادشاه! اینها با دین ما مخالفت کردند و به خدایان ما فحش دادند و جوانان ما را فاسد کردند و جمع ما را متفرق ساختند. پس آنها را به ما تحویل بده تا در مورد آنها تصمیم بگیریم. جعفر گفت: بلی ای پادشاه! با آنها مخالفت کردیم زیرا خداوند در میان ما پیامبری برانگیخت که دستور داد شریکان خدا را کنار بگذاریم و بازی با ازلام و قمار را ترک کنیم و به ما دستور داده تا نماز و زکات و روزه به جا آوریم و ظلم و جور و ریختن خون ناحق و زنا و ربا و مردارخواری و خون را حرام کرده است و ما را به عدل و احسان و ادای حق خویشاوندان امر کرده و ما را از فحشا و منکر و فساد نهی نموده. نجاشی گفت: عیسی ابن مریم نیز برای همین مسائل مبعوث شده بود سپس گفت: ای جعفر! آیا چیزی از قرآنی که بر پیامبرت نازل شده حفظ هستی؟ گفت: بله، سپس سوره مریم را برای او خواند تا اینکه رسید به این آیه: «تنه درخت خرما را تکان بده تا خرمای تازه برای تو فرو ریزد، بخور و بنوش و دیده گان روشن دار» وقتی نجاشی این آیه را شنید، شدیدا گریست و گفت: به خدا سوگند که این حق است. عمروابن عاص گفت: ای پادشاه! این شخص مخالف ماست او را به ما تحویل بده. در این وقت نجاشی خشمگین شده و سیلی محکمی به صورت عمرو زد و گفت: ساکت باش، به خدا قسم اگر کمله نامربوطی راجع به او بگویی جان خودت را به خطر انداخته ای. عمرو در حالی که از صورتش خون جاری می شد از جایش بلند شد و گفت: ای پادشاه اگر این قضیه آن طور که تو می گویی باشد ما متعرض او نمی شویم. در برخی از نقل ها آمده است: بعد از بازگشت از نزد نجاشی عمرو ابن عاص گفت: به خدا قسم فردا مطلبی مطرح خواهم کرد که خوشحالیشان را از بین ببرد. فردا به اهل حبشه خبر خواهم داد که مهاجران گمان می کنند عیسی بن مریم بنده خدا بوده نه پسر او. عمرو گمان می کرد اگر چنین خبری را به نجاشی و اطرافیانش بدهد، چون آنها معتقد اند عیسی (ع) پسر خداست، حتما نجاشی مهاجران را اخراج یا تنبیه سختی خواهد کرد. فردای آن روز عمرو ابن عاص پیش نجاشی رفت و گفت: پادشاها آنها درباره عیسی بن مریم چه نظری دارند؟ نجاشی کسی را فرستاد تا از آنها در این باره سوال کند. وقتی نزد نجاشی حاضر شدند همین سوال را از ایشان پرسید. جعفر ابن ابی طالب گفت: او بنده خدا و رسول و روح و کلمه ی خداوند بود که آن را به مریم که همسر نداشت و پاک بود بدون آنکه با کسی ازدواج کند القا کرد. نجاشی دستش را بر زمین گذاشت و چوبی را برداشت، سپس گفت: به خدا قسم عیسی ابن مریم با این اوصافی که تو گفتی کمترین تفاوتی با عیسی ابن مریم در عالم واقع و آنچه ما به آن معتقدیم ندارد. در این وقت کشیشان به نشان اعتراض حرکاتی کرده و سرو صدا نمودند اما نجاشی به اعتراض آنها توجه نکرد و به مسلمانان گفت: بروید که در امان هستید و هر کسی به شما بدی کند عذاب می شود و دوست ندارم شما را بیازارم و لو اینکه کوهی از طلا در مقابل این عمل داشته باشم. سپس رو به درباریان کرده و به آنها گفت: هدایای ایشان (عمرو ابن عاص و عبدالله ابن ربیعه) را بهشان بازگردانید که نیازی به آنها ندارم .با شنیدن این سخنان، عمرو ابن عاص با سرشکسته گی از آنجا بیرون رفته و به مکه بازگشت و آنچه گذشته بود را به اطلاع مشرکان رساند.


منابع :

  1. ابن هشام- سیره‌ ابن هشام- جلد 2

  2. محمدهادی یوسفی غروی- تاریخ تحقیقی اسلام- جلد 2

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/116052