تناقض آیین مسیحیت و نتایج آن از دیدگاه مرلوپونتی (خدا)

خدای درونی (خدای پدر) از نظر مرلوپونتی

مرلوپونتی از قول آگوستین نقل می کند که «به درون روی آور زیرا "حقیقت در انسان درونی سکنی دارد." فرد مسیحی با روی گرداندن از امور خارجی و عطف توجه به درون خود، خدای درونی را می یابد. او خدا را در خود درونی خویش می یابد. زیرا خدا از خود او به او نزدیک تر است. خواه خدا الگویی باشد که روح من بر اساس آن آفریده شده است و خواه من خدا را هنگامی تجربه کنم که از خودم به عنوان روح آگاه می شوم، در هر صورت خدا به قلمرو سوژه تعلق دارد نه به قلمرو جهان. خدا آن روشنایی و نوری است که من در بهترین لحظاتم احساس می کنم. او به هر چه من می دانم علم دارد زیرا عالم مطلق است. از آنجا که خدا حقیقت است، من همواره با گفتن آنچه به آن فکر می کنم، به او خدمت می کنم، البته به شرطی که در روشن کردن افکارم حداکثر تلاشم را کرده باشم.» «مؤمن بودن به معنای صادق بودن است. ایمان یعنی حسن نیست.»
«اطاعت از خدا عبارت از تسلیم شدن در برابر یک اراده بیگانه و مبهم نیست بلکه عبارت از انجام هر کاری است که دوست داریم انجام دهیم زیرا، همانطور که گفته شد، خدا از خود ما به ما نزدیک تر است. اعتراف لفظی به وجود خدا ارزشی ندارد؛ آنچه ارزشمند است شهادتی است که خدا از طریق روح درون ما به وجود خویش می دهد. از آنجا که خدا در درون انسان است هیچ نیرویی نمی تواند انسان را مجبور به ایمان آوردن کند. زور و اجبار می تواند باعث ریاکاری شود اما منجر به ایمان درونی نمی شود؛ "با اسلحه نه می توان به دین حمله کرد و نه می توان از آن دفاع نمود." بدینسان دین جنبه سرمدی به خود می گیرد و آسیب ناپذیر می شود. خدا، بر خلاف اشیاء، برای وجود خود به زمان و مکان نیاز ندارد، او همه جا هست و هیچ جای خاصی نیست. روی گرداندن انسان ها از خدا تنزلی در مرتبه و مقام او پدید نمی آورد، بنابراین گناه، غیر واقعی است. اگر اعمالم بر خلاف وجدانم باشد من دیگر روح نیستم، من دیگر خودم نیستم. من هیچ کار مثبتی انجام نمی دهم؛ شر فقط فقدان خیر است.» اما در این صورت «انجام عمل خیر» نیز معنای خود را از دست می دهد زیرا خیر در روح و در نهایت در خدای سرمدی قرار دارد.

تأثیر مکتب رواقی در مفهوم خدا
همواره جنبه ای از مکتب رواقی در مفهوم خدا وجود دارد: اگر خدا وجود داشته باشد، پس کمال قبلا بیرون از این جهان به دست آمده است. از آنجا که کمال نمی تواند افزایش یابد، به بیان دقیق، هیچ کاری برای انجام وجود ندارد. «پادشاهی من پادشاهی این جهان نیست» کارهای خوب پیامدهای فرعی دین هستند. آنها به خیر کلی نمی افزایند، درست همان طور که بینهایت با افزودن یک واحد دیگر افزایش نمی یابد. سرنوشت ما در اینجا اهمیت چندانی در جهان دیگر ندارد زیرا خدا تحت هر شرایطی شایسته ستایش است. بیائید در او آرامش یابیم. تقدیرگرایی. در هر صورت سرنوشت ما در اینجا بی اهمیت است؛ ما فقط باید آن را، چه خوب چه بد، هنگامی که فرا می رسد بپذیریم. هر چه باشد ما هیچ حقی در مورد زندگی نداریم. «خواست تو انجام خواهد شد.» انسان از حق خود در خصوص زندگیش چشم پوشی می کند. زندگی او بسته به خواست خداست، همانطور که زندگی کودکان به خواست پدر و مادرشان بستگی دارد. همانگونه که هگل گفت این حکومت خدای پدر است.

نتایج پذیرش خدای درونی یا خدای پدر

در این قطعه از مقاله «ایمان و حسن نیت» مرلوپونتی به برخی دیگر از نتایج پذیرش خدای درونی یا خدای پدر می پردازد. از آنجا که خدا کاملترین موجود است پس کمال و خیر مطلق در او تحقق یافته است. با توجه به اینکه به امر مطلق نمی توان چیزی افزود پس انسان نمی تواند کاری کند که باعث افزایش کمال و خیر شود. این بدان معناست که انسان هیچ کاری برای انجام ندارد. «وقتی کاری برای انجام وجود ندارد، آزادی بشری (که از نظر فرد اگزیستانسیالیست واقعیت بشری است) خفه می شود.» انسانی که آزادی عمل خود را از دست داده است، تنها کاری که می تواند بکند این است که با دور شدن از جهان به درون خود روی آورد و با خودش یکی شود. این یکی شدن با خود را اگزیستانسیالیست ها «صداقت» می نامند. شخص صادق فقط می کوشد خودش باشد. اما یکی شدن با خود یکی شدن با خدا نیز هست زیرا خدا از خود ما به ما نزدیک تر است. به همین دلیل است که پیشتر گفتیم «مؤمن بودن به معنای صادق بودن است.»
انسانی که از جهان بریده و با خدا یکی شده است، تابع و بنده خداست. او راضی به رضای خدا می شود و تن به سرنوشت محتوم خود می دهد. خدا مهر تأیید خود را بر وضع موجود زده است و انسان نیز حق ندارد آن را تغییر دهد. ایمان به خدای درونی باعث می شود تا عالم و آدم اهمیت خود را از دست بدهد زیرا امر زمانمند در مواجهه با امر سرمدی رنگ می بازد و بی ارزش می شود. فرد مسیحی دیگر دلیلی برای جستجوی حقیقت و وضع ارزش ها ندارد. اگر تاریخ معنا، حقیقت و ارزش در خدا تمام می شود، پس میل به ساختن تاریخ و تلاش برای رسیدن به جهانی بهتر چه معنایی می تواند داشته باشد؟ ایمان به خدای درونی یا خدای پدر به این معناست که انسان زندگی در این عالم را جدی نگیرد و از هرگونه حق و ادعایی در خصوص آن دست بکشد. او باید با تسلیم شدن در برابر اراده الهی، در خدایی که همواره شایسته حمد و سپاس است آرامش یابد.
اما این آرامش چیزی جز تنبلی و سستی نیست. فرد مسیحی با شعار «خواست تو انجام خواهد شد» یا «هرچه خواست خدا باشد همان می شود» خود را به یک شیء در دستان خدا تبدیل می کند و به خواب «تقدیرگرایی» فرو می رود. دین پدر، انسان را تبدیل به فردی خیالباف و رؤیاپرداز می کند که همواره خواب زندگی اخروی را می بیند و در بهشتی که وعده اش به او داده شده است زندگی می کند. نتیجه این دلمشغولی این است که انسان متدین جامعه گریز و حتی جامعه ستیز می شود. او از جامعه بیگانه می گردد و در رشد و پیشرفت آن مشارکت نمی کند. او «مرغ باغ ملکوت» است نه «از عالم خاک» و در این چند روز که از بدنش قفسی ساخته اند برای آخرت کار می کند نه برای دنیا، او انسانی در میان انسان ها نیست.

خدای بیرونی (خدای پسر) از نظر مرلوپونتی

از نظر مرلوپونتی تجسد (incarnation) همه چیز را تغییر داد. از زمانی که خدا از آسمان به زمین آمد و در کالبد عیسی مسیح جای گرفت، خدای درونی به خدای بیرونی تبدیل شد و «حکومت خدای پسر» آغاز گشت. او در زمان خاص و مکان خاص دیده شد، مکان هایی که اکنون به زیارتگاه تبدیل شده اند. سخنان، اعمال و نحوه مرگ او در کتاب ها ثبت شد و به تاریخ پیوست. از آن زمان به بعد راه رسیدن به خدا دیگر تأمل در نفس خود نیست بلکه شرح و تفسیر پیام مبهمی است که نیرویش هرگز به پایان نمی رسد. به این معنا، مسیحیت به طور کامل در مقابل «مکتب اصالت روح (spiritualism)» قرار دارد. مسیحیت مسأله تمایز میان جسم و روح و درون و بیرون را بار دیگر مطرح کرد. هگل می گفت تجسد «محور تاریخ جهان» است و تمام تاریخ پس از این رویداد فقط ظهور نتایج آن است.
تجسد برداشت ما را از دین تغییر داد. دین با یک حرکت دیالکتیکی از خداشناسی به انسان شناسی تبدیل شد. «شاید در نهایت دین مبتنی بر خدا- انسان را آفرید، با دیالکتیکی اجتناب ناپذیر به انسان شناسی برسد نه به خداشناسی.» فرود آمدن خدا و در قالب جسم قرار گرفتن او نشان داد که خدا خودکفا و بی نیاز نیست، گویی او باید این کار را می کرد تا کمال خودش را تکمیل کند. تجسد ثابت کرد که جهان و انسان نه تنها افول بیهوده از کمال اولیه نیستند بلکه برای رسیدن به کمال برتر ضرورت دارند. به عقیده هگل خدا به منظور دست یافتن به هویت خود آگاه کاملش باید به خودش در فرایندهای دیالتیکی و تکاملی انسان، جهان و تاریخ تجسد بخشد. «خدا دیگر بطور کامل خدا نیست، و خلقت نمی تواند به کمال برسد مگر اینکه انسان آزادانه خدا را تصدیق کند و از طریق ایمان، خلقت را به او بازگرداند.»
پس از تجسد گناه معنای جدیدی پیدا کرد. انسان نمی تواند به سوی خدا بازگردد مگر اینکه قبلا از او جدا شده باشد؛ پس ما نباید افسوس بهشت از دست رفته را بخوریم زیرا در این بهشت انسان همچون حیوانی تحت قانون طبیعی خدا زندگی می کند. «از طریق گناه است که او [انسان] به خیر و شر معرفت پیدا می کند و با دست یافتن به آگاهی، انسان می شود… گناه واقعی است و به عظمت و جلال خدا کمک می کند.» از زمانی که خدا وارد جهان شد جهان دیگر صرفا «ترکی در یک الماس بزرگ سرمدی» نیست بلکه اهمیتی خاص پیدا کرده است زیرا محل جلوس خدایی است که در آن کل عالم را رستگار کرد. انسان، جهان و تاریخ دیگر بیهوده نیستند زیرا کاری برای انجام وجود دارد.
معنا، حقیقت و ارزش انتظار ما را می کشند. انسان به منظور زندگی کردن برای خدا لازم نیست از جهان کناره گیری کند و مانند رواقیان به درون خود پناه ببرد. دین دیگر گریز از تاریخ نیست بلکه ورود به واقعیت تاریخی است. فرد مسیحی اکنون انسانی در میان انسان هاست. او، مانند خدای پسر یعنی عیسی مسیح، در جهانی که آمیخته از خیر و شر است درگیر می شود و تناقض های موجود میان خیر و شر، نور و ظلمت، و درستی و نادرستی را تجربه می کند. به همین دلیل، همان طور که کیرکگور فکر می کرد، نمی توان گفت «من مسیحی هستم» آنگونه که می گوییم «من قد بلند هستم» یا «من قد کوتاه هستم». مسیحی بودن به معنای زندگی کردن در میان سلسله ای از تناقض ها و ابهام های گیج کننده است و از همین روست که مرلوپونتی معتقد است مسیحی بودن در عین حال به معنای مسیحی نبودن است.
انسان، که نه کاملا خوب است و نه کاملا بد، نمی تواند صادق باشد زیرا صداقت مستلزم داشتن طبیعتی معین و عاری از ابهام است. انسانی که درگیر در جهان است نمی تواند خودش باشد و بنابراین توانایی صداقت را ندارد. اما آنچه در «دین پسر» اهمیت دارد صداقت نیست، ایمان است و ایمان در مواجهه با امور نامشهود معنا پیدا می کند. ایمان نوعی وفاداری است که نیازی به ضمانت ندارد و بنابراین هرگونه صداقتی را کنار می زند. از این رو، فرد مسیحی با خدا و کلیسا قطع ارتباط نمی کند حتی اگر در ابتدا احکام آنها را نفهمد، و در شعایر دینی شک نمی کند حتی اگر این شعایر او را به خوشبختی نرسانند.

تناقض میان خدای درونی و خدای بیرونی

توضیحاتی که در مورد خدای درونی و خدای بیرونی داده شد، نشان می دهد که آن دو با هم ناسازگارند. مرلوپونتی معتقد است تناقض موجود در مسیحیت ریشه در این ناسازگاری، که به تعبیر دیگر می توان آن را ناسازگاری میان دین پدر و دین پسر دانست، دارد. «متناقض نمای مسیحیت و مذهب کاتولیک این است که آنها هرگز نه با خدای درونی قانع می شوند و نه با خدای بیرونی بلکه همواره میان یکی از این دو به سر می برند.» مسیحیان می خواهند به هر دو دین عمل کنند اما نمی توانند خودشان را به طور کامل وقف یکی از آن دو کنند؛ در نتیجه، مجبورند میان آنها در نوسان باشند و همین امر آنان را دچار تناقض می کند. آنان آماده اند که زندگیشان را از دست بدهند اما فقط به این دلیل که می دانند با از دست آن رستگار خواهند و زندگیشان را دوباره به دست خواهند آورد.
ایمان عبارت است از اعتماد کردن و جست زدن در تاریکی، فرد مسیحی ایمان می آورد و اعتماد می کند اما صرفا به این دلیل که می داند کسی که به او اعتماد می کند خداست و او را ایمن نگه می دارد. مسیحیت مبتنی بر ایمان است و باورهای فرد مسیحی، از جمله باور او به آموزه تجسد، بر اساس ایمانش استوار است، اما کلیسا اعلام می کند «کسی که در توانایی عقل برای اثبات وجود خدا شک داشته باشد کاتولیک نیست.» کلیسا تجدد خواهان را نکوهش می کند زیرا آنان می خواهند خدایی را که قلب دریافته است جایگزین خدای فیلسوفان و محققان کنند.

دیدگاه کلیسای کاتولیک

کلیسای کاتولیک فلسفه ای را که صرفا مبتنی بر تجربه ای است که فرد مسیحی در طول تاریخ به دست آورده، نمی پسندد زیرا این فلسفه دیگر خداشناسی نیست بلکه انسان شناسی است. «مذهب کاتولیک فلسفه ای را که صرفا رونوشت تجربه مسیحی است ناخوشایند می یابد. دلیل این مسئله بدون تردید این است که چنین فلسفه ای، هنگامی که به آخرین نتایج منطقی اش رسانده شود، فلسفه انسان خواهد بود نه خداشناسی.»
درباره این خدای پنهان در قلمرو تاریک ایمان که تأمل و تفکر به آن دسترسی ندارد، هیچ چیز نمی توان گفت. حد اکثر اینکه او «اصل موضوع» زندگی بشری است، نه قطعی ترین موجود عالم. البته کلیسا این تجربه را به طور کامل رد نمی کند بلکه معتقد است که قضاوت درباره کم و کیف آن را باید به فلسفه نظری و مکتب تومیسم واگذار کرد. در هر صورت، معلوم نیست مسیحیت بر پایه عقل استوار است یا ایمان. مسیحیان اولیه پس از مرگ مسیح احساس کردند که رها شده اند و در نتیجه در هر جا به دنبال نشانی از او بودند. «قرن ها بعد صلیبیون به جستجوی مقبره ای خالی پرداختند.» آنها درک نمی کردند که خدا همواره با آنهاست.
مسیحیت تجسد پسر را می پذیرد اما در عین حال معتقد است که پدر فراتر از جهان و تاریخ است. از نظر مرلوپونتی معنای عید پنجاهه این است که دین خدای پدر و دین خدای پسر باید در دین روح القدس به انجام برسد؛ در این صورت، خدا دیگر در آسمان نیست بلکه در جامعه و میان مردم است یعنی در هر جایی که انسان ها به نام او جمع شده باشند. اقامت مسیح روی زمین فقط آغاز حضور او بود، حضوری که کلیسا آن را ادامه داد. یک رویداد تاریخی هر قدر هم تعیین کننده باشد نباید مسیحیان را در دو قطب مخالف قرار دهد بلکه آنان باید به پیوند روح القدس و تاریخ بشری، که با تجسد شروع شد، تحقق بخشند.


منابع :

  1. هدایت علوی تبار- مقاله مرلوپونتی و تناقض مسیحیت- فصل نامه حکمت و فلسفه- شماره 2- 3- تابستان و پاییز 1386

  2. هدایت علوی تبار- سایت باشگاه اندیشه- مقاله مرلوپونتی و تناقض مسیحیت

  3. تامس بالدوین- سایت باشگاه اندیشه- مقاله فیلسوف اضطراب‌ها- مترجم صالح نجفى

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/116222