تبادل فرهنگی هرچند سابقه دیرین دارد، بحث درباره آن اخیرا در فلسفه وارد شده و در زمره مسایل مورد بحث فلاسفه قرار گرفته است. در آثار فلاسفه قدیم تا قرن هیجدهم و تا زمانی که علوم اجتماعی و اندیشه تاریخ جهانی پدید نیامده بود تبادل فرهنگی مورد بحث و تحقیق قرار نمی گرفت و تنها بعضی مورخان خبر مبادلات فرهنگی را به اشاره در آثار خود می آوردند. اصولا طرح چنین مسئله ای قبل از اینکه عالم جدید و متجدد تاسیس شود مورد نداشت؛ زیرا در این عالم بود که اندیشه تاریخی پدید آمد و از جمله اقتضاهای اندیشه تاریخی این بود که به برخورد فرهنگ ها توجه شود و این مطلب مورد بحث قرار گیرد که با پدید آمدن فرهنگ جدید چه بر سر فرهنگ های دیگر می آید یا اگر چیزی از گذشته می ماند چه شان و مقامی در عالم جدید پیدا می کند، بنابراین، بحث تبادل فرهنگی از اندیشه تاریخی جدا نیست.
اما می دانیم که اندیشه تاریخی در دوره جدید تاریخ غربی پدید آمده واز قرن هیجدهم صراحت و تفصیل پیدا کرده است. یونانیان با فکر تاریخی آشنایی نداشتند، هرچند که در آثار بعضی نویسندگان و مورخان و فیلسوفان یونانی اشاره ای به این فکر می توان یافت. این اشاره و تلویح در مقدمه عبدالرحمن بن خلدون قدری صراحت پیدا کرده است، اما فیلسوفی که قبل از ابن خلدون اندیشه تاریخی را پیش آورد ابونصر فارابی بود. فارابی در «کتاب المله» و «کتاب الحروف» از نسبت میان فلسفه و دین و امکان و نحوه فراگیری و اقتباس فلسفه بحث کرده است و این بحث البته تا حدی نابهنگام بوده است. مقصود این نیست که فیلسوف به اقتضای شرایط تاریخی تفکر می کند و شرایط زمان فارابی مقتضی تامل و تحقیق در تبادل فرهنگ ها نبوده است. زمانی که با شرایط تاریخی و اجتماعی یکی دانسته می شود حاکم بر فلسفه نیست، بلکه ططرح آن مسبوق به تفکر تاریخی است، یعنی این زمان از وقت تفکر متجدد می روید و با این تفکر و پس از آن بسط می یابد. شاید تامل فارابی در مسئله نسبت دین و فلسفه یونانی و شرایط امکان اخذ فلسفه، برای تاسیس فلسفه اسلامی لازم بوده است.
گفتیم که مسئله تبادل فرهنگی شاید برای اولین بار در اندیشه فارابی ظاهر شده است. نکته قابل تامل این است که چرا مسئله مهمی که در تفکر موسس فلسفه اسلامی ظاهر شده، در متن فلسفه وارد نشده و اخلاف فارابی به آن توجه نکرده اند. راستی چرا «کتاب المله» و «کتاب الحروف» فارابی کمتر مرد اعتنا بوده و در هیچ جا به مطالب آن استناد نشده است؟ درست بگوییم، چرا تا سال های اخیر اهل نظر این دو کتاب فارابی را نمی شناختند و هیچ فیلسوف و نویسنده ای تحقیق فارابی را ادامه نداده و حتی چیزی از آن نقل نکرده است؟ به طور کلی می دانیم که سیاست فارابی در تفکر اخلاف او جای مهمی نداشت. مع هذا مطالب سیاسی او در آثار محققان کم و بیش نقل می شد. اما کتاب و نوشته ای نمی شناسیم که در آن حتی اجمالی از مطالب «کتاب الحروف» و «کتاب المله» آمده باشد.
وجه این بی توجهی کم و بیش معلوم است. با آغاز تفکر فلسفی در عالم اسلامی اخگر فکر تبادل فرهنگی درخشیده و سپس با تاسیس فلسفه این بارقه اندیشه تاریخی پوشیده و محو شده و دیگر کسی به جستجوی آن برنخاسته است، زیرا در متن فلسفه اسلامی جایی برای بحث تبادل فرهنگی نبوده است. اکنون هم وقتی به تعلق فارابی به عالم اسلامی و توجهش به فلسفه یونانی می اندیشیم شاید ورود او در بحث هایی نظیر تبادل فرهنگی یک امر عجیب به نظر آید، ولی اگر «کتاب الحروف» و «کتاب المله» از فارابی باشد، که دلیلی برای انکار آن نداریم و به فرض اینکه انتساب این کتاب ها را به فارابی منکر شویم، تعلق این دو کتاب به زمان نزدیک به فارابی در عالم اسلامی محرز و قطعی است، اولا مسئله انتقال فلسفه و فرهنگ و علم از یک عالم به عالم دیگر (یا به قول فارابی از یک مدینه به مدینه دیگر) در نظر فیلسوف مهم بوده و ثانیا جامعه ها را بر حسب آرا و اعتقادات و مبانی فکری طبقه بندی کرده و مرتبه عقلی و برهانی را مرتبه کمال جامعه دانسته است.
می دانیم که فارابی، به موافقت با استادان یونانی فلسفه، به تناسب و تناظر میان وجود فرد آدمی و جامعه و مدینه و عالم قائل بوده و برای همه اینها مراتب یکسان و مشترک ذکر کرده است. این اقوال آشکارا نظری غیر تاریخی است. درست است که در آنجا از کمال واستکمال فرد و جامعه سخن به میان می آید، اما کمال و استکمال را با تاریخ و تحول تاریخی اشتباه نباید کرد. حتی ملاصدرا که به حرکت جوهری قائل بود و کائنات را رو به ترقی می دانست به تاریخی بودن وجود و اندیشه بشر و سیر تاریخی آن کاری نداشت و هیچ چیز درباره ترقی تاریخی نگفت، اما وقتی سخن از تحول جامعه به تناسب مراتب وجدی و علمی می گوییم ناگزیر وارد تاریخ می شویم. افلاطون و ارسطو هم که شرایط انحطاط و تغییر مدینه ها را بیان می کردند مقدمات فکر تاریخی را می پروردند، اما فارابی به صرف بیان تبدل مدینه ها و تناظر میان مدینه و فرد اکتفا نکرد، بلکه صورت آدمی را در آیینه زبان مدینه و اهل آن دید.
به نظر او زبان در دوران آغازین، زبان تفهیم و تفاهم برای رفع نیازهای عادی از طریق تمثیل و اقناع است و چون این زبان به کمال رسد آن را خطابه می خوانند و خطابه زبان اهل یک مدینه و صفت خاص و ممیز آن است. به عبارت دیگر، در قسیم بندی فارابی جامعه ای هست که مردمان در آن به زبان خطابه سخن می گویند. پیداست که این زبان ماده متناسب با صورت خطایی دارد، یعنی مدینه ای که زبان آن زبان خطابه است، آرا و اعتقادات مردمش هرچه باشد آنها اهل تفکر فلسفی نیستند. ما معمولا می پنداریم، و این پندارمان چندان بی وجه نیست، که افلاطون و ارسطو فکر می کرده اند که آدمی، یعنی حیوان ناطق، همواره و همیشه در هر جا که بوده از عقلی که ارسطو آن را در کتاب «ارغنون» خود ممثل کرده است برخوردار بوده و زبان عقل را در می یافته است، اما فارابی گفته است که همه مردم همیشه و همواره به زبان عقل و برهان سخن نمی گفته اند و نمی توانسته اند که به این زبان سخن بگویند. او در مقام بیان پیدایش و رشد جامعه نوشته است:
در آغاز هر قوم و جامعه ای به محدوده خاصی از مکان (ده، شهر،...) تعلق دارد و تصورات و تخیلات و معارفش نیز از نظر کمی و کیفی محدود است و با قوا و اوصاف جسمی وروانی آن قوم تناسب دارد. (کتاب الحروف، صص 135- 134)
تا اینجا هنوز چیزی از اندیشه تاریخی پیدا نیست و آنچه نقل شد، بیان نظر فارابی در تناسب میان انحای درک و علم با اوصاف و استعدادهای زیستی و نفسانی است. یعنی فکر و عمل و قوای مادی و روحی هر قوم با استعدادها و توانایی های قوای ادراکی او تناسب دارد. یعنی هر قوم و مردمی چیزهایی را درک می کنند و از ادراک بسیاری چیزهای دیگر عاجزند نه اینکه فهم ها همیشه وهمواره یکسان باشد. این مطلب را به دو نحو می توان تفسیر کرد. یکی اینکه خصوصیات زیستی مردمان حدود درک و فهم آنان را معین می کند و دیگر اینکه اندیشه و نظر و عمل تاریخی است، به این معنی که فهم و درک و قدرت تصرف مردمان در تاریخ تغییر می کند.
ظاهر قول فارابی به تفسیر اول نزدیک است، زیرا او صدور افعال و اعمال و درک معانی را به سرمایه ذاتی آدمی برمی گرداند و می نویسد: «چون این افعال و اعمال عادت شود انواع صنایع و حرف و کلمات و عادات و آداب و رسوم و زبان های مختلف پدید می آید.» نکته مهمی که از این بیان می توان استنباط کرد این است که زبان در نظر فارابی زبان فکر است و فکر و زبان با هم رشد می کند.
به نظر فارابی تجارب مراحل اول زندگی آدمی با دو صفت مشخص می شود. یکی اینکه این تجارب خاص مردم و جامعه معینی است، زیرا با سرمایه ذاتی آنان و رفتاری که به مقتضای انتخاب اسهل از آنان سر می زند و به صورت عادت و رسم و سنت در می آید، پیوستگی دارد. صفت دوم که وجه مشترک تمام مدینه های جاهله است (و در جای دیگر فارابی این وصف را وصف «مدینه ضروریه» خوانده است) یک صفت سلبی است. فارابی متوجه بوده است که تفکر اولیه آدمیان بر مبنای اصل علیت استوار نبوده و صفت تفکر در جامعه های اوایل را دوری از اصل علیت و غفلت از قاعده ترتب معلول بر علت دانسته است. اگر داشتن عقلی که با اصل علیت قوام می یابد لازم ذات آدمی نیست و این عقل در طی تاریخ و با شرایط تاریخی پدید می آید، چرا نگوییم که عقل یک عقل نیست بلکه در طی تاریخ زندگی بشر پدید می آید و مگر فارابی به صراحت نگفته است که مردم در ابتدا و آغاز حیات خود به اصل علیت قائل نبوده اند؟
به نظر فارابی، در مرحله تفکر ابتدایی زبان، زبان تمثیل و تمثل است. با این زبان علاوه بر تفهیم و تفاهم می توان در گفتگو خاطبه یکدیگر را قانع کرد و به این جهت این زبان زبان اقناع است که چون به کمال رسد نام خطابه به آن داده می شود. با پدید آمدن فن خطابه جامعه نیز دگرگون می شود، اما در این مرحله نیز اصل علیت جایی ندارد و خطابه از حیث صور و مضمون تفکر، قبل از دوره برهان است و صرفا در جامعه ساده اندیشان اعتبار عام پیدا می کند. این مرتبه نیز با خل و تصرف نیروی تخیل در عالم ذهنی و در قلمرو زبان و بر اثر تالیف معانی و پدید آمدن تعبیرهای زبانی تازه صورتی پیدا می کند که چون به حد کمال رسید، هنر شعر نامیده می شود. بر طبق رای فارابی، هنر شعر نیز مثل فن خطابه، و شاید بیش از آن، به جامعه ای که آن را ابداع کرده تعلق و اختصاص دارد. در این باب شاید بتوان گفت که میان قول فارابی و نظر ویکو مشابهتی وجود دارد، منتهی تاکید فارابی بر این است که با پدید آمدن این فنون، دانش هایی مثل علم لغت و صرف ونحو و چگونگی وضع الفاظ و... پدید آمده و جامعه نیز با این علوم و فنون قوام یافته است.
در نظر فارابی، تا پیدایش این مرحله هنوز خواص و عوام از هم ممتاز نشده اند، یعنی این مرحله، مرحله زندگی جمهور است و فارابی روسای این جامعه را هم از سنخ جامعه و عوام به شمار می آورد، هرچند که آنها خود را از عوام و جمهور ممتاز می دانند (کتاب الحروف، بند 139). فارابی در وصف چنین جامعه ای ظاهرا به دوره یونانی پیش از سقراط و به نظم و زندگی و آرا و کلمات حکمایی که به زبان شعر سخن گفته اند نظر داشته است.
این گفته فارابی را حتی اگر قابل چون و چرا بدانیم، اهمیت آن را نمی توانیم انکار کنیم. فارابی نظر تازه ای به جامعه انداخته و جامعه ها و مردمان را بر حسب زبان و فکر تقسیم کرده است. جامعه های ابتدایی از زبان بهره ای جز زبان تفهیم و تفاهم در امر معاش ندارند و بعد از آن به ترتیب زبان های خطابه و شعر و جدل و برهان به وجود می آید. آیا این قول حاکی از نگاه تاریخی به جامعه و زندگی بشر نیست؟ قبل از فارابی و حتی بعد از او تا قرن هیجدهم نظر تاریخی و تاریخی بودن امور به زبان فلسفه اظهار نشده بود. پس چگونه فارابی در حدود هزار سال قبل از اینکه اندیشه تاریخی در متن فلسفه قرار گیرد آن را اظهار کرده است؟ حتی ابن خلدون که موسس فلسفه تاریخ است و به تفصیل در باب زندگی بدوی و شهری و علم عمران بحث کرده است، به این معنی متفطن نشده است که جامعه ها با فکر و زبان قوام می یابد و با تغییر تفکر است که صورت جامعه و سیاست آن تغییر می کند. فارابی چگونه به این نظر رسیده است؟
شاید برای اولین بار در طی تاریخ بشر، مسلمین سراغ علوم اقوام دیگر رفتند. درباره علومی که یونانیان از مصریان و ایرانیان و... اخذ کرده اند اطلاع دقیق نداریم و این اخذ و اقتباس در هر صورت با آنچه مسلمانان از یونانیان و هندیان آموختند قابل قیاس نیست. این بار برخورد فرهنگی به معنی حقیقی لفظ واقع شده بود و یکی از بزرگ ترین کسانی که این واقعه را تجربه کردند، یا درست بگوییم تجربه برخورد دو فرهنگ در وجود آنها رخ داد، فارابی بود. او در وجود خود تاریخی بودن تفکر را تجربه کرد.