تحلیل آگوستین از لوازم تجربه آموزه آفرینش در مسیحیت
به هر تقدیر، الهیات این امکان را فراهم مى کند که بتوان تجربه را به نحو محصل ترى تفسیر کرد. دیالکتیک میان آموزه هاى مسیحى در باب آفرینش و گناه را مى توان به گونه اى آرایش داد که تفسیرى از تجربه مشترک بشرى نوعى آگاهى از ناخشنودى، یا معناى دقیق اشتیاق براى چیزى نامعین را به دست دهد. براى تبیین رابطه میان الهیات و تجربه، خوب است که تحلیل آگوستین ازلوازم تجربه آموزه آفرینش در مسیحیت را مورد توجه قرارداد. به عقیده آگوستین، احساس نارضایتى ما نتیجه آموزه مسیحى در باب آفرینش به این معنا که ما بر صورت خدا آفریده شده ایم است. از این رو، در ذات بشر، استعدادى درونى براى ارتباط با خدا هست. با این حال، به سبب هبوط کردن ماهیت بشر، این توان و استعداد خنثى شده است. هم اکنون این تمایل طبیعى وجود دارد که سعى کنیم تا امور دیگرى براى برآوردن این نیاز به کار گیریم. رفته رفته، اشیاى آفریده شده جانشین خدا شده؛ اما آنها رضایت بخش نیستند. آدمیان بدین گونه با نوعى احساس اشتیاق تنها مانده اند اشتیاق به چیزى که تعریف ناپذیر است.این پدیده از آغاز تمدن بشرى شناخته شده است. افلاطون در گفتگوى گورگیاس، آدمیان را با ظرف هاى سوراخ شده مقایسه مى کند. به طریقى، آدمیان همیشه اشباع ناشده اند. شاید بزرگ ترین بیان این احساس و مشهورترین تفسیر الهیاتى آن را بتوان در کلمات مشهور آگوستین یافت که: «تو ما را براى خود ساخته اى، و قلب هاى ما بى قرار است مگر اینکه در تو آرام گیرد.». در سراسر تأملات آگوستین، به ویژه در زندگى نامه خود نوشتش به نام اعترافات، همین درون مایه تکرار شده است. تقدیر بر این است که بشر به همین شکل که الان هست، ناقص باقى بماند. امیدها و عمیق ترین آرزوهاى او تنها به شکل امیدها و آرزوها باقى خواهد ماند. آگوستین براى ارائه تفسیرى از تجربه بشرى در باب «اشتیاق»، درون مایه هاى آفرینش و رهایى را در کنار هم آورد. از آن جا که بشر بر صورت خدا آفریده شده، در آرزوى برقرار کردن پیوند با خداست، حتى اگر نداند که این آرزو براى چیست. با این حال، بشر به سبب گناه، نمى تواند این آرزو را بدون مددگرفتن برآورده سازد و لذا نوعى حس واقعى از ناامیدى و نارضایتى ظهور مى یابد و آن نارضایتى گرچه تفسیر الهیاتى آن نیست بخشى از تجربه مشترک بشرى است. آگوستین این احساس را ابراز مى دارد، آنگاه که مى گوید که من «در فراق راه ناپیدایم ناله سوزناک وصف ناپذیر سرمى دهم، و با تمام وجود اورشلیم را به یاد مى آورم که قلبم به سوى آن پر مى کشد اورشلیم سرزمین من، اورشلیم مادر من.»
دیدگاه سى. اس. لوئیس
یکى از بهترین تفسیرهاى دفاعیه اى جدید آگوستین را مى توان در آثار منتقد و الهیدان ادبى آکسفورد در قرن بیستم به نام سى. اس. لوئیس است. به عقیده لوئیس، لذت «آرزویى برآورده نشده است که خود از هر احساس رضایتى مطلوب تر است: هر کس که آن را تجربه کرده باشد، بار دیگر خواهان آن است.». لوئیس این مسئله را در موعظه اى به نام «قدر عزت» بیشتر مورد توجه قرار داد. این موعظه در دانشگاه آکسفورد در 8 ژوئن 1941 ایراد شد. لوئیس در این موعظه از «آرزویى که هیچ سعادت طبیعى آن را ارضا نمى کند»، «آرزویى که هنوز راجع به متعلق خود سرگردان و نامطمئن است و هنوز تا حد زیادى ناتوان از مشاهده آن هدف در سمت و سویى است که حقیقتا قرار دارد»، سخن به میان آورده است. در باب آرزوى بشرى چیزى خودشکن وجود دارد، بدین معنا که آنچه مورد آرزوست، هنگامى که به دست مى آید، به نظر مى رسد که آن آرزو را اشباع نشده ترک مى کند. این موضوع را لوئیس، با استفاده از استعاره اى مشخصا آگوستینى از جستجوى دیرین زیبایى تبیین مى کند: «کتاب ها یا موسیقى که به گمان ما کانون زیبایى است، اگر بدان ها اعتماد کنیم ما را گمراه مى کنند. زیبایى در آنها نبود بلکه تنها به وسیله آنها به دست آمد، و آنچه که از طریق آنان به دست آمد، اشتیاق بود و این امور زیبایى، خاطره گذشته ما تصاویر خوبى از چیزى است که آرزومند آنیم. اما اگر آنها به اشتباه، خود چیزى تلقى شوند، به بت هاى خاموشى تبدیل مى شوند که قلب پرستندگانشان را مى شکنند، زیرا آنها خود شیىء نیستند و آنها صرفا رایحه گلى هستند که آن را نیافته ایم؛ پژواک صدایى هستند که شنیده ایم; اخبارى از سرزمینى هستند که تاکنون ندیده ایم». نکته اساسى که در این جا مورد تأکید قرار گرفته، نکته اى کاملا آگوستینى است؛ به این معنا که آفرینش احساس اشتیاقى براى آفریدگارش پدید مى آورد که به نفسه قابل ارضا نیست. بدین سان، چارچوبى که اساسا آگوستینى است، در مورد تجربه مشترک بشرى مورد استفاده قرار مى گیرد تا تفسیر الهیاتى موجه و قابل قبولى فراهم سازد.
انتقاد فویرباخ از الهیات هاى مبتنى بر تجربه
بسیارى از الهیدانان، نظام هاى الهیاتى مبتنى بر تجربه را گریزگاهى از بن بست عقلگرایى جنبش روشنگرى، یا از دشوارى هاى مربوط به اختصاصى بودن ادعایى دین مسیح مى دانند. اف. دى. اى. شلایر ماخر نمونه خوبى از الهیدانانى است که به کاربرد تجربه بشرى به مثابه نقطه آغازى در الهیات مسیحى توجه داشت. شلایرماخر به ویژه به اهمیت الهیات به مثابه «احساس اتکاى مطلق» توجه داشت. هنگامى که ماهیت و ریشه هاى این احساس کاویده شود، شاید به ریشه هاى آن به خدا برسد. این رویکرد جذابیت هاى بسیارى دارد. با این حال، همان گونه که لودویگ فویرباخ ثابت کرده است، مشکلات بسیارى نیز دارد.
دیدگاه لودویگ فویرباخ
لودویگ فویرباخ در مقدمه ویرایش نخست کتاب بسیار معروفش به نام گوهر مسیحیت (1841) بیان کرده است که «هدف این کتاب اثبات این نکته است که رازهاى فوق طبیعى دین بر حقایق طبیعى و کاملا ساده استوار است.» اندیشه اساسى این کتاب به گونه اى فریبنده ساده است: آدمیان خدایان را به وجود آورده اند، خدایانى که تجسم تصور آرمان گرایانه آنها از آرزوها، نیازها و بیم هایشان است. «احساسات» بشرى ربطى به خدا ندارد و ریشه اى کاملا بشرى دارد که تخیل بسیار قوى انسان آنها را بد تعبیر مى کند. «اگر احساسات ابزارگرایى ضرورى یا ارگان اساسى دین است، در این صورت ماهیت خدا چیزى جز نوعى بیان ماهیت احساس نیست که ذات الهى، که به مدد احساسات درک مى شود، در واقع چیزى جز ذات احساس، که مسحور و مجذوب خود است، نیست و این جزء احساس خودمستى و خودارضایى نیست.». از دیدگاه شلایرماخر، ماهیت خودآگاهى دینى به گونه اى است که وجود رهایى بخش را مى توان از آن استنتاج کرد. اما به نظر فویرباخ، این نوع از خودآگاهى چیزى نیست مگر تقریبا همان آگاهى آدمیان از خودشان. این تجربه خود است نه خدا. «خدا آگاهى» تنها همان خودآگاهى است نه مقوله اى متفاوت در باب تجربه بشرى. این تحلیل فویرباخ هنوز هم در مسیحیت لیبرال غرب مورد توجه است و اعتقاد بر این است که وجود خدا بر تجربه بشرى استوار است. اما همان گونه که فویرباخ تأکید کرده، تجربه بشرى چیزى نیست مگر تجربه کردن خودمان، نه «خدا». ما تجربه هاى خود را فرامى افکنیم، و نتیجه را «خدا» مى نامیم، در حالى که باید دریابیم که آنها تنها تجربیات همان ماهیت بشرى مان هستند. رویکرد فویرباخ حاکى از نقدى ویرانگر بر اندیشه هاى انسان مدار مسیحیت است.
توجه به این نکته شایسته است که انتقاد فویرباخ از دین، هنگام پرداختن به ادیان غیر توحیدى یا الهیات هایى (مانند الهیات کارل بارت) که مدعى پرداختن به مواجهه الوهى با بشر از بیرون اند، بسیارى از قوت و توان خود را از دست داده است. با این حال، هنگامى که در مورد ساختار یا تفسیر توحیدى حالات عاطفى یا روان شناختى انسان به کار مى رود، حق با اوست. آیا کسى واقعا از خدا یا مسیح سخن گفته است؟ یا آنکه ما تنها اشتیاق ها و بیم هاى خود را بر ساحتى خیالى و متعالى، یا بر چهره اى تاریخى و دور از دسترسى، که کمتر چیزى درباره او مى دانیم، فرا مى افکنیم؟ این عقیده روبه رشد که مسیح شناسى باید به شکلى عینى بر تاریخ عیساى ناصرى (که، از باب نمونه، به ویژه در آثار ولفهارت پننبرگ دیده مى شود)، دست کم تا حدى ناشى از نقد فویرباخ از دین است. به عقیده فویرباخ، خود اندیشه «خدا» توهمى است که اصولا مى توانیم از آن اجتناب کنیم و با رشد کافى در شناخت خود مى توان آن را یکسره به کنارى گذاشت. البته این گامى کوچک، و شاید اجتناب ناپذیر، از این فرض به سوى دیدگاه مارکسیستى است که احساسات دینى خودش محصول وجود الینه شده اجتماعى است.