مبانی انسان شناسی فلسفی مارکس

در نگاه کارل مارکس (karol marks) به انسان و ارتباط و با اجتماع

در نگاه کارل مارکس نوعی بازگشت به آرای ارسطو دیده می شود، زیرا وی معتقد است چون فرد شدن انسان تنها در جامعه امکان پذیر است پس باید انسان از آغاز موجودی از «نوع» موجودات اجتماعی باشد. با این حال مارکس با ارسطو فاصله دارد، نه تنها از آن جهت که مارکس نیز ازادی، برابری و سوبژگتیویته را به عنوان خصوصیات بنیادین انسانی می پذیرد، بلکه از آن جهت که کار و فعالیت اسنان را (که نزد ارسطو وسیله ای فرودست برای رسیدن انسان به غایت فراغ بال است) اینک به عنوان غایت نفسی (اصالی) او قرار می دهد.
البته آزادی و برابری فاعل کارگر نه در حالتی که انسان در طبیعت به سر می برد حاصل می شود و نه در جامعه کارگری دوران بورژوازی، بلکه تنها در جامعه بی طبق کمونیستی آینده تأمین خواهد شد. انسان در نظر مارکس در کلیت خود موجودی فعال، در کشاکش با طبیعت و موجودی خودساز است یعنی انسان کارگر علی الاطلاق. او از آن جهت که جاندار فعال مولد است با حیوان تفاوت دارد، بدین معنا که تمامی خوصیات انسان شناختی پیشین (که خود مارکس نیز همه آنها را مد نظر دارد) نحوه های مختلف تحقق این خصوصیت اصلی و بنیادین او محسوب می شوند. این اوصاف عبارت بودند از: اجتماع بودن، همه جانبه بودن و تاریخمند بودن (گشودن بودن در برابر عالم)، آزاد بودن، عاقل بودن (یعنی توانایی بر اینکه بتواند اشیاء را متعلق شناخت و فعل خود قرار بدهد) و زبان و احساس داشتن. بدون شک در این بینش انسان عمدتا از بعد فعالیت حسی و مادیش مورد ملاحظه قرار می گیرد (تسخیر طبیعت، تولید مواد غذایی و تولید مثل جنسی) و روح، زبان یا عقل هیچ گاه مستحق از این حیات اجتماعی و عینی لحاظ نمی شوند، ولو آنکه مارکس بر تفاوت میان انسان وحیوان در آزاد بودن او نسبت به محیطش تأکید می ورزد.
اما مادام که انسان در فرآیند تاریخ (و به نظر مارکس در افراطی ترین صورتش به نحو قطعی تحت شرایط تولید و روابط تولید جامعه صنعتی سرمایه داری) موجودی تقسیم شده است، نسبت به وجود حقیقی خود «بیگانه» است. تحت چنین شرایطی طبیعت آدمی نمی تواند به بسط و تمل خود برسد. خود کار او تحت شرایطی جبری صورت می پذیرد، زیرا منحصرا باید در راه امرار معاش و در خدت «بیگانه» انجام شود و ثمره کار او یعنی «کالا» نیز تابع قوانین بازار و اقتصاد پولی است و در نتیجه برای شخص مولد به صورت شیئ بیگانه نمودار می گردد. به همین دلیل انسان نیز ابزار انسان می شود، فرد درگیر مبارزه با فرد است و طبقه با طبقه، به گونه ای که دیگر چیزی به نام رابطه همکاری میان نوع بشر وجود ندارد. «کمونیسم ایجابی» حاصل از «رفع» مالکیت خصوصی بورژوازی است که وحدت دوباره انسان را با ذات خودش به عنوان فردی از نوع انسانی برقرار می کند. در این صورت کار به عنوان یک فعایت حیاتی آگانه، آزاد و همه جانبه در «جامعه بی طبقه» که به تمام معنا «آزاد» و «اجتماعی» است تحقق می پذیرد. در این حال، کار دیگر صرفا یک وسیله وابزار نیست، بلکه همواره غایتی اصالی است که فرد را قادر می ساز تا تمامی آنچه را بالقوه در خویش نهفته دارد آزاد سازد، بی آنکه با این کارش به سایر انسانها آسیب برساند. بدین ترتیب کمونییست هم «طبیعت گرا» می شود و هم «انسان گرا» نسبت به «انسان کامل».

متن برگزیده

متنی که در زیر می آید از مجموعه آثار مارکس در دوره جوانی اوست.
انسان موجودی نوعی است. نه تنها از آن چهت که او به لحاظ عملی و نظری نوع انسانی و همچنین انواع اشیاء دیگر را متعلق شناخت و عمل خود قرار می دهد بلکه (به تعبیری دیگر) از آن جهت که نحوه برخورد او با خودش به مثابه نوعی حاضر، زنده و همه شمول (universell) و در نتیجه به مثابه موجودی آزاد است.

همه جانبه بودن انسان در مقام عمل
به لحاظ فیزیکی، حیات نوعی، چه مربوط به انسان باشد چه مربوط به حیوان، بدین معناست که اولا زندگی انسان (همانند حیوان) وابسته به طبیعت غیر ارگانیک است و ثانیا به همان نسبت که انسان همه جانبه تر از حیوان زندگی می کند، دایره ای از طبیعت غیر ارگانیکی که حیاتش وابسته به آن است نیز فراگیرتر است. همان گونه که گیاهان، حیوانات، سنگها، هوا، نور و نظایر آن به لحاظ نری در قالب طبیعت ذهنی غیر ارگانیک و لوازم حیات ذهین انسان بخشی از آگاهی او را تشکیل می دهند و می بایست از راه تبدیل شدن به موضوع علم طبیعی و با موضوع هنر و مهارت فنی ابتدا به صورتی سازگار با او درآیند تا بتواند از آنها بهره بگیرد و آنها را به هاضمه خود درآورد، همینها به لحاظ عملی هم بخشی از حیات عملی انسان را به می سازند و موضوع عمل او واقع می شوند. انسان از نظر فیزیکی تنها با این فرآورده های طبیعت زنده است، خواه این فرآورده غذا باشد یا گرما، پوشش، مسکن و امثال آن. همه جانبه بودن انسان در مقام عمل به این صورت نمایان می شود که او تمامی طبیعت را به اجسامی غیر ارگانیک بدل می کند.

فعالیت آزاد و آگاهانه با خصوصت نوعیه انسان

کار بیگانه شده اولا با بیگانه ساختن طبیعت و ثانیا با بیگانه ساختن انسان با خودش و کارکرد عملی و فعالیت حیاتش، انسان را با نوع خودش بیگانه می کند و بدین ترتیب حیات نوعی را وسیله ای در خدمت حیات فردی او می گرداند. کار بیگانه شده اولا حیات نوعی را با حیات فردی بیگانه می کند و ثانیا صورت انتزاعی حیات فردی را غایتی برای حیات نوعی قرار می دهد، آن هم در شکل انتزاعی و بیگانه شده اش. زیرا در این حال، کار، فعالیت حیاتی و حیات مولد تنها به صورت ابزاری برای ارضاء نیازی از انسان یعنی نیاز حفظ وجود فیزیکیش پدیدار می شود. از طرفی حیات مولد همان حیات نوعی است؛ حیات تولید کننده حیات است. ویژگی خاص یک نوع در نحوه فعالیت حیاتی آن یعنی همان خصوصیت نوعیه آن است و فعالیت آزاد و آگانه انسان خصوصیت نوعیه او به شمار می آید. حیات تنها به صورت مایحتاج حیات نمودار می شود.
هر حیوانی کاملا مساوی با فعالیت حیاتیی است که دارد و میان این دو تفاوتی نیست. حیوان همان فعالیت حیاتی است. انسان همین فعالیت حیاتیش را متعلق اراده و آگاهی خود قرار می دهد. انسان فعالیت حیاتی آگاهانه دارد. فعالیت حیاتی انسان امر محتومی نیست که لزوما با او همراه باشد. فعالیت حیاتی آگانه وجه تمایز مشخص انسان با فعالیت حیاتی حیوان است. به دلیل همین خصوصیت است که انسان موجودی نوعی است به عبارت دیگر: انسان صرفا موجودی آگاه است یعنی درست به همان دلیل که موجودی نوعی است، حیاتش متعلق خود اوست. تنها به این دلیل است که فعالیت انسان فعالیتی آزاد است. کار بیگانه شده، این رابطه را بدین گونه وارونه می سازد که انسان، به همان دلیل که مجودی آگاه است، فعالیت حیاتی یا ماهیت خود را تنها به عنوان وسیله ای در خدمت وجودش قرار می دهد.

کار و تولید عملی بر روی طبیعت؛ طریق اثبات وجود آدمی
اثبات وجود آدمی به تولدی عملی عالمی از اشیاء است. کار بر روی طبیعت غیر ارگانیک، اثبات وجود انسان به عنوان یک موجود نوعی آگاه است، یعنی اثبات موجودی که نحوه برخورد او با نوع خودش همان برخورد او با ماهیت خودش یا با خویشتن اوست از آن جهت که موجودی نوعی است. درست است که حیوان هم ساخت و ساز دارد و زنبور، بیدستر و مورچه و امثال آن هم لانه و مسکن می سازند، اما حیوان فقط آن چیزی را می سازد که مورد نیاز خود او یا نوزاد اوست. حیوان یکجانبه تولید می کند در حالی که تولید انسان همه جانبه است. حیوان تنها تحت سیطره نیاز مستقیم طبیعیش تولید می کند در حالی که انسان فارغ از این نیاز هم تولید می کند و حتی تولید حقیقیش در هنگامی است که از این نیازها فارغ باشد. حیوان تنها خود را تولید می کند در حالی که انسان تمامی طبیعت را مجددا تولید می کند. محصول تولدی حیوان مستقیما به جسم فیزیک او تعلق دارد در حالی که انسان آزادانه با محصول خویش روبرو می شود. تولید حیوان صرفا با توجه به مقیاس و نیاز نوعی است که بدان وابسته است در حالی که انسان می تواند به مقیاس هر نوعی تولیدی کند و در تولید خود مقیاسی درونی برای اشیاء قرار بدهد. به همین دلیل نیز انسان می تواند اشیاء را بر اساس معیارهای زیبایی شکل بدهد.

از خود بیگانگی و شیء شدگی انسان در فرآیند تولید

با همن کار بر روی عالم اشیاء است که انسان کارآیی حقیقی خود را در مقام موجودی نوعی به اثبات می رساند. این تولدی، حیات نوعی به صورت عمل درآمده اوست. به واسطه همین تولید، طبیعت به مثابه کار انسان و واقعیتی متعلق به او ظاهر می شود. بنابراین، چیزی که کار بر روی آن صورت می گیرد، حیات نوعی مبدل به شیء شده انسان است که انسان در آن، نه بدان سان که در ذهن به صورت عقلانی انجام می گیرد، بلکه به صورتی عملی، خود را مضاعف می سازد و در نتیجه خویشتن را در عالمی که خود ساخته است، تماشا می کند. بنابراین، کار بیگانه شده با خارج کردن محصول تولید از چنگ انسان، حیات نوعی یا عینیت حقیقی نوعیش را از او باز می ستاند و وجه امتیازی را که او نسبت به حیوان دارد به وجهی منفی برای او بدل می کند، بدین معنا که جسم غیر ارگانیکی انسان که همان طبیعت است از او بازستانده می شود. به همین نسبت، کار بیگانه شده با تنزل مرتبه فعالیت خودانگیخته و آزاد به سطح یک ابزار، حیات نوعی انسان را به وسیله و ابزاری در خدمت وجود فیزیک او مبدل می کند.
از جمله نتایج مستقیم اینکه انسان با محصول کار خود یعنی با فعالیت حیاتی و وجود نوعیش بیگانه می شود این است که انسان با انسان بیگانه می شود. وقتی انسان با حودش روبرو می شود، همانند آن است که هانسان دیگری در مقابل او ایستاده است.
آنچه درباره نسبت انسان با کار، محصول کار و همچنین با خودش گفته شد، درباره نسبت انسان با انسان دیگر و همچنین با کار و محصول کار انسان دیگر نیز صادق است.

کمونیسم و الغای مثبت مالکیت خصوصی
کمونیسم الغای مثبت مالکیت خصوصی است از آن جهت که این نوع مالکیت به منزله با خود بیگانه شدن انسان است و از آن خود ساختن حقیقی گوهر انساننی است به وسیله انسان و برای انسان و در نتیجه بازگشت کامل، آگاهانه و جامعش در تمامی قلمرو تکامل کنونی اش به خودش، به عنوان انسانی اجتماعی یعنی انسانی انسانی است. چنین کمونیسمی طبیعت گرایی کامل= انسان گرایی کامل و انسان گرایی کامل= طبیعت گرایی کامل است و حل واقعی منازعه میان انسان و طبیعت، انسان و انسان، منازعه میان وجود و ماهیت، تبدیل شدن به شیء و اثبات خویش، میان اختیار و جبر و میان فرد و نوع است. کمونیسم معمای حل شده تاریخ است و خود را چنین راه حلی می داند.
به همان نسبت که مالکیت خصوصی صرفا بازتابی محسوس از این است که انسان در نظر خودش تبدیل به شیء می شود بلکه فراتر از آن، خودش شیء بیگانه و غیر انسانی می شود و جلوه حیاتش، رفع حیات از او و واقعیتش رفع واقعیت از او یعنی مبدل شدن او به واقعیتی بیگاه است، الغاء مثبت مالکیت خصوصی به معنی بازیابی محسوس گوره و حیات انسانی، انسان تبدیل شده به شیء، و بازیابی آثار و محصولات کار انسان برای خود ا و از ناحیه خود اوست، آن هم نه به منظور کامجویی مستقیم و یکجانبه خودش و نه به شکل تملکی صرف یا داشتنی تنها. انسان گوهر فراگیر خود را به طرزی همه جانبه یعنی در مقام انسانی کامل در اختیار می گیرد. هر یک از پیوندهای انسانی او با عالم که عبارتند از دیدن، شنیدن، بوییدن، چشیدن، لمس کردن، اندیشیدن، مشاهده کردن، احساس کردن، اراده کردن، عمل کردن، عشق ورزیدن و خلاصه تمامی ابعاد فردیت او و همچنین سازمانهای او که صورتشان جمعی است، در رفتار و برخورد انسان با اشیاء به صورت تملک این اشیاء است. در اختیار گرفتن واقعیت انسانی و عمل او در قیامت اشیاء، همان به فعلیت درآمدن واقعیت انسان است که هم شامل فعل اوست و هم انفعالش، چرا که از دیدگاه انسانی انفعالی نوعی بهره مند شدن انسان از خویشتن است.


منابع :

  1. هانس دیرکس- انسان‌شناسی فلسفی- مترجم محمدرضا بهشتی- انتشارات حرمس- تهران- 1384- صفحه 105- 104، 127-123

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/117161