مطالعه همه جانبه حیات بشرى و اطلاع لازم و کافى از این پدیده با اهمیت که ملاک همه اهمیت ها با ابعاد و استعدادهاى آن سنجیده مى شود، حقیقتى را براى ما روشن مى سازد که نادیده گرفتن آن، مساوى با نادیده گرفتن خود حیات است. این حقیقت عبارت است از اصالت و پایدارى آن سه سؤال نهایى که در طول قرون و اعصار مغز هیچ انسان آگاه و خردمندى را رها نساخته است، مگر این که پاسخ قانع کننده اى براى آنها پیدا کند. آن سه سؤال (که نه دیروز را مى شناسد و نه امروز و فردا را) عبارت است از «از کجا آمده ام؟ براى چه آمده ام؟ به کجا مى روم؟» کسى که مى گوید: اگر پیدا کردن پاسخ قانع کننده و صحیح براى این سه سؤال ضرورت داشت، این همه مورد بى اعتنایى اکثریت چشمگیر انسان ها قرار نمى گرفت، باید توجه داشته باشد که اکثریت قریب به اتفاق انسان ها در همه جوامع درباره اصل ضرورى «تعدیل و تنظیم منطقى صیانت ذات» که اصل الاصول حیات بشرى است، همواره بى اعتنایى اسف انگیزى از خود نشان داده و صیانت معقول ذات را به خودخواهى طرد کننده «جز خود» مبدل ساخته و با این تبدیل همه سطور کتاب تاریخ خود را با خون و خونابه نوشته است. آیا شما از این بى اعتنایى شرم آور مى توانید عدم ضرورت یا بطلان اصل الاصول را نتیجه بگیرید؟! آیا مى توان گفت: این بى اعتنایى اسف انگیز که قطعا در محروم ساختن جویندگان حق و حقیقت از شناخت واقعى انسانى و در مختل کردن حرکت تکاملى انسان ها بزرگ ترین نقش را بازى کرده است، دلیل عدم ضرورت تعدیل و تنظیم منطقى «صیانت ذات» مى باشد؟!
همچنین بریدن سه سؤال فوق از یکدیگر و آماده کردن پاسخ براى بعضى از آنها بدون دیگرى، بى شباهت به توقع داشتن شکل مثلث با یک یا دو ضلع نیست! زیرا بدیهى است کسى که نداند از کجا آمده است، قطعا نخواهد فهمید که به کجا خواهد رفت؛ یعنى تعیین هدف اعلاى حیات با نظر به همه جوانب آن در پهنه هستى که جلوه گاه قانون است، با قطع نظر از مبدأ واقعى و اصلى حیات و حرکت آن هرگز امکان پذیر نخواهد بود. این همان اصل اساسى است که عارف ترین حیات شناس کاروان طولانى و انبوه انسان ها امیرالمؤمنین على بن ابى طالب (ع) پى ریزى فرموده است که: «ان لم تعلم من أین جئت لاتعلم الى أین تذهب؛ اگر ندانسته اى که از کجا آمده اى، نخواهى فهمید که به کجا مى روى.» نیز کسى که نداند به کجا مى رود و پایان و هدف حیاتش چیست، قطعا نخواهد فهمید که براى چه به این دنیا آمده است؛ چنان که اگر نداند از کجا آمده است، باز هیچ راهى براى شناخت این که مقصد حقیقى از زندگى در این دنیا چه بوده است، نخواهد داشت.
به بیانى دیگر، تنها تحول شگفت انگیزى که در مغز و روح این افراد به وجود مى آید تحرک کارگاه مطلق سازى است؛ یعنى هر چیزى را که مطلوب مى دانند آن را مطلق مى سازند تا حس مطلق خواهى خود را اقناع نمایند و از حکیم على الاطلاق و قیامت فاصله بگیرند، غافل از این که، مکتب خداپرستى و معادگرایى فقط مى تواند پاسخ درستى براى آن سه سؤال اصولى ارائه دهد. تا به میزان فاصله گرفتن از قدرت و حکمت مطلق و احساس مطلق خواهى را قانع نمایند و خلأ روانى خویش را برطرف سازند غافل از این که آنان معبودهاى متنوعى را در مقاطع مختلف و متناسب براى خروج از بن بست ها ناگزیز انتخاب مى کنند تا مگر بتوانند کمبودها و حقارت هاى خود را با تقلید و پیروى از آنان برطرف سازند. وقتى انسان نداند که مقصد نهایى زندگیش چیست، قطعا از تفسیر و توجیه زندگى خود ناتوان خواهد بود. به همین دلیل آنان که در این دنیا بدون اعتقاد به معاد و ابدیت زندگى مى کنند، به هیچ وجه اهمیتى به سؤال: از کجا آمده ام، براى چه آمده ام و به کجا مى روم، نمى دهند و از این که اهمیتى به سه سؤال مزبور نمى دهند، نه تب مى کنند و نه سرما مى خورند. چشم درد هم نمى گیرند و در خور و خواب و خشم و شهوتشان هم خللى به وجود نمى آید.
چنان که اگر «من» خود را هم نادیده بگیرند، خارى در پایشان نمى خلد و شیشه هاى سفید عینکشان تیره و تار نمى گردد. تنها تحولى شگفت انگیز که در مغز و درون روح آنان ایجاد مى گردد، این است که کارگاه مطلق سازى مغزشان شدیدا به کار مى افتد و هر مفهومى را که مورد درخواست خود قرار بدهند، با فعالیت هاى ذهنى آن را مطلق نموده و از این راه به جاى ایمان به مبدأ و معاد (آن مطلق واحد) که مى تواند پاسخگوى سه سؤال فوق باشد، مطلق هاى بى شمار براى خود مى سازند!
به عنوان مثال: شخصیتى که آنان را به خود جلب مى کند، با این که آن شخصیت پیش از سالیان، بلکه پیش از قرن ها پوسیده و از بین رفته است و چنان سطوح مختلف مغزى و روانى آنان را اشغال مى کند که یا خود یک حقیقیت مطلق تلقى مى شود و یا سد راه عبور به سوى مطلق حقیقى مى گردد. ممکن است مطلقى را که ذهن به وجود مى آورد، زیبایى بوده باشد و ممکن است مقام و قدرت، و اگر مقدارى با انسان ها سر و کار داشته باشد و یا بخواهد با تمجید و تحسین انسان ها خود را مطرح نماید، مطلقى به نام انسان مى سازد و این موجود را که غالبا با بیمارى خودخواهى از اطلاق مى افتد و خود را به دست زوال و فنا مى سپارد و اغلب با دست خود میدان تنازع در بقا را به چنگیزها و تیمور لنگ ها و سزار بورژیاها و بناپارت ها باز مى کند، به درجه اى بالاتر از خدایى مى رسانند و حس مطلق جویى خود را اشباع مى نمایند!
ولى همه این بازیگرى هاى ذهنى و تسلیت ها و شک و انکارها هیچ خللى در واقعیت به وجود نمى آورد. و نمى تواند براى آن انسان ها که با عقل سلیم و شعور ناب و فطرت پاک صداى ابدیت را در اندرونشان مى شنوند، تعیین تکلیف نماید. این انسان هاى حیات شناس ما بین انسان عادل و وارسته و فداکار در راه خدمت به انسان ها را با اشقیا و جلادان و خودکامگانى که مبناى حیات خود را بر دروغ و نیرنگ استوار ساخته اند، فرق مى گذارند. این انسان هاى رشد یافته نمى توانند حتى لحظه اى بدون اعتقاد به حکمت و هدف، زندگى این دنیا را قابل اعتنا بدانند. اگر این دنیا را گذرگاه و آزمایشگاهى بزرگ براى آمادگى به حیات والاترى که همه موجودیت آنان را به فعلیت برساند، ندانند، کمترین علاقه اى به تماشاى آفتاب و مالیدن خاک کره زمین و تنفس و تولید مثلى که درباره حیات چیزى نخواهد فهمید، نشان نمى دادند و آرامگاه زیر خاک تیره را بر این زندگى بى تفسیر ترجیح مى دادند، زیرا یک مغز رشد یافته اگرچه در اولین مراحل رشد هم بوده باشد، مى داند:
روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازیستى *** گر نه این روز دراز دهر را فرداستى
یک مسأله با اهمیتى که در جملات مورد تفسیر دیده مى شود، جسمانى بودن معاد است که تصورش براى برخى از متفکران دشوار بوده است، زیرا اگر معاد روحانى محض بود، بیرون آمدن از گورها و آشیانه هاى پرندگان و جایگاه هاى درندگان و غیر ذلک مفهومى نداشت، زیرا این اجزاى بدن جسمانى است که در آن جایگاه ها متلاشى مى شوند و به صورت ذرات در مى آیند؛ نه ارواح انسان ها که از عالم ماده و مادیات پرواز مى کنند. دلائلى را که براى نفى معاد جسمانى آورده اند، مانند «محال بودن برگرداندن معدوم» و «این که معاد جسمانى مستلزم برگرداندن زمان است که خود مستلزم برگرداندن همه کارگاه طبیعت است که زمان از محصولات آن است»، ضعیف و خالى از دقت است، زیرا باید توجه داشت که بر فرض محال اگر متفکران معتقد به امکان ناپذیر بودن معاد جسمانى باشند، این یک حقیقت کاملا جدى و روشن است که بى اعتنایى به سه سؤال بنیادین فوق، یا منتفى ساختن آنها از دیدگاه عقل و وجدان، هیچ مسیرى جز آنچه را که اپیکوریان (که معتقدند لذت، اساس هر نوع هدف و آرمان است. البته لذت در این فلسفه به معناى آسایش جسم و پیروى از نیازهاى ضرورى بدن نیست، بلکه آرامش عقلى و روحانى از ناراحتى ها و رنج هاست) یونان و چارواک هاى هند و نیهیلیست هاى (پوچ گرایان) منکر (آیینى که حقیقت اخلاق، ارزش ها و مراتب آنها را انکار مى کند و منکر هر نوع ارزش اخلاقى و مبلغ شکاکیت و نفى وجود است.) وجود خویشتن پیش پاى آدمیان مى نهند، باز نخواهد کرد.
این همان مسیر بى آغاز و بى انتها و بى مقصد هندوئیست ها (به طرفداران بودا و یا جوکى هاى هندى گفته مى شود؛ کسانى که به ریاضت هاى سخت مى پردازند.) (سرخوشان) است که جز گشتن به دور خیالى «من» با انگیزه «من، هدف و دیگران، وسیله» هیچ منطقى را نمى توانند بپذیرند. کسانى که مرگ را پایان همه موجودیت آدمى مى دانند و انسان را مانند دیگر حیوانات از خاک آمده اى تلقى مى کنند که پس از چند صباح زندگى غیر قابل تفسیر و توجیه رهسپار زیر خاک مى شود و از بین مى رود و دیگر هیچ، و با این حال انسان ها را به بد و خوب تقسیم مى کنند و دم از شایستگى پدیده اخلاق و وارستگى و فضیلت مى زنند و میان سقراط و نرون تفاوت مى گذارند؛ یا واقعا نمى فهمند که تناقض گویى یعنى چه، و یا به بیمارى فراموشى مبتلا هستند که گفته خود را در یک لحظه پیش، در لحظه بعدى فراموش مى کنند. با نبودن هدف اعلا براى زندگى، هیچ فرقى میان ابراهیم و موسى و عیسى و محمد (ص) از یک طرف، و طواغیت خودکامه دنیا از طرف دیگر نمى ماند.