فقیه عماره یمنى قصیده سروده که در آن ملک صالح را ثنا گفته و خاندان پیامبر را رثا:
شأن الغرام أجل أن یلحانی *** فیه و إن کنت الشفیق الحانی
أنا ذلک الصب الذی قطعت به *** صلة الغرام مطامع السلوان
ملئت زجاجة صدره بضمیره *** فبدت خفیة شأنه للشانی
غدرت بموثقها الدموع فغادرت *** سری أسیرا فی ید الإعلان
عنفت أجفانی فقام بعذرها *** وجد یبیح ودائع الأجفان
ترجمه: «روا نباشد که بر شیدائى من ملامت آرى، گر چه ناصحى مشفق و مهربانى. من آن شوریده زارم که با دلدادگى پیمان دارم، راهى به دلدارى من نیست. شعله هاى درونى، سینه چون شیشه ام را در هم شکست، رقیب به راز درونم پى برد. با آنکه از دیده ام پیمان گرفته بودم، راز درونم را بر ملا ساخت، کوس رسوائى ما بر سر هر بام زدند. دیده را به ملامت در سپردم، سوز درون به معذرت برخاست و هر چه بود به آتش کشید.»
از همین قصیده است:
یا صاحبی و فی مجانبة الهوى *** رأی الرشاد فما الذی تریان
بی ما یذود عن التسبب أوله *** و یزیل أیسره جنون جنانی
قبضت على کف الصبابة سلوة *** تنهى النهى عن طاعة العصیان
أمسی و قلبی بین صبر خاذل *** و تجلد قاص و هم دان
قد سهلت حزن الکلام لنادب *** آل الرسول نواعب الأحزان
فابذل مشایعة اللسان و نصره *** إن فات نصر مهند و سنان
و اجعل حدیث بنی الوصی و ظلمهم *** تشبیب شکوى الدهر و الخذلان
غصبت أمیة إرث آل محمد *** سفها و شنت غارة الشنآن
و غدت تخالف فی الخلافة أهلها *** و تقابل البرهان بالبهتان
لم تقتنع أحلامها برکوبها *** ظهر النفاق و غارب العدوان
و قعودهم فی رتبة نبویة *** لم یبنها لهم أبو سفیان
حتى أضافوا بعد ذلک أنهم *** أخذوا بثار الکفر فی الإیمان
فأتى زیاد فی القبیح زیادة *** ترکت یزید یزید فی النقصان
حرب بنو حرب أقاموا سوقها *** و تشبهت بهم بنو مروان
لهفی على النفر الذین أکفهم *** غیث الورى و معونة اللهفان
أشلاؤهم مزق بکل ثنیة *** و جسومهم صرعى بکل مکان
مالت علیهم بالتمالئ أمة *** باعت جزیل الربح بالخسران
دفعوا عن الحق الذی شهدت لهم *** بالنص فیه شواهد القرآن
ما کان أولاهم به لو أیدوا *** بالصالح المختار من غسان
نساهما لمختار صدق ولائه *** کم أول أربى علیه الثانی
ترجمه: «اى دوستان! صلاح من در پرهیز از عشق و نواست تا شما چه گوئید؟ اینک دردى به دل دارم که جاى عشق و شوریدگى نماند، خمار شیدائى از سر بپراند. فراموشى چنان دست شیدائى از سرم کوتاه نمود که دیگر نغمه نافرمانى ساز نکنم. تاریکى شب که سایه گستر شود، شکیبائى از دل برود، انتقام امیدى خام است، اما غم و اندوه همدم. میدان سخن سخت و ناهموار باشد، اما نوحه سراى خاندان احمد، راهى بس هموار در پیش دارد. اینک که شمشیر تیز و سنان خونریز را نوبت جولان نیست، زبان خامه را به نصرت و یارى آزاد کن. حدیث از خاندان على گوى و ستمى که بر آنان رفت. ترانه و غزل را شیوه دگر بیاراى. خاندان «امیه» میراث رسول را بربود، بر خاندان محمد غارت آورد.
با صاحبان مسند خلافت راه خلاف گرفتند، در قبال برهان بهتان زدند. قانع نشدند که خیل نفاق بتازند، دست ستم از آستین کین برآرند. بر مسند رسالت بر شوند، با آنکه ارث ابوسفیان نبود. سرانجام کار بى شرمى بدانجا کشاندند که داد کفر از ایمان گرفتند. زیادشان گستاخى از حد به در برد، یزیدشان را به هلاک و دمار سپرد. آسیاى خونى که خاندان حرب به گردش آورد، زادگان مروان آسیابان شدند. دریغ و افسوس بر این آزادگان که باران رحمت الهى و یار ستمدیدگان بودند. پیکر مبارکشان بر سر تپه ها چاک چاک، در بیابانها عریان بر خاک. امت سرگشته علیه آنان دست به هم دادند، بهشت برین فروختند، دوزخ و نفرین به جان خریدند. حق خلافت که با نصوص قرآنى و تأیید رسالت پناهى ویژه آنان بود، ضایع گشت. کاش سرورمان ملک صالح زنده بود، داد آنان از دشمنان مى گرفت. همانکه با اخلاص و مودت، نام مختار از خاطر شیعیان برد. آیندگان بر گذشتگان پیشى گرفتند.»
شاعر ما، ملک صالح، روز دوشنبه نوزدهم ماه مبارک رمضان، سال 556 شهید شد، و فقیه دانشمند، عماره یمنى با این قصیده اش سوگوار آمد:
أفی أهل ذا النادی علیم أسائله *** فإنی لما بی ذاهب اللب ذاهله
سمعت حدیثا أحسد الصم عنده *** و یذهل واعیه و یخرس قاتله
فهل من جواب یستغیث به المنى *** و یعلو على حق المصیبة باطله
و قد رابنی من شاهد الحال أننی *** أرى الدست منصوبا و ما فیه کافله
فهل غاب عنه و استناب سلیله *** أم اختار هجرا لا یرجى تواصله
فإنی أرى فوق الوجوه کآبة *** تدل على أن الوجوه ثواکله
ترجمه: «در میان شما صاحب خردى هست که واپرسم؟ من که از خرد بیگانه گشتم. خبرى شنیدم. کاش کر بودم. آنکه شنید از هوش بشد، آنکه گفت، زبانش در کام خشکید. پاسخى هست که بر مراد و آرزو باشد؟ خبر راست، دروغ برآید؟ از شاهد اوضاع در بیمم: شاه نشین برقرار و نشیمن از شاه خالى است. بار سفر بست و زاده اش را به نیابت گذاشت؟ یا هجرت گزید که دیگر امید وصل نیست. بینم که چهره ها غبار گرفته، قطعى است که در عزاى عزیزى به ماتم نشسته است.»
در این قصیده گوید:
دعونی فما هذا أوان بکائه *** سیأتیکم طل البکاء و وابله
و لا تنکروا حزنی علیه فإننی *** تقشع عنی وابل کنت آمله
و لم لا نبکیه و نندب فقده *** و أولادنا أیتامه و أرامله
فیا لیت شعری بعد حسن فعاله *** و قد غاب عنا ما بنا الله فاعله
أ یکرم مثوى ضیفکم و غریبکم *** فیمکث أم تطوى ببین مراحله
ترجمه: «اینکم واهلید که نه هنگام گریه و زارى است. به زودى سیلاب اشکم همراه ژاله روان باشد. مگوئید تا چند بر او زار و نالانى. ابر رحمتى بر سرم سایه گستر بود که از هم پاشید و رفت. از چه ننالیم و زار زار نموئیم؟ با آنکه فرزندانمان یتیم و بى نوا ماندند. کاش دانستمى، اینک که عطا و نوالش خاتمه یافت، خداوند گارمان با ما چه خواهد کرد؟ آیا مهمان نوازى کند و غریب پرورى تا بپاید؟ یا راه مهاجرت دیار در پیش گیرد؟»
و از همین قصیده است:
فیا أیها الدست الذی غاب صدره *** فماجت بلایاه و هاجت بلابله
عهدت بک الطود الذی کان مفزعا *** إذا نزلت بالملک یوما نوازله
فمن زلزل الطود الذی ساخ فی الثرى *** و فی کل أرض خوفه و زلازله
و من سد باب الملک و الأمر خارج *** إلى سائر الأقطار منه و داخله
و من عوق الغازی المجاهد بعد ما *** أعدت لغزو المشرکین جحافله
و من أکره الرمح الردینی فالتوى *** و أرهقه حتى تحطم عامله
و من کسر العضب المهند فاغتدى *** و أجفانه مطروحة و حمائله
و من سلب الإسلام حلیة جیده *** إلى أن تشکى وحشة الطرق عاطله
و من أسکت الفضل الذی کان فضله *** خطیبا إذا التفت علیه محافله
و ما هذه الضوضاء من بعد هیبة *** إذا خامرت جسما تخلت مفاصله
کأن أبا الغارات لم ینش غارة *** یریک سواد اللیل فیها قساطله
و لا لمعت بین العجاج نصوله *** و لا طرزت ثوب الفجاج مناصله
و لا سار فی عالی رکابیه موکب *** ینافس فیه فارس الخیل راجله
و لا مرحت فوق الدروع یراعه *** کما مرحت تحت السروج صواهله
و لا قسمت ألحاظه بین مخلص *** جمیل السجایا أو عدو یجامله
و لا قابل المحراب و الحرب عاملا *** من البأس و الإحسان ما الله قابله
تعجبت من فعل الزمان بنفسه *** و لا شک إلا أنه جن عاقله
بمن تفخر الأیام بعد طلائع *** و لم یک فی أبنائها من یماثله
أ تنزل بالهادی الکفیل صروفها *** و قد خیمت فوق السماک منازله
و تسعى المنایا منه فی مهجة امرئ *** سعت همم الأقدار فیما تحاوله
ترجمه: «اى بارگاهى که صدرنشین آن بار سفر بست. قافله غم رو کرد، آلام و اسقام سمر گشت. کوهى سهمگین بر فراز تخت مکین بود که پایه حکومت بدو استوار و وزین بود. کوهسار با عظمت از چه به هم لرزید و در خاک فرو شد، با آنکه لرزه بر اندام هر ملک و دیار افکند؟ راه بارگاه که بر بست، با آنکه فرمانش به هر مرز و بوم روان بود؟ یگانه مرد مجاهد را از پیکار مشرکین واداشت، با آنکه سپاهش مهیا و سر به فرمان بود؟ نیزه تابدارش که به هم در پیچید؟ که ناوک آن در هم شکست؟ شمشیر هندى به سنگ زد، غلاف و حمایلش بى صاحب گشت؟ زیور اسلام از گردنش باز کرد، اینک عاطل و باطل ماند؟ زبان فضیلت در کام شکست، با آنکه خطیب محافل بود؟ از پس سکوت و وقار، غوغا و فغان برخاست، تار و پود جسم را در هم گسیخت؟ پندارى غار تبر قوم، شب تاز نبرد، تا غبار معرکه چون سیاهى شب نماید؟ و نه در پهنه هیجا سنان نیزه اش درخشید، و نه ناوک دلدوزش قباى دشمن به خون آزین بست. و نه بر عرش زین لجام کشید تا در رکابش پیادگان بر سوار کاران فخر و ناز فروشند؟ سنان نیزه اش در جوشن دشمن نخرامید، چونان که سمند تازى از شوق، بزیر رانش مى خرامید؟ نگاه مهر آمیزش بین حاضران نمى چرخید: بر مخلص نیک اندیش، یا خصم بدکیش؟ محراب عبادت را با رحمت و نعمت، آوردگاه نبرد را با سطوت و نقمت پر نکرد؟ در شگفتم که روزگار غدار، بر سر خود چه آورد: بى شک از عقل و خرد بیگانه بود. بعد از «طلایع» گیتى، به کدامین فرزند خود ناز و افتخار خواهد کرد؟ آیا گردش زمانه را در عهده کفالت «هادى» خواهد سپرد، زیرا که خیمه و خرگاه بر ماه کشید؟»
جنازه ملک صالح در قاهره مدفون شد، بعدها فرزند برومندش عادل، در سال 557 نهم صفر، تابوت پدر را از قاهره به مزار تازه بنیانى که در قرافه مصر، براى او تأسیس شده بود، منتقل کرد. و راهروى زیرزمینى از کاخ وزارت تا کلبه سعید السعداء کشید، و در این باره، فقیه یمنى، عماره مزبور قصائدى پرداخت، از آن جمله:
خربت ربوع المکرمات لراحل *** عمرت به الأجداث و هی قفار
نعش الجدود العاثرات مشیع *** عمیت برؤیة نعشه الأبصار
نعش تود بنات نعش لو غدت *** و نظامها أسفا علیه نثار
شخص الأنام إلیه تحت جنازة *** خفضت برفعة قدرها الأقدار
ترجمه: «عرصه جود و کرم از این غم ویران شد، گورستان آباد و خرم گشت. بختهاى نگون سراسیمه به تشییع برخاستند، دیده ها از گریه کور و نابینا شد. نعشى بر فراز دوشها بر شد که در آسمان کیهان «بنات نعش» از غم و اندوه درهم گسیخت. بزرگمردان در زیر جنازه او قد برافراشتند که از عظمت او قدهاى افراشته پست و نگون بود.»
و از همین قصیده است:
و کأنها تابوت موسى أودعت *** فی جانبیه سکینة و وقار
أوطنته دار الوزارة ریثما *** بنیت لنقلته الکریمة دار
و تغایر الهرمان و الحرمان فی *** تابوته و على الکریم یغار
آثرت مصرا منه بالشرف الذی *** حسدت قرافتها له الأمصار
غضب الإله على رجال أقدموا *** جهلا علیه و آخرین أشاروا
لا تعجبن لقدار ناقة صالح *** فلکل عصر صالح و قدار
أحللت دار کرامة لا تنقضی *** أبدا و حل بقاتلیک بوار
وقع القصاص بهم و لیسوا مقنعا *** یرضى و أین من السماء غبار
ضاقت بهم سعة الفجاج و ربما *** نام الولی و لا ینام الثار
فتهن بالأجر الجزیل و میتة *** درجت علیها قبلک الأخیار
مات الوصی بها و حمزة عمه *** و ابن البتول و جعفر الطیار
ترجمه: «گویا «تابوت موسى» است که از چپ و راست آن «سکینه» و رحمت روان است. اینک در کاخ وزارت امانت است، تا مزارى رفیع و شایسته بنیان شود. از این رو اهرام مصر و حرم الهى به خروش آمدند که از چنین شرافتى محروم ماندند. تربت مصر را برگزیدى، تربتى که لاله زار بلاد، بر گورستان آن رشک برد. خداى بر آن مردمى خشم گرفت که از جهالت و گستاخى بدین مرز و بوم هجوم آوردند. شگفت آوردى که «قدار» ناقه صالح را پى کرد. به هر عصرى صالح و قدار در برابر هم قرار گیرند. اى «صالح» نیک پى، تو به خانه مجد و کرامت نزول اجلال کردى، قاتلین به دوزخ و نار پیوستند. گر چه قصاص شدند، اما خاک راه با مهر و ماه کى برابر توان گرفت. دشت و کوهساران بر آنان تنگ آمد، گاه باشد که صاحب خون بخوابد اما «خون» قرار و آرام نیابد. این پاداش نکو و اجر جزیل گوارایت باد، و هم شهادت که شیوه ابرار است. وصى رسول و عمویش حمزه با شهادت در خون طپیدند، و هم زاده بتول و جعفر طیار.»
و در روز پنجشنبه که تابوت ملک صالح را به مزار مخصوصش بردند، گوید:
یا مطلق العبرات و هی غزار *** و مقید الزفرات و هی حرار
ما بال دمعک و هو ماء سافح *** یذکى به من حد وجدک نار
لا تتخذنی قدوة لک فی الأسى *** فلدی منه مشاعر و شعار
خفض علیک فإن زند بلیتی *** وار و فی صدری صدى و أوار
إن کان فی یدک الخیار فإننی *** ولهان لم أترک و ما أختار
فی کل یوم لی حنین مضلة *** یودى لها بعد الحوار حوار
عاهدت دمعی أن یقر فخاننی *** قلب لسائله الهموم قرار
هل عند محتقر یسیر بلیة *** إن الصغار من الهموم کبار
ترجمه: «اشک دیده را چون سیلاب بهارى روان ساخته، اما ناله جانسوز را در دل انباشته اى. از چیست که اشک ماتم، با آنکه زلال و صاف است، بر گونه ات آتش افروخته؟ به من منگر که از ناله و زارى خاموشى گرفتم، غم و رنج در کانون دل لانه دارد. بر من مخروش که آتش دل برخروشد تا سراپایت به آتش کشد، سینه ام در انفجار است. اگرت ناله و زارى اختیارى است، من از بیتابى، زمام دل از کف نهاده ام. صبح و شام چون گمشدگان بادیه مى گریم، غمها بر دل هجوم آور است. از دیده ام پیمان گرفتم: قدرى بیارمد، قلب فکارم خیانت کرد که کانونم در شور و انقلاب است. گوئى مصیبت نه چندان سهمگین است، اما غم که بر دل نشیند حقیر آن هم گرانبار است.»
و از همین قصیده است:
ملک جنایة سیفه و سنانه *** فی کل جبار عصاه جبار
جمعت له فرق القلوب على الرضا *** و السیف جامعهن و الدینار
و هما اللذان إذا أقاما دولة *** دانت و کان لأمرها استمرار
و إذا هما افترقا و لم یتناصرا *** عز العدو و ذلت الأنصار
یا خیر من نقضت له عقد الحبى *** و غدا إلیه النقض و الإمرار
و مضت أوامره المطاعة حسبما *** یقضى به الإیراد و الإصدار
إن الکفالة و الوزارة لم یزل *** یومى إلیک بفضلها و یشار
کانت مسافرة إلیک و تبعد ال *** أخطار ما لم ترکب الأخطار
حتى إذا نزلت علیک و شاهدت *** ملکا لزند الملک منه أوار
ألقت عصاها فی ذراک و عریت *** عنها السروج و حطت الأوکار
لله سیرتک التی أطلقتها *** و قیودها التأریخ و الأشعار
جلت فصلى خاطری فی مدحها *** و کبت ورائی قرح و مهار
و الخیل لا یرضیک منها مخبر *** إلا إذا ما لزها المضمار
و مدائحی ما قد علمت و طالما *** سبقت و لم یبلل لهن عذار
إن أخرتنی عن جنابک محنة *** بأقل منها تبسط الأعذار
فلدی من حسن الولاء عقیدة *** یرضیک منها الجهر و الإسرار
ترجمه: «شاهى که خون هر جبار و سرکشى با دم شمشیر و ناوک سنان ریخت، خونش هدر آمد. دلها با بیم و امید به درگاهش گرد آمدند، بیم از شمشیر، امید به درهم و دینار. در سایه بیم و امید است که هر دولتى پایدار آمد، روزگارش دوام گرفت. اگر بیم و امید: یعنى دینار و شمشیر از هم کناره گرفتند، دشمن عزیز و کامکار شد، دوست خاک نشین گشت. اى سرور آزادگان که شاهان عالم در برابرت بادب برخاستند، حل و عقد امورت در کف بود. فرمان مطاعت در همه جا روان. پیکها در اکناف گیتى دوان. منصب «کفالت» و «وزارت» هر دو به فضل و مقامت گویا شدند. مقام وزارت هر روز دست به دست مى شد، و هر لحظه با خطرها مواجه بود. تا آنکه بر درگاه تو نزول گرفت، درایت و تیز بینیت را شکوفا دید. مهمیز سفر به کنار افکند، بار و بنه بر زمین ریخت. خدا را از این رسم و آئین که آزاد کردى و رواج دادى، اما در سینه تاریخ و قید و بند قصائد در مهار شد. بزرگ آئین و شیمتى که طبع و قادم را شعله ور ساخت، یکه تاز میدان سخن را پشت سر نهادم. آرى. اسب تازى از سیماى زیبایش منتخب نیاید، جز آنکه در میدان تمرین هنر نماید. ثنا و ستایش من در پیشگاهت معروف شد، از همه پیشى گرفتم و هیچگاه سستى نگرفتم. اگر در اثر این رنج و محنت از پاى نشستم، و با کمترین مصیبت از پاى بنشینند. تار و پود قلبم در مهر و ولاى تو محکم است، پنهان و آشکارش گواه است.»
باز همین فقیه یمنى «عماره» در رثاى ملک صالح و ثناى فرزندش ملک عادل، به سال 557 بر سر مزارش در «قرافه» مصر چنین سروده است:
أرى کل جمع بالردى یتفرق *** و کل جدید بالبلى یتمزق
و ما هذه الأعمار إلا صحائف *** تؤرخ وقتا ثم تمحى و تمحق
ترجمه: «دیو مرگ، اجتماع دوستان درهم ریزد، شاخ تر و تازه بپوسد و بر باد رود. عمر گرانمایه هم، چون صفحات دفتر، روزى نگاشته شود، دگر روز محو و نابود گردد.»
و از همین قصیده است:
و لما تقضى الحول إلا لیالیا *** تضاف إلى الماضی قریبا و تلحق
و عجنا بصحراء القرافة و الأسى *** یغرب فی أکبادنا و یشرق
عقدنا على رب القوافی عقائلا *** تغر إذا هانت جیاد و أینق
و قلنا له خذ بعض ما کنت منعما *** به و قضاء الحق بالحر ألیق
عقود قواف من قوافیک تنتقى *** و در معان من معانیک یسرق
نثرنا على حصباء قبرک درها *** صحیحا و در الدمع فی الخد یفلق
ترجمه: «بدان هنگام که سال به پایان مى رفت، شبهاى آخر را در پشت سر مى نهاد. در بیداء «قرافه» مأوى گرفتیم: اندوه و غم از چپ و راست بر جگرها تاخت آورد. در پیشگاه خداى سخن، رخش قافیه را مهار بستیم، با آنکه اسب تازى و اشتر تیزرو از رفتار بازماندند. گفتیم: اینک نعمت سخن پرورى به پاى خودت ریزیم، تا حق نمک ادا کرده باشیم. خوشه هاى قافیه ات که چون مروارید منتخب آمد، در شاهوار معانیت که شاعران به سرقت برند. همه را یکسر بر مزارت افشاندیم، در حالی که اشک چون در بر رخسارمان مى غلتید.»
و در همین قصیده گوید:
وجدناکم یا آل رزیک خیر من *** تنص إلیه الیعملات و تعنق
وفدنا إلیکم نطلب الجاه و الغنى *** فأکرم ذو مثوى و أغنی مملق
و علمتمونا عزة النفس بالندى *** و ملقى وجوه لم یشنها التملق
و صیرتم الفسطاط بالجود کعبة *** یطوف برکنیها العراق و جلق
فلا سترکم عن مرتج قط مرتج *** و لا بابکم عن معلق الحظ مغلق
و لیس لقلب فی سواکم علاقة *** و لا لید إلا بکم متعلق
ترجمه: «اى خاندان «رزیک» آزمودیم و شما را برترین پناهگاهى یافتیم که اشتران تازى به درگاهش دوانند. جویاى دولت و عزت آمدیم، از اینرو بدین درگاه شدیم: گرامى ترین بارگاه. بى نیازترین دولت و پایگاه. با جود و نوال شما، عزت نفس آموختیم، بر چهره هاى خرم، غبار تملق ننشست. فسطاط مصر، از جود و عطاى شما کعبه آمال گشت، از شام و عراق، شتابان به طواف ارکان آمدند. نه پرده این درگاه بر روى عامیان اعجم آویخته شد، و نه درهاى این درگاه بر وى نگون بختان بسته آمد. دلها، جز به سوى شما پر نکشد، نعمتها، جز از دست و بال شما فرو نریزد.»