ولاؤک مفروض على کل مسلم *** و حبک مفروط و أفضل مغنم
إذا المرء لم یکرم بحبک نفسه *** غدا و هو عند الله غیر مکرم
ورثت الهدى عن نص عیسى بن حیدر *** و فاطمة لا نص عیسى بن مریم
و قال أطیعوا لابن عمی فإنه *** أمینی على سر الإله المکتم
کذلک وصى المصطفى و ابن عمه *** إلى منجد یوم الغدیر و متهم
على مستوى فیه قدیم و حادث *** و إن کان فضل السبق للمتقدم
ملکت قلوب المسلمین ببیعة *** أمدت بعقد من ولائک مبرم
و أوتیت میراث البسیطة عن أب *** و جد مضى عنها و لم یتقسم
لک الحق فیها دون کل منازع *** و لو أنه نال السماک بسلم
و لو حفظوا فیک الوصیة لم یکن *** لغیرک فی أقطارها دون درهم
ترجمه: «ولایت بر مسلمانان فرض و واجب، مهرت ذخیره آخرت، غنیمت دنیا. اگر آدمى با مهرت جان خود صفا نبخشد، نزد خداى گیتى پاک و مصفا نباشد. رهبرى با نص عیسى فرزند حیدر و فاطمه یافتى، نه گفتار عیسى فرزند مریم، گفت: طاعت پسر عمم به گردن گیرید که امین من است و امین خدا در اسرار مکتوم. چونان وصایت مصطفى به پسر عمش که در روز غدیر با مردم حجاز و تهامه در میان هشت. تاریخ تکرار مى شود، کهنه و تازه یکسان است، و فضیلت ویژه سابقان. با پیمان و بیعت دلهاى مسلمانان را در اختیار گرفتى، ولایت مفروض، مؤید شد. پهنه جهان را ارث بردى از پدرت، از جدت، ارثى که قابل تقسیم نبود. ارث خلافت تو را بود، بدون منازع، گر چه بر آسمانها بر شود. اگر حق وصایت را حفظ کنند، دیگران را در اقطار جهان حق حکومت نیست.»
شاعر قصیده دیگرى هم سروده که ساکنان قصر خلیفه را ماتم سرائى کرده و در آن میان گوید:
و الارض تهتز فى یوم «الغدیر» کما *** یهتز ما بین قصریکم من الاسل
فقیه، نجم الدین، ابو محمد، عمارة بن ابى الحسن على بن زیدان بن احمد، حکمى یمنى از فقهاى شیعه امامیه و مدرسین و مؤلفین آنان و از شهیدان راه تشیع است. علم کامل، و فضل شامل او با ادبى والا و شعرى دلربا و شیوا زیور یافته است: چون نظمى سراید، ندانى که در و گهر در سلک کشد، یا طلاى ناب در قالب شعر ریزد. اشعار آبدارش در عین روانى متین و محکم، پر ارج و با رونق است، از همه بالاتر، مهر و ولاى پیوسته است به عترت وحى و خاندان طه، و اعتقاد به امامت و پیشوائى آنان، بدان حد راسخ و پابرجا که جان شریفش را در راه مذهب خود فدا کرد. تألیفات گرانمایه، و آثار علمى و ادبى او، جاویدانه نام او را بر صفحات تاریخ ثبت کرده است، از جمله «نکت عصریه» در اخبار وزراء مصر، تاریخ یمن، کتابى در فرائض مواریث، دیوان شعر، قصیده اى به نام «شکایة المتظلم و نکایة المتألم» (شکواى دادخواه و انتقام یک دردمند، از ستمگر بدخواه)، سروده و به صلاح الدین ایوبى گسیل داشته.
خود، در کتاب «نکت عصریه» ص 7 راجع به نسب خود گوید: «اما جرثومه نسبم از قحطان است، از قبیله حکم بن سعد العشیرة مذحجى و اما وطنم، یمن است در تهامه، شهر مرطان، از وادى وساع، که فاصله اش تا مکه از جانب جنوب یازده روز است، در همانجا تولد یافته و تربیت شده ام، ساکنان آن سامان، باقیماندگان عرب تهامه اند. ریاست و زعامتشان به مشیب بن سلیمان مى رسد که از جانب مادر، جد من است، و هم به زیدان به احمد که جد پدرى من باشد، جدم زیدان مى گفت: در میان اسلاف خود، یازده تن از اجداد خود را مى شناسم که هر یک دانشورى مصنف بوده است در علوم مختلفه. و من خود عمویم على بن زیدان را دیده ام و هم خالویم محمد بن مشیب، و ریاست قبیله حکم بن سعد العشیرة بدین دو پیوسته مى شد...» تا آنجا که گوید: «روزى به برادرم یحیى گفتم: کدام شاعر درباره جدت مشیب بن سلیمان و زیدان بن احمد چنین سروده است:
إذا طرقتک أحداث اللیالی *** و لم یوجد لعلتها طبیب
و أعوز من یجیرک من سطاها *** فزیدان یجیرک و المشیب
هما ردا علی شتیت ملکی *** و وجه الدهر من رغم قطوب
و قاما عنه خذلانی بنصری *** قیاما تستکین به الخطوب
ترجمه: هر گاه حوادث روزگارت در تاریکى شب حلقه بر در کوبد، و درمان نیابى. کسى نباشد که از سطوت زمانه ات پناه بخشد، زیدان و مشیب تو را پناه بخشند. این دو پناه درماندگانند، املاک از دست رفته ام به من باز گرداندند، آن روز که چهره زمانه دژم بود. آن روز که یار و یاورى نبود، به یارى من برخاستند، چونان که دردمندى و درماندگى از پاى بنشست.»
پاسخ داد: «این شاعر، سلطان على فرزند حبابه فرودى بود که اقوامش بر او ستم کرده از آب و ملکش اخراج کرده بودند، و او را تحت کفالت برادرش سلامه درآوردند، لذا بر این دو جد بزرگوارمان درآمد، و این دو با جماعتى از خویشان خود راه برگرفتند و سلامه را از کفالت املاک عزل کرده، على را بر سر کار خود مسلط ساختند، و میان او و اقوامش را با صلاح آوردند. جدم زیدان و مشیب، در این راه پنجاه هزار دینار طلا به مصرف رساندند، چه از اموالى که به شاعر صله دادند، و یا مصارفى که در تجهیز سپاه، به خاطر نصرت و یارى او خرج کردند، و یا اسبان تازى و شتران عربى که به سوى او گسیل داشتند.»
یحیى مى گفت: «مدبر شاعر، حکمى، در قصیده طولانى خود، به پدر و خالوى من اشاره دارد که گوید:
أبواکما ردا على ابن حبابة *** ملکا تبدد شمله تبدیدا
کفل المشیب على الحسام بعوده *** مذ صال زیدان به فأعیدا
و بنیتما ما شیدا من سؤدد *** قدما فأشبه والد مولودا
ترجمه: پدران شما، املاک ابن حبابه را بدو رد کردند، بعد از آنکه سر رشته امور از کفش خارج بود. مشیب، دست به شمشیر کین برد و کار به سامان آورد، زیدان با صولت درآمد و آب رفته به جو آورد. اینک شما دو تن محکم و استوار نمودید آنچه را پدرانتان اساس و بنیان نهادند، از این رو است که فرزند، پدر را ماند.»
پدرم مى گفت: «عمویت على بیمار شد، چندانکه مشرف بر هلاک بود، ولى بعد که شفا یافت و از بستر بیمارى برخاست، من قصیده اى را بر او خواندم که مردى از قبیله بنى الحارث به نام سلم بن شافع سروده بود. این مرد بر ما میهمان شد تا از على عمویت در پرداختن دیه اى که از عهده پرداخت آن عاجز مانده بود، یارى بگیرد، ولى چون ما به پرستارى او مشغول و سرگرم بودیم، آن مرد حارثى نامراد به خانه خود برگشت، و قصیده اى گسیل داشت که از جمله این ابیات است:
إذا أودى ابن زیدان علی *** فلا طلعت نجومک یا سماء
و لا اشتمل النساء على جنین *** و لا روى الثرى للسحب ماء
على الدنیا و ساکنها جمیعا *** إذا أودى أبو الحسن العفاء
ترجمه: اگر سایه ابن زیدان على، از سرما کوتاه شود. اى آسمان! دگرت اختر مباد. و نه زنان کودکى در برگیرند، و نه زمین از آب باران سیراب شواد. خاک بر سر دنیا و اهل دنیا یکسر، اگر ابوالحسن على از میان ما برواد.»
گوید: «عمویم على بعد از شنیدن قصیده به گریه درآمد، دستور فرمود تا آن مرد حارثى را احضار کنیم، هزار دینار بدو صله داد، و دیه مقتول را هم پرداخت، و این بعد از ششماه بود، و هر گاه او را مى دید، اکرام و احترام مى کرد و بر قدر و منزلت او مى افزود.»
عماره، سخن را در جود و سماحت عمش على بن زیدان و دامنه وسیع ثروت او به درازا کشانده و از شجاعت و دلیرى او قصه ها سر کرده و سپس مى گوید: سال 529 به حد بلوغ رسیدم، و سال 31 به فرمان پدرم همراه وزیر مسلم بن سخت جانب زبید گرفتم، در آنجا منزل گزیدم و چهار سال رحل اقامت افکندم و از مدرسه جز براى نماز جمعه خارج نگشتم. سال پنجم به زیارت پدر و مادرم رفته و باز در مراجعت، سه سال در زبید اقامت کردم، جمعى از طلاب نزد من فقه شافعى و فرائض و مواریث قرائت مى کردند، من خود کتابى در فرائض تصنیف کرده ام. در سال 39، پدرم همراه پنج تن از برادرانم به زبید آمدند، در خدمت والدم قسمتى از اشعار خود را خواندم، نیکو شمرد و گفت: «تو خود مى دانى که ادب، نعمتى از نعمت هاى الهى است که بر تو فرو ریخته، مبادا با ناسزا گوئى مردم، نعمت ادب را کفران و ناسپاسى کنى.»
مرا سوگند داد، که هیچگاه مسلمانى را حتى با یک فرد بیت هجو نگویم، و من سوگند یاد کردم. یک نوبت همراه ملکه آزاده، مادر فاتک شاه زبید، به حج رفتم، نوبت دیگر به مکه مشرف شدم، و آن در سال 549 بود که در موسم این سال امیرالحرمین هاشم ابن فلتیه وفات کرد، و فرزندش قاسم بن هاشم را تولیت امارت داد. و او مرا به عنوان سفیر به سوى مصر گسیل داشت. من در ماه ربیع الاول از سال 550 به مصر درآمدم و در آن هنگام، خلیفه مصر، امام فائز بن ظافر بود، و وزیر او ملک صالح طلایع بن رزیک. و چون براى عرض سلام شرفیاب گشتم در رواق طلائى از قصر خلیفه بود، و همانجا این قصیده خود را با این سر آغاز انشاد کردم:
الحمد للعیس بعد العزم و الهمم *** حمدا یقوم بما أولت من النعم
لا أجحد الحق عندی للرکاب ید *** تمنت اللجم فیها رتبة الخطم
قربن بعد مزار العز من نظری *** حتى رأیت إمام العصر من أمم
و رحن من کعبة البطحاء و الحرم *** وفدا إلى کعبة المعروف و الکرم
فهل درى البیت أنی بعد فرقته *** ما سرت من حرم إلا إلى حرم
حیث الخلافة مضروب سرادقها *** بین النقیضین من عفو و من نقم
و للإمامة أنوار مقدسة *** تجلو البغیضین من ظلم و من ظلم
و للنبوة أبیات ینص لنا *** على الخفیین من حکم و من حکم
و للمکارم أعلام تعلمنا *** مدح الجزیلین من بأس و من کرم
و للعلى ألسن تثنی محامدها *** على الحمیدین من فعل و من شیم
و رایة الشرف البذاخ ترفعها *** ید الرفیعین من مجد و من همم
أقسمت بالفائز المعصوم معتقدا *** فوز النجاة و أجر البر فی القسم
لقد حمى الدین و الدنیا و أهلهما *** وزیره الصالح الفراج للغمم
اللابس الفخر لم تنسج غلائله *** إلا ید لصنیع السیف و القلم
وجوده أوجد الأیام ما اقترحت *** و جوده أعدم الشاکین للعدم
قد ملکته العوالی رق مملکة *** تعیر أنف الثریا عزة الشمم
أرى مقاما عظیم الشأن أوهمنی *** فی یقظتی أنها من جملة الحلم
یوم من العمر لم یخطر على أملی *** و لا ترقت إلیه رغبة الهمم
لیت الکواکب تدنو لی فأنظمها *** عقود مدح فما أرضى لکم کلمی
ترى الوزارة فیه و هی باذلة *** عند الخلافة نصحا غیر متهم
عواطف علمتنا أن بینهما *** قرابة من جمیل الرأی لا الرحم
خلیفة و وزیر مد عدلهما *** ظلا على مفرق الإسلام و الأمم
زیادة النیل نقص عند فیضهما *** فما عسى یتعاطى منة الدیم
ترجمه: «ثنا و ستایش از آن عزم و همت است و از آن پس شایسته اشتران نجیب که ما را به خدمت رساندند، ثنائى درخور نعمت. کفران نباشد، شتران رهوار بر من منتى دارند، منتى که لگام اسب آرزو کند تا مهار اشترى گردد. بارگاه عزت دور مى نمود، در نظرم کوتاه کردند، با همت کاروان اینک در حضور پیشواى عصر باشم. از کعبه بطحا و حرم الهى راه برگرفتند، به کعبه احسان و کرم میهمان آمدند. ندانم خانه خدا دانست که بعد از مفارقت آن حرم، جانب این حرم گرفتم؟ جائى که سراپرده خلافت میان دو مرز مخالف: عفو و انتقام بر فلک فراز است. آنجا که پرتو پیشوائى چنان پاک و مقدس باشد که چهره دو دشمن: عدل و ستم باز شناسیم. نبوت و رسالت را خاندانى است که بالصراحة بیان سازد، دو امر مخفى: "فرمان آسمانى، حکمت الهى".
مکارم اخلاق را بیرقها است که نمودار سازد چگونه ثنا گوئیم بر دو نامتناهى: قدرت لا یزال، کرم سرشار. افتخار و عظمت را زبانهاست که ستایش کند از دو نیکو مظهر: کردار نیک، پندار نیک. و این پرچم معالى و آزادگى است که فراز شد با دو دست ارجمند: "نژاد پاک، همت والا". سوگند به مقام منیع خلافت، و اعتقادم اینکه فوز و رستگارى، و پاداش سوگند راست دریابم. سوگند که وزیر صالح او، دین و دنیا را پناه داد، غمها از چهره ها بزدود. جامه افتخارش بر تن که تار و پودش ساخته شمشیر و قلم باشد. شمع وجودش هر چه زمانه آرزو داشت بیافرید، بذل و نوالش ریشه فقر و مستمندى ببرید. نیزه هاى تابدار، گردن کشورى ببند کشید که بینى ثریا بارجمندى برکشید. مقام و رفعتى بینم عظیم الشأن که در خیال نگنجد، با آنکه بیدارم، پندارم خواب بینم. روزى از ایام عمر که در آرزوهاى طلائى هم پیش بینى نمى کردم، و نه پاى همت بدان رفعت و ارجمندى مى رسید. کاش اختران آسمان فرو مى شدند تا به عنوان ستایش و مدح در سلک نظم کشم، کلمات درخور ثنا و ستایشتان نیست. عصاى وزارت بر دست او است، وزارتى که در خیرخواهى خلافت متهم نیست. میان وزارت و خلافت عاطفه مهرى است که از فکر ارجمند مایه گیرد، نى خویشى و قرابت. آن یک خلیفه، این یک وزیر، سایه عدالتشان بر سر اسلام و امت بر دوام باد. چون دست فیض گشایند، فیضان نیل را در برابر آن ارجى نماند، عطاى باران چه باشد، دیگر جاى سخن نیست.»
به خاطر دارم که صالح، کرارا مى گفت: «أعد! أعد» و کارگزاران، و اعیان امیران و بزرگان مصر، هر یک به نحوى تحسین و تمجید مى کردند، خلعتهاى زیادى از جامه هاى زرباف خلافت بر سرم ریختند، صالح 500 دینار عطا کرد، و یکى از کارگزاران از حضور سیده شریفه دخت امام 500 دینار دیگر عطا کرد، و اموال را تا منزل من حمل کردند. سپس مرسوم و وظیفه اى برایم مقرر کردند که پیش از آن براى کسى مقرر نشده بود، امراء دولت به افتخار من، مجالس سور و ولیمه ترتیب دادند، صالح وزیر، براى مجالست احضارم کرد، و در سلک ندیمان و مونسان خود برکشید، پیاپى پاداش وصله بر من ریخت، چندانکه در جود و احسانش غرق گشتم. در خدمت صالح با اعیان اهل ادب برخورد کرده انس ورزیدم، مانند: شیخ جلیس ابوالمعالى ابن حباب، موفق بن خلال صاحب دفتر انشاء، ابوالفتح محمود بن قادوس، المهذب ابومحمد، حسن بن زبیر، و هیچ یک، از نامبردگان نیست جز اینکه در فضائل انسانى و زعامت و ریاست نصیبى وافر دارد.
در ص 69 گوید: موقعى که «شاور» در رواق طلا جلوس کرد، شعرا و خطبا و جماعتى از مردم دیگر (جز عده اى قلیل) همگان برپا خاستند و زادگان رزیک را به باد ناسزا و دشنام گرفتند، در آن موقع، ضرغام مدیر تشریفات دربار، و یحیى ابن خیاط سپهسالار لشکر بود، و میان من و «شاور» دوستى و صفائى محکم و استوار از پیشین زمان برقرار بود، روز دوم جلوسش، که همگان حاضر و ناظر بودند، قصیده اى انشاد کردم که ابتدایش چنین شروع مى شود:
صحت بدولتک الأیام من سقم *** و زال ما یشتکیه الدهر من ألم
زالت لیالی بنی رزیک و انصرمت *** و الحمد و الذم فیها غیر منصرم
کأن صالحهم یوما و عادلهم *** فی صدر ذا الدست لم یقعد و لم یقم
هم حرکوها علیهم و هی ساکنة *** و السلم قد تنبت الأوراق فی السلم
کنا نظن و بعض الظن مأثمة *** بأن ذلک جمع غیر منهزم
فمذ وقعت وقوع النسر خانهم *** من کان مجتمعا من ذلک الرخم
ترجمه: «دولت زمانه از دردمندى شفا یافت، شکوه روزگار فرو کشید. شبهاى زادگان «رزیک» به زوال آمد، اما ستایش و نکوهش زوال نپذیرد. پندارى نه «صالح» و نه فرزندش «عادل» در صدر این شاه نشین نه نشستند و نه برخاستند. پنداشتیم و برخى پندارها مایه گناه است، که این قدرت زوال نپذیرد. از آن هنگام که مانند شاهین بر سر شکارت فرود آمدى، جمع کلاغان راه خیانت گرفتند.»
ضرغام مدیر تشریفات، در این شعر بر من خرده مى گرفت و مى گفت: «من در نظر تو از کلاغان باشم؟»
و لم یکونوا عدوا زل جانبه *** و إنما غرقوا فی سیلک العرم
و ما قصدت بتعظیمی سواک سوى *** تعظیم شأنک فاعذرنی و لا تلم
و لو شکرت لیالیهم محافظة *** لعهدها لم یکن بالعهد من قدم
و لو فتحت فمی یوما بذمهم *** لم یرض فضلک إلا أن یسد فمی
و الله یأمر بالإحسان عارفة *** منه و ینهى عن الفحشاء فی الکلم
ترجمه: «آنان نه دشمنى بودند که گامشان بلرزد، جز اینکه در سیل بنیان کنت نابود شدند. من که دیگران را عظمت نهم، غیر از اینم هدف نباشد که شأن تو را ارجمند سازم، مرا معذور دار، نکوهش مفرما. اگر بینى که شبهاى انس آنان را پاس مى دارم، به خاطر دار که دیرى از آن روزگار برنگذشته. اگر دهان به نکوهش آنان باز کنم، جوانمردیت سخن در دهانم بشکند. و خدا به نیکى و احسان فرمان دهد، و فحش و دشنام ناروا شمارد.»
شاور و دو فرزندش از من تقدیر کردند که تا چه حد نسبت به خاندان رزیک پاس وفا داشته ام. (سخنان خود شاعر پایان پذیرفت)