فتح مکه (فضاله ابن عمیر)

تصمیم فضاله ابن عمیر ابن ملوح بر ترور پیامبر (ص)
به هنگام فتح مکه وقتی پیامبر (ص) وارد حرم شد همچنان که خاشعانه سوار بر ناقه خود گرداگرد کعبه می چرخید در شوط سوم بود که، در میان جمع جوانی با نگاهی مشکوک او را تعقیب می کرد. جوان با تمامی چشمان خود رسول خدا (ص) را نشانه رفته بود و می کوشید به او نزدیک شود، اما نمی توانست. از شدت ازدحام فزاینده مشتاقان، و خیل مجاهدان پرشور اسلام که گرداگرد او را فرا گرفته بودند، هر چه می کوشید خود را به او نزدیک کند، نمی توانست. وی فضالة بن عمیر لیثی بود. جوانی از دشمنان سوگند خورده پیامبر (ص) که امروز از اولین لحظاتی که او را دیده قصد کشتن را کرد. او چون برخی دیگر، به مقاومت در شهر نپرداخته و علیه مجاهدان شمشیر نکشیده بود، بلکه به جای آن نقشه ای در سر و سودایی در سینه داشت. فضاله خنجری تیز و خونریز در زیر ردای خود نهان کرده بود و همچنان پیامبر (ص) را تعقیب می کرد. این جوان تصمیم داشت امروز کار را تمام کند و به عنوان بزرگ ترین قهرمان قریش نام خویش را بر تارک تمامی افتخارات ابد ثبت نماید. در قبیله لیث زنی زیبا را دوست داشت که هیچ کس را در جهان به اندازه او و لطافت مصاحبت او نمی خواست. آن زن را می پرستید و از زمین و زمان بیشتر دوست می داشت. حاضر بود خدایان کمکش کنند تا محمد (ص) را بکشد، حتی به قیمت آن که دیگر همه عمر آن زن را نبیند. بس که به خون او تشنه و شیفته نابودی او بود. آن روز نیز که از آن زن جدا می شد به آرزوی کشتن محمد (ص)، رو به سوی خانه کعبه نهاد. اینک فضاله پیامبر (ص) را تعقیب می کرد. دست به خنجر نهاد و چون یکبار دیگر از وجود آن مطمئن شد، کوشید تا پیغمبر (ص) را که موج جمعیت به سختی عقبش می زد و دورتر می کرد ببیند. ولی نمی توانست به او نزدیک شود. زیرا هر دم که می کوشید نزدیک شود از شدت ازدحام جمعیت عقب می ماند و موج او را عقب تر می راند. دقائقی چند به تلاش بسیار کوشید خود را به او نزدیک کند و باز نتوانست. به پیامبر (ص) نمی رسید و هدف، هدف ارزشمندی که قصد نابودی اش را داشت ازو دور می شد. اینک تمهیدی اندیشید. فقط کوشید بر جای خود بماند و تا آن جا که مقدور است تکان نخورد تا پیامبر یک بار دیگر طواف کند و در چرخش بعدی، به او نزدیک شود. بر این اساس کوشید بماند و حرکت نکند. اما مگر چنین چیزی امکان داشت؟ سیل جمعیت او را با خود می برد. لحظه لحظه از هدف دورتر می شد. سرش از این مصیبت گیج می رفت و غرق اندوه بود. کافی بود فقط یک دم به او می رسید. ناگاه نفهمید چه شد و چه اتفاقی رخ داد، یکباره دید دارند بهم نزدیک می شوند و او در میان سیلاب جمعیت چنان خود را نزدیک به پیامبر (ص) یافت که گویی معجزه ای رخ داده است!!. بهم نزدیک شدند. او را دید. برابر خود بازیافت. گویی شتاب ناقه اش کندتر می شد. کند و کندتر و فضاله در میان جمع به او رسید. از دوردست به محاذات وی نزدیک تر شد.آن گاه معجزه ای دیگر رخ داد!. نگاه کرد، دید سوار، راست بر بالای ناقه قصوای خویش همچنان که آرام آرام می رود او را می نگرد و گویی او را با نگاه چشمانش به سوی خود می کشد، از این رو با فشار، با فشار بسیار آرنج و بازو، راه را در میان جمع شکافت و خود را به او نزدیک تر و نزدیک تر کرد. اینک در چند گامی پیامبر (ص) بود. ناگاه نگاه کرد و دید حامل وحی او را نشانه رفته است، و در میان گرداب جمعیت همچنان که دستش را به سوی او افراشته است وی را به سوی خود می خواند. فضاله خود را جلو کشید. حدودا در هفت قدمی پیغمبر (ص) بود. پنج قدم. سه قدم. دو قدم و اینک درست در کنار او بود و پاهای پیامبر (ص) به شانه او می خورد.
حضرت (ص) یک دم نگاهی عمیق به او افکند و در حالی که همه مغناطیس های جذبه و محبت خود را نثار او می کرد به او فرمود:
- فضاله ای؟... جمعیت از این که دید مرد جوان، مخاطب پیامبر (ص) است، به احترام، او را جلوتر راند، و مانع نزدیکی بیشترش نشد. جوان پاسخ گفت:
- آری من فضاله ام.
- با خود صحبت می کردی و زیر لب چیزی می گفتی؟
- آری.
- چه می گفتی؟
فضاله اندیشید: آخرین سخنی که با خود می گفت این بود: اینک خنجر را در می آورم و به یک ضربه کارش را تمام کنم. حیرت زده بر جا خشک واماند. و نمی دانست چه بگوید. ناگاه این سخن بر قلبش و سپس بر زبانش جاری شد و بلافاصله به او گفت:
- هیچ نمی گفتم. فقط یاد خدا می نمودم.
پیامبر (ص) با شنیدن این سخن تبسمی کرد و با محبتی عمیق بر او نگریست.
- فرمود ذکر خدا؟ چه خوب. پس از خدا آمرزش نیز بخواه.
قلب فضاله از التهاب و درد این سخن و غم این گفت و گو که نمی فهمید در باطن کلمات او، و فرمانش برای استغفار خواهی چه ها می گذرد، پاره پاره شد. و آن گاه اتفاقی دیگر افتاد که در همه عمر فضاله نظیرش رخ نداده بود. جوان دید پیامبر (ص) بر ناقه خود خم شد. کاملا خم شد و خود را به سوی او بیشتر کشید و دستش را آن دست راست الهی و نازنینش را به سوی او دراز کرد، آن دستی را که کلید همه قفل های جهان و مظهر همه گنج های هستی را در خود داشت، پیش آورد و دستش را بر سینه او درست بر بالای قلبش نهاد. یک دم، فقط یک دم فضاله حس کرد که دستش بر بالای قلب او مماس شد و سپس رفت. ناگاه تمامی زمین و آسمان تغییر کرد. و گویی رنگ و روی هستی دگرگون شد. فضاله می گوید: هنوز پیامبر (ص) دستش را برنداشته بود، و گامی نرفته بود که حس کردم در تمامی گستره ارض و زیر این گنبد بلند مینایی کسی را به اندازه او و خدایش دوست تر ندارم. آری به یک اشاره و یک نگاه معنای همه استغفار و برکات تمامی آمرزش خواهی ها را در جانش ریخته بود. او می رفت. و فضاله در پی اش سرگشته می رفت. او را طواف می کرد و اشک می ریخت. و در تمامی جانش نجواهای استغفار و اعتذار می سرود. آن روز بر فضاله چه ها گذشت. وقتی به میان قبیله خویش بازگشت و آن زنی که دوستش داشت و از همه عالم گرامی ترش می داشت، به پیشبازش آمد و او را به آغوش خویش خواست، لختی به آن زن نگریست و به اندیشه ای عمیق فرورفت. عجیب بود! دیگر این زن را دوست نداشت. قلب خود را در آن خانه مقدس به هنگام طواف در پی آن کس که می خواست بکشدش جا گذاشته و نثار آن جان مقدس کرده بود. می گریست. فقط می گریست به یاد آن چهره ای که او را به خود خوانده بود می گریست. زن او را به خود خواند. و اما فضاله فقط با این ابیات پاسخش را داد:

قالت هلم الی الحدیث فقلت لا *** تأبی علیک الله و الاسلام
لو ما رأیت محمدا و قبیله *** بالفتح یوم تکسر و الاصنام
لرأیت دین الله اضحی بینا *** و الشرک یغشی وجهه الاظلام

ترجمه: آن زن گفت بیا هم صحبت من باش. گفت خدایی که به او گرویده ام و اسلام او چنین چیزی را نمی پسندد. اگر محمد و ورود پیروزمنداش را آن روز که بت ها را می شکست می دیدی پرتو انوار حق را می دیدی که چه روشن می درخشند و می دیدی شومی ظلمت را که چگونه شرک و بت پرستی را در پوشانده است. آری اینگونه بود که فضاله نیز به حق گروید و از محبان پیامبر (ص) شد.


منابع :

  1. ابن سيد الناس- عیون الاثر- جلد 2

  2. ابن کثیر- السیرة النبویة- جلد 3

  3. میثاق امیرفجر- فتح مبارک

  4. شمس شامی- سبل الهدی و الرشاد- جلد 5

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/119195