سریه خالد به بنی جذیمه

وقتی خالد بن ولید از مأموریت ویران ساختن بتکده عزى به مکه برگشت، رسول خدا (ص) هنوز در مکه بودند و او را براى دعوت کردن قبیله بنى جذیمه به اسلام و نه براى جنگ روانه فرمودند. تمامی کوشش و هدف پیامبر این بود که پس از فتح مکه، سایر قبایل و عشایر پیرامونی را نیز همچنان که با مکه رفتار کرده است در نهایت سلم و محبت به اسلام دعوت کند. و هر چه زودتر ریشه های سنن جاهلی، اختلافات و نادادگری های قبایلی شرک را در جزیره خشک نماید. اما او دو مشکل اساسی در رو به رو داشت. دعوت کنندگان و دعوت شدگان هر دو از عرب و سالیان دراز گرفتار سنن جاهلی خود بودند. اغلب مسلمانانی که به او گرویدند هنوز همان رسوبات زشت و سوء اخلاق مزمن را داشتند و او به هیچ وجه نمی توانست ذات و ماهیات اینان را تغییر دهد. به ظاهر اسلام را پذیرفته بودند ولی باطنشان آکنده ی از کفر و نفاق و ستم بود.

پیامبر اکرم در این سریه
خالد را با گروهی از مسلمانان به همراهی و معاونت عبدالرحمن بن عوف به سوی مردم بنی جذیمه برای تبلیغ اسلام فرستاد. در جاهلیت، بعضی از مردم بنی جذیمه عموی خالد، یعنی فاکه بن مغیره را که از مردم بنی مخزوم بود و نیز پدر عبدالرحمن بن عوف را کشته بودند. عبدالرحمن در همان صحنه درگیری، قاتل پدر خویش را کشته بود اما خالد نتوانست قاتل عمویش را قصاص کند و البته بنی جزیمه دیه فاکه بن مغیره را پرداخت نموده بود. پیامبر پس از آن همه صحنه بخشایش و آن سخنرانی و عفو عمومی که در مکه داشت اصحاب خود را عملا به اعمال همین منش و ادامه همین روش برانگیخت. آنان را به حفظ مواعید و عهود و پیمان های الهی در تبلیغ دین فرا می خواند. فتح مکه و اجتناب شدید او از خونریزی نمونه ای تمام و کمال از ابلاغ دین بود.
خالد همراه گروهى از مسلمانان مهاجر و انصار و بنى سلیم که سیصد و پنجاه نفر بودند حرکت کرد و در منطقه پایین مکه به بنی جزیمه رسید. در آن سو به بنى جذیمه خبر دادند که خالد بن ولید همراه مسلمانان فرا مى رسد. آنها گفتند، ما مسلمانیم، نماز مى گزاریم و به محمد تصدیق داریم، و مسجدهایى ساخته و در آنها اذان مى گوییم. خالد نزد ایشان آمد و گفت: به اسلام بگروید! گفتند، ما مسلمانیم. گفت: پس چرا اسلحه همراه دارید؟ گفتند، میان ما و میان قومى از اعراب دشمنى است و ترسیدیم که شما از ایشان باشید و به این منظور سلاح برداشتیم تا از خود در برابر ایشان که با اسلام مخالفند دفاع کنیم. خالد گفت: سلاح خود را بر زمین بگذارید! مردى از ایشان که نامش جحدم بود گفت: اى بنى جذیمه، محمد از کسى چیزى بیشتر از اقرار به اسلام نمى خواهد و ما همگى مقر به اسلامیم و حال آنکه خالد نمى خواهد با ما چنان رفتار کند که با مسلمانان رفتار مى شود. او نخست با سلاح خود ما را اسیر خواهد کرد، و پس از اسارت سر و کار ما با شمشیر خواهد بود و او ما را به علت کینه ای که در مورد انتقام عمویش دارد خواهد کشت. بنی جزیمه در حالیکه خود می خواستند سلاحشان را به خالد تسلیم کنند به آن مرد گفتند، تو را به خدا سوگند مى دهیم که ما را گرفتار نساز! و او از تسلیم سلاح خوددارى مى کرد تا اینکه همه با او صحبت کردند و او هم شمشیر خود را بر زمین افکند. مردم بنى جذیمه مى گفتند ما مسلمانیم و دیگر مردم هم اسلام آورده اند و محمد مکه را گشوده است، بنابر این چرا از خالد بترسیم؟ جحدم گفت: به خدا قسم او شما را به واسطه کینه هاى قدیمى، که مى دانید، فرو خواهد گرفت. ولى مردم بنى جذیمه سلاح خود را به زمین گذاردند. آنگاه خالد به آنها گفت: باید به اسارت در آیید! جحدم گفت: اى مردم، این مرد براى چه از گروهى مسلمان مى خواهد که به اسارت تن دهند؟! همانا مى خواهد خواسته هاى خود را عملى کند، شما با من مخالفت کردید و از دستورم سرپیچى نمودید و به خدا سوگند نتیجه آن کشته شدن با شمشیر است. بنى جذیمه اسیرى را پذیرفتند، و خالد دستور داد که آنها دستهاى یک دیگر را ببندند. چون این کار صورت گرفت به هر یک از همراهانش یکى دو نفر را سپرد و مردان بنى جذیمه آن شب را در بند بودند و به هنگام نماز با مسلمانان مذاکره کردند که آنها را باز کنند تا نماز بگزارند و دوباره بر آنها بند نهند. هنگام سحر میان مسلمانان در این مورد اختلاف نظر و بگو مگویى بوجود آمد، برخى مى گفتند مقصود از اسیر گرفتن اینها چیست؟ باید ایشان را به حضور رسول خدا ببریم. برخى هم مى گفتند، تأملى کنیم و آنها را بیازمائیم و ببینیم آیا شنوا و فرمانبردار خواهند بود یا نه. همچنان که مسلمانان درباره این دو پیشنهاد صحبت مى کردند، هنگام سپیده دم خالد فرمان داد هر کس اسیرى دارد گردنش را بزند. بنى سلیم همه اسیرانى را که در دست ایشان بود کشتند ولى مهاجران و انصار اسیران خود را رها کردند.
از ابن عمر نقل شده است که گفت: من هم اسیر خود را رها کردم و به خدا اگر آنچه که خورشید بر آن مى تابد از من مى بود دوست نمى داشتم که او را بکشم، و گروهى از انصار هم که همراه من بودند اسیران خود را رها کردند.
از ابو بشیر مازنى نقل شده است که مى گفت: من هم اسیرى داشتم، و همین که خالد فرمان داد «هر کس اسیر خود را بکشد»، شمشیر خود را بیرون کشیدم تا گردن اسیرم را بزنم. او به من گفت: اى برادر انصارى، اگر گردن مرا نزنی دیر نمى شود، صبر کن ببین بقیه انصار چه مى کنند تو نیز همان کار را بکن. گوید: نگاه کردم و دیدم همه انصار اسیران خود را رها ساخته اند. من هم به او گفتم: هر جا مى خواهى برو! گفت: خداوند به شما خیر و برکت دهد، ولى کسانى که از شما با ما خویشاوندتر و نزدیک تر بودند یعنى بنو سلیم ما را کشتند. آری همین که خالد به قتل اسیران فرمان داد، بنی سلیم برجستند و همه اسیران خود را کشتند ولى مهاجران و انصار اسیران خود را رها ساختند و خالد نسبت به انصاریانى که اسیران خود را رها کرده بودند خشمگین شد.
ابو اسید ساعدى به خالد اعتراض کرد و گفت: از خدا بترس، به خدا سوگند که ما هرگز مردم مسلمان را نمى کشیم! خالد پرسید: از کجا دانستى که مسلمانند؟ گفت: اقرار ایشان را نسبت به اسلام مى شنویم و این مساجد را در منطقه ایشان مى بینیم. گفته شده است در همان روز، نزدیک غروب همراهان خالد به جوانى از بنى جذیمه دست یافتند و او مردم را به کمک خواست و موقتا دست از سرش برداشتند. کسانى که در طلب او بودند از بنى سلیم بودند و به خاطر شرکت او در جنگ برزه و جنگهاى دیگر که علیه بنی سلیم بود نسبت به او خشمگین و عصبانى بودند. بنى جذیمه گروهى از بنى سلیم را در آن جنگ کشته بودند و آنها در صدد مطالبه خون و انتقام گیرى از آنها بودند، این بود که دوباره بر آن جوان حمله کردند شاید علت اینکه بنی سلیم با دستور خالد اسیران خود را کشتند اما انصار چنین نکردند همین کینه دیرینه و انتقام جویی برای جنگ برزه باشد. جوان چون متوجه شد که او را خواهند کشت، بر ایشان حمله برد و مردى را کشت، و براى بار دوم هم حمله کرد و مرد دیگرى را کشت، آنگاه شب فرا رسید و تاریکى میان آنان فاصله انداخت و گشایشى در کار جوان پیدا شد. فرداى آن شب در حالى که زنان و بچه ها در دست خالد اسیر بودند آن جوان، که دو نفر را کشته بود، سوار بر اسب خویش آشکار شد و امان خواست. همین که چشم ایشان بر او افتاد گفتند، این همانست که دیروز چنان کرد. تمام روز را در پى او بودند و او ایشان را ناتوان ساخت و بر آنها حمله مى کرد. بعد به آنها گفت: اگر تسلیم شوم و از اسب فرود آیم به من قول مى دهید و عهد مى بندید که هر چه با زنها کردید با من هم بکنید، اگر آنها را زنده نگه مى دارید مرا هم زنده بگذارید و اگر آنها را کشتید مرا هم بکشید؟ گفتند، آرى براى تو چنین خواهد بود. و او در پناه عقد و پیمان الهى تسلیم شد. همین که او تسلیم شد، بنى سلیم گفتند، این همان کسى است که دیروز آن کار را با ما کرد. دیگران گفتند، او را هم همراه مردان اسیر پیش خالد ببرید، اگر خالد او را بکشد فرمانده است و ما تابع اوییم و اگر دیگران را عفو کند او هم یکى از ایشان خواهد بود. بعضى گفتند، ما با او عهد و پیمان بستیم که همراه زنان اسیر باشد، و شما مى دانید که خالد آنها را نخواهد کشت، یا آزادشان مى کند یا به صورت برده تقسیم خواهد کرد. جوان مذکور گفت: هر کار با من مى خواهید بکنید اما ابتدا مرا تا پیش زنها ببرید و پس از آن هر چه مى خواهید انجام دهید. گویند: همچنان که دستهایش بسته بود او را نزد زنان بردند و او کنار زنى ایستاد و سپس خود را بر زمین افکند و به او گفت: اى حبیش براى اینکه زندگى خوبى داشته باشى اسلام بیاور! من گناهى ندارم، و شعرى سروده ام که مى خوانم: «بیا، پیش از آنکه جدایى فرا رسد، و به فرمان امیر، عاشق فراق کشیده را ببرند، پاداش مرا بده، آیا شایسته و سزاوار نیست که به عاشقى پاداشى داده شود، که بسیارى از شبها تا به صبح و روزهاى گرم را راهپیمایى کرده است، مگر چنین نیست که من در جستجوى شما بودم، به امید آنکه در حلیه یا خوانق شما را دریابم، من هیچ رازى را که به امانت داشته ام فاش نساختم، و پس از تو چشم مرا هیچ چیزى خیره نساخته است، هر جنگ و گرفتارى هم که براى قبیله فرا رسد، باز موجب استوارى عشق مى گردد».
حنظلة بن على که از همراهان خالد بود مامور قتل این جوان شد. او می گوید: در آن روز پس از اینکه گردن آن جوان را زدم، زنى جلو آمد و دهان خود را بر دهان او گذاشت و چندان او را بوسید تا مرد و کنار جسد آن مرد افتاد.

بازگشت سریه خالد نزد پیامبر
چون خالد بن ولید به حضور پیامبر (ص) برگشت، عبدالرحمن بن عوف از کار خالد به شدت انتقاد کرد و گفت: اى خالد کینه هاى دوره جاهلى را بیدار کردى، خدا تو را بکشد که این قوم را در مقابل خون عمویت، فاکه، کشتى. عمر هم به خالد اعتراض کرد و با عبدالرحمن هم صدا شد. خالد به عبدالرحمن گفت: من آنها را در مقابل خون پدر تو کشتم. عبدالرحمن گفت: به خدا سوگند دروغ مى گویى، من قاتل پدرم را به دست خود کشتم و عثمان بن عفان را هم بر آن کار گواه گرفتم. آنگاه به عثمان نگریست و گفت: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا نمى دانى که من قاتل پدرم را کشتم؟ عثمان گفت: آرى، چنین است. آنگاه عبدالرحمن به خالد گفت: واى بر تو، بر فرض که من قاتل پدرم را نکشته بودم، تو باید مردم مسلمانى را در قبال خون پدرم که مربوط به جاهلیت است بکشى؟ خالد به عبد الرحمن گفت: تو از کجا مى دانى که آنها مسلمان بوده اند؟ عبدالرحمن گفت: همه سپاهیان به ما خبر دادند که تو دیده اى که آنها مساجدى ساخته اند و اقرار به اسلام کرده اند در عین حال شمشیر بر آنها نهاده اى. خالد گفت: فرستاده رسول خدا (ص) پیش من آمد که بر آنها حمله کنم و غارت ببرم و من طبق فرمان رسول خدا (ص) چنان کردم. عبد الرحمن گفت: بر رسول خدا (ص) دروغ مى بندى؟! و به خالد خشم گرفت. چون رفتار خالد با عبد الرحمن به اطلاع رسول خدا (ص) رسید بر خالد خشم گرفته و روى از او برگرداندند و...


منابع :

  1. محمود مهدوی دامغانی- ترجمه مغازی واقدی

  2. میثاق امیرفجر- فتح مبارک

  3. ابن سيد الناس- عیون الاثر- جلد 2

  4. ابن کثیر- السیرة النبویه- جلد 3

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/119199