غزوه حنین (پناه بردن مشرکان به قبایل)

نهی از کشتن زنان و سالخوردگان:
در غزوه حنین، پیامبر (ص) قبیله سلیم را در حالى که خالد بن ولید فرماندهى ایشان را بر عهده داشت به عنوان مقدمه لشکر اعزام فرموده بود. پیامبر (ص) به جنازه زنى عبور فرمود و دید که مردم گرد جسد جمع شده اند. فرمود: چه خبر است؟ گفتند: خالد بن ولید زنى را کشته است. پیامبر (ص) به مردى دستور دادند خود را به خالد برساند و بگوید که، پیامبر ترا از کشتن زنان و پیرمردان سالخورده منع مى کند. پیامبر (ص) به جسد زن دیگرى بر خورد و در آن مورد سؤال فرمود. مردى گفت: اى رسول خدا، من او را پشت سر خود سوار کرده بودم که قصد کرد مرا بکشد، لذا من او را کشتم. پیامبر (ص) دستور فرمود تا او را دفن کنند.

مسلمانان دشمن را تعقیب می کنند:
گویند، همین که خداوند متعال هوازن را منهزم فرمود، مسلمانان آنان را تعقیب مى کردند و مى کشتند. بنى سلیم به مسلمانان گفتند: از کشتن فرزندان مادرتان خوددارى کنید! در نتیجه مسلمانانى که از بنى سلیم بودند این حرف را اطاعت کردند و نیزه هاى خود را به سوى آسمان بلند کردند و از کشتن خوددارى کردند.
نام یکى از مادر بزرگ هاى قبیله بنى سلیم بکمه دختر مره بود که خواهر تمیم بن مره بود. چون رسول خدا (ص) دید که افراد بنى سلیم چنان کردند، فرمود: خدایا، خودت سزاى بنى بکمه را بده و بنى سلیم نمى دانستند که نام مادربزرگ آنها بکمه است پیامبر (ص) فرمود: خداوندا، اینها بر قوم من به سختى شمشیر نهادند، و از قوم خود این چنین شمشیر را برداشتند. پیامبر (ص) دستور فرمود تا همچنان دشمن را تعقیب کنند و به سواران فرمود: اگر به بجاد دسترسى پیدا کردید مبادا که بگریزد! بجاد مرتکب گناه عظیمى شده بود. او از قبیله بنى سعد بود و مرد مسلمانى را که به آن قبیله رفته بود، کشت و قطعه قطعه کرد و بعد هم جسد را با آتش سوزاند، او که متوجه جرم خود شده بود گریخت، ولى سواران او را گرفتند و همراه شیماء دختر حارث بن عبدالعزى خواهر شیرى رسول خدا به سوى پیامبر (ص) آوردند. در راه نسبت به شیماء بد رفتارى کردند و او مى گفت: به خدا قسم من خواهر پیامبر شمایم! و او را تصدیق نمى کردند. اتفاقا او را گروهى از انصار گرفته بودند که نسبت به هوازن بسیار سختگیر بودند. چون او را به حضور رسول خدا (ص) آوردند، گفت: اى محمد، من خواهر شیرى توام. پیامبر (ص) فرمود: نشانه و دلیل آن چیست؟ آن زن جاى دندانى را به پیامبر (ص) نشان داد و گفت: وقتى ترا بر پشت خود گرفته بودم و در صحراى سرر گردش مى دادم، و در آن وقت در آن منطقه ساربانى مى کردیم، تو مرا دندان گرفتى. پدر تو پدر من و مادر تو مادر من هم بوده اند، و من در پستان مادرم با تو شریکم، اکنون اى رسول خدا به یاد آور! پیامبر (ص) او را شناخت، پس برخاست و رداى خویش را گسترد و فرمود: بر آن بنشین! و به شیماء خوشامد گفت. در این هنگام چشمان شیماء پر اشک شد. پیامبر (ص) از او درباره پدر و مادر شیرى خود سؤال فرمود، و شیماء خبر داد که مدتها پیش هر دو مرده اند. پیامبر (ص) فرمودند: اگر مى خواهى پیش ما بمانى محبوب و مکرم خواهى بود، و اگر دوست داشته باشى برگردى مى توانى بروى و پیش اقوام و خویشاوندان خود زندگى کنى. شیماء گفت: بر مى گردم، و اسلام آورد. رسول خدا (ص) به او سه غلام و یک کنیز بخشیدند، و قبیله بنى سعد آن کنیز را به ازدواج یکى از غلامان که نامش مکحول بود در آوردند. چون شیماء به منزل خود برگشت، گروهى از زنان درباره بجاد با او صحبت کردند و او به حضور پیامبر (ص) برگشت و تقاضا کرد که بجاد را به او ببخشند و عفوش کنند. پیامبر (ص) چنان فرمود و یک یا دو شتر هم به او بخشید، و از شیماء سؤال فرمود که: چه کسى از خویشاوندانش باقى مانده اند؟ و او اطلاع داد که یک خواهر و یک برادر و عمویش ابو برقان زنده اند. همچنین در مورد افراد دیگرى که رسول خدا (ص) درباره ایشان از او سؤال فرموده بودند هم اطلاعات لازم را گفته بود. رسول خدا (ص) به او فرمود: به جعرانه برگرد و همراه خویشان خود باش که من اکنون عازم طائف هستم. او به جعرانه برگشت و رسول خدا (ص) در آنجا پیش او رفت و چند شتر و بز به او و باقى ماندگان خویشاوندش بخشید.

پناه بردن مشرکان به طائف و اوطاس و نخله:
چون مشرکان گریختند، گروهى به طائف پناه بردند و گروهى در اوطاس اردو زدند و گروهى هم به ناحیه نخله رفتند. کسانى که به نخله پناه بردند فقط، بنى عنزه از قبیله ثقیف بودند. پیامبر (ص) لشکرى را مأمور فرمود تا کسانى را که به نخله گریخته اند تعقیب نمایند و کسانى را که به گردنه ها و قله هاى کوه پناهنده شده بودند تعقیب نفرمود. ربیعة بن رفیع بن اهبان که از بنى سلیم بود به درید بن صمه رسید و مهار شتر او را گرفت و چون درید بن صمه در هودج بدون روپوشى بود نخست پنداشت که او زنى است و شتر او را خواباند. درید پیرمردى فرتوت بود که یکصد و شصت سال از عمرش گذشته بود و ربیعه او را نمى شناخت و مى گفت: به هر حال کس دیگرى غیر از او از هم کیشانش را نمى جویم. درید به او گفت: تو کیستى؟ گفت: من ربیعة بن رفیع سلمى هستم. و سپس با شمشیر خود ضربتى به درید زد که کارگر نشد. درید گفت: چقدر مادرت به تو شمشیر زنى را بد آموخته است! شمشیر مرا از کنار هودج بردار و با آن ضربه بزن، و ضربه یى که مى زنى از پائین مخچه باشد که من مردان بزرگ را چنین مى کشتم، و چون پیش مادرت رفتى بگو که درید بن صمه را کشته اى، چه بسیار جنگ ها که در آنها زنان خانواده تو را نجات داده ام. چون ربیعه درید را کشت و نزد مادر خویش آمد، به او خبر داد که درید را کشته است، مادرش گفت: به خدا سوگند در یک صبحگاه سه نفر از مادر بزرگ هاى تو را نجات داده بود، و موى پیشانى پدرت را گرفته و از معرکه بیرون کشیده بود. ربیعه گفت: ای وای بر من نمى دانستم که او حقی به این بزرگی بر گردن من داشته است.

تعقیب افرادی که به اوطاس گریخته بودند:
رسول خدا (ص) ابو عامر اشعرى را به تعقیب افرادى از دشمن که متوجه اوطاس شده بودند مأمور فرمود و براى او پرچمى بست. سلمة بن اکوع که در این لشکر همراه او بوده است مى گوید: چون هوازن گریختند، در اوطاس اردوى بزرگى زده بودند. با آنکه گروه زیادى از ایشان پراکنده و کشته و اسیر شده بودند، مع ذلک وقتى به اردوگاه ایشان رسیدیم شروع به مبارزه کردند و از تسلیم شدن خوددارى نمودند. مردى از ایشان به میدان آمد و هماورد خواست. ابو عامر پیش رفت و گفت: پروردگارا گواه باش! و او را کشت. تا اینکه نه نفر دیگر را هم کشت. نفر نهم که به جنگ آمد مردى بود که بر سر خود نشان بسته بود و شتابان مى آمد. ابو عامر او را هم کشت. نفر دهم مردى بود که عمامه زرد بر سر بسته بود. ابو عامر گفت: پروردگارا گواه باش! و آن مرد گفت: خدایا گواه مباش! و ضربتى به ابو عامر زد و او را به زمین افکند. ما او را از میدان بیرون بردیم و هنوز رمقى داشت. ابو عامر، ابوموسی اشعری را جانشین خود کرد و به او گفت که قاتلش مردى است که عمامه زرد بر سر دارد. ابو عامر به ابوموسى اشعرى وصیت کرد و پرچم را به او سپرد و گفت: اسب و سلاح مرا به حضور رسول خدا (ص) تقدیم کن. ابو موسى با آنها جنگ کرد و خداوند فتح و پیروزى نصیب او فرمود و قاتل ابو عامر را کشت، و اسب و اسلحه و ما ترک ابو عامر را به حضور پیامبر (ص) آورد و گفت: ابو عامر به من چنین دستور داد و گفت به رسول خدا (ص) بگویید که براى من استغفار فرماید. گوید: رسول خدا (ص) برخاست و دو رکعت نماز گزارد و عرض کرد: پروردگارا، ابو عامر را بیامرز و مقام او را از مقامهاى بلند امت من در بهشت قرار بده! و دستور فرمود که ما ترک ابو عامر را به پسرش تسلیم کنند. ابوموسى هم گفت: اى رسول خدا، من بخوبى مى دانم که خداوند متعال ابو عامر را آمرزیده است چون او شهید شد، براى من دعا فرمایید! و پیامبر (ص) عرض کرد: پروردگارا، ابو موسى را بیامرز و او را در زمره بلندپایگان امت من قرار بده! و تصور مى کنند که این موضوع در ماجراى حکمین (جنگ صفین) به وقوع پیوست!! در حالیکه این سخن صحیح نیست زیرا پس از ماجرای حکمین گروه زیادی ابوموسی را سرزنش کردند و گروه مقابل نیز حماقت او را تحسین کردند نه اینکه او را بلند پایه بدانند.

اسامى شهیدان حنین
1- ایمن بن عبید که پسر ام ایمن و از انصار و خاندان بلحارث بن خزرج و از آزاد کرده هاى رسول خدا (ص) است
2- سراقة بن حارث از انصار
3- رقیم بن ثابت بن ثعلبة بن زید بن لوذان
4- ابوعامر اشعرى که در اوطاس کشته شد.


منابع :

  1. ابن کثیر- السیرة النبویة- جلد 3

  2. محمود مهدوی دامغانی- ترجمه مغازی

  3. ذهبی- تاریخ الاسلام- جلد 1

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/119262