پیامبر (ص) از طائف که بیرون آمد راه دحنا را پیش گرفت و سپس به قرن المنازل و آنگاه به نخله رسید و به جعرانه حرکت فرمود. در بین راه همچنان که پیامبر (ص) حرکت مى کرد ابورهم غفارى سوار بر ماده شتر خود کنار آن حضرت حرکت مى کرد و کفشهاى خشنى بر پا داشت. ناگاه ناقه او پهلو به پهلوى ناقه پیامبر (ص) زد و گیره کفش او به ساق پاى رسول خدا (ص) گیر کرد و پای حضرت را به درد آورد. پیامبر (ص) فرمود: پایم را بدرد آوردى، پایت را کنار بکش! و با تازیانه به آرامی به پاى او زد. ابورهم مى گوید: سخت ناراحت و شرمسار شدم و ترسیدم که در مورد این بى احتیاطى من قرآن نازل شود. چون به جعرانه رسیدیم با اینکه نوبت من نبود آماده شدم که دامها را به چرا ببرم، از ترس اینکه مبادا پیامبر (ص) سراغ مرا بگیرد. همین که سوار شدم پرسیدم: با من کارى نیست؟ گفتند، رسول خدا (ص) احضارت فرموده اند. من با ناراحتى به حضورش رفتم. حضرت فرمود: تو با پاى خود پایم را صدمه زدى و من با تازیانه به تو زدم، اکنون این گوسفند را به جاى آن ضربه تازیانه براى خودت بگیر. ابو رهم گوید: خرسندى رسول خدا (ص) براى من از دنیا و هر چه در آن است خوش تر بود.
هر جگر تشنه اى که سیراب شود پاداش دارد
سراقة بن جعشم گوید: به پیامبر (ص) برخوردم که از طائف به جعرانه بر مى گشت. ایستادم و مسلمانان گروه گروه پیشاپیش آن حضرت حرکت مى کردند. من میان یک گروه سى چهل نفره از سواران انصار قرار گرفتم، آنها با نیزه هاى خود به من اشاره مى کردند و مى گفتند، بیرون برو! مواظب خودت باش! تو کیستى؟ چون آنها مرا نمى شناختند. همینکه نزدیک پیامبر (ص) رسیدم و متوجه شدم که صداى مرا مى شنود، نامه یى را که ابوبکر برایم نوشته بود میان دو انگشت خود گرفتم سپس دستم را بلند کردم و با صداى بلند گفتم: من سراقة بن جعشم هستم، و این هم نامه من است! پیامبر (ص) فرمود: امروز روز وفاى به عهد است، او را نزدیک بیاورید! مرا نزدیک آن حضرت بردند. گویى هم اکنون به ساق پاى پیامبر (ص) در رکاب مى نگرم که سخت سپید بود. همین که به حضور پیامبر (ص) رسیدم، سلام دادم و زکات اموال خود را پرداختم، و به خاطر ندارم که چه چیزى پرسیدم به جز اینکه گفتم: من استخر را براى شتران خود پر آب مى کنم و شتران دیگر مى آیند و از آن آب مى آشامند، آیا این کار براى من پاداش و ثوابى دارد؟ فرمود: آرى، هر جگر تشنه اى که سیراب شود پاداش دارد.
چند حکم فقهی
در بازگشت از طائف مردى از قبیله اسلم که مقدارى گوسفند همراه داشت به پیامبر (ص) بر خورد، و پیامبر (ص) سوار بر ناقه خود بود.
او گفت: اى رسول خدا، این گوسفندان هدیه یى است که به شما تقدیم مى کنم. پیامبر (ص) فرمود: تو از کدام قبیله اى؟ گفت: مردى از اسلم هستم. فرمود: من هدیه مشرکان را قبول نمى کنم. گفت: اى رسول خدا، من به خدا و رسول او مؤمن هستم و زکات خود را هم به بریدة بن حصیب پرداخته ام. در این هنگام بریده آمد و به پیامبر (ص) پیوست و گفت: این مرد راست مى گوید، او از افراد شریف قوم من است که در صفاح زندگى مى کند. پیامبر (ص) فرمودند: براى چه به نخله آمده اى؟ گفت: امروز نوبت چراى دامهاى صفاح در مراتع اینجاست. پیامبر (ص) به او فرمودند: مى بینى که ما بین راه و سواره هستیم، در جعرانه پیش ما بیا. گوید: آن مرد کنار مرکب پیامبر (ص) شروع به دویدن کرد و پرسید: اى رسول خدا، آیا گوسفندان را نیز با خود به جعرانه بیاورم؟ پیامبر (ص) فرمود: خیر، آنها را با خود نیاور، ولى خودت بیا انشاء الله گوسفندان دیگرى هم به تو بدهم. آن مرد گفت: اى رسول خدا گاهى وقت نماز فرا مى رسد و من در خوابگاه شتران هستم (آلوده به فضله شتران است) آیا آنجا نماز بگزارم؟ فرمود: نه. گفت: گاهى در آغل گوسفندانم، آنجا نماز بگزارم؟ فرمود: آرى. گفت: گاهى اتفاق مى افتد که آب از ما دور است و زن همراه مرد است آیا مى تواند با او نزدیکى کند؟ فرمود: آرى، تیمم کند. گفت: اگر زنى حیض باشد؟ فرمود: او هم تیمم کند. آن مرد در جعرانه به حضور پیامبر (ص) آمد و رسول خدا صد گوسفند به او دادند.
تقسیم غنایم حنین بین تازه مسلمانان به جهت نرم کردن قلوبشان
سرانجام رسول خدا (ص) به جعرانه رسیدند. در آنجا اسیران و غنایم جنگ حنین جنگ با مردم هوازن نگهدارى مى شد. اسیران براى خود سایه بانهایى درست کرده بودند که از تابش آفتاب در سایه باشند، و چون چشم رسول خدا (ص) به این سایبان ها افتاد در مورد آنها سؤال فرمود، در پاسخ گفتند، اسیران هوازن اینها را براى خود ساخته اند که در سایه باشند. تعداد اسیران شش هزار، و شمار شتران بیست و چهار هزار بود، و شمار گوسفندان درست معلوم نشده است، بعضى گفته اند چهل هزار، یا بیشتر بوده است. چون رسول خدا (ص) به جعرانه رسید به بسر بن سفیان خزاعى دستور فرمودند تا به مکه برود و براى اسیران جامه تهیه کند، و نوعى از بردهاى ناحیه هجر خریدارى کند. و دستور فرمود تا پس از آن هیچیک از اسیران بدون لباس بیرون نیاید. بسر پارچه خرید و تمام اسیران را پوشاند.
پیامبر ابتدا منتظر ماند تا نمایندگان هوازن براى آزاد کردن زنان اسیر بیایند. به همین جهت نخست اموال را تقسیم کرد، و اول هم به کسانى که مى خواست دلهاى آنها را نرم کند از غنائم عطا فرمود. در این جنگ مقدار زیادى نقره به غنیمت گرفته شده بود که چهار هزار اوقیه ای میشد. غنایم همه در برابر پیامبر (ص) جمع شده بود. ابوسفیان بن حرب موقعى که نقره ها انباشته شده بود آمد و گفت: اى رسول خدا، اکنون ثروتمندترین مرد قریش شده اى! پیامبر (ص) لبخندى زد. ابوسفیان گفت: چیزى از این مال به من ببخش! پیامبر (ص) فرمود: اى بلال چهل اوقیه نقره براى او وزن کن و صد شتر هم به او بده! ابوسفیان گفت: پسرم یزید هم هست. پیامبر (ص) فرمود: براى او هم چهل اوقیه نقره وزن کنید و یکصد شتر هم بدهید! ابو سفیان گفت: پسرم معاویه هم هست. پیامبر (ص) فرمود: اى بلال به او هم چهل اوقیه نقره و یکصد شتر بده! ابوسفیان گفت: براستى که تو کریم و بزرگوارى، پدر و مادرم فداى تو باد! در آن هنگام که با تو جنگ و ستیز مى کردم بهترین جنگجو و هماورد بودى و بعد که با تو از در صلح و دوستى در آمدم بهترین دوست هستى، خدا به تو پاداش دهاد! رسول خدا (ص) به بنى اسد نیز عطایایى بخشید.
از حکیم بن حزام نقل است که مى گفت: در حنین از رسول خدا (ص) صد شتر خواستم و به من عنایت فرمود، باز صد شتر دیگر خواستم لطف فرمود، باز هم صد شتر دیگر خواستم و به من لطف فرمود و آن گاه به من گفت: اى حکیم بن حزام، مال مایه خرمى و شیرینى است، هر کس نسبت به آن بخشنده باشد مال براى او فرخنده و مبارک خواهد بود، و هر کس چنان باشد که نفس او به مال مشغول باشد برایش فرخنده نخواهد بود، و همچون کسى است که هر چه بخورد سیر نمى شود. و آگاه باش که دست بخشنده بهتر از دست گیرنده است و نخست از کسانى شروع کن که یارى و مدد مى خواهند. حکیم بن حزام به پیامبر گفت: سوگند به کسى که تو را بر حق برانگیخته است که پس از تو از هیچ کس چیزى نخواهم گرفت.
گفته شده است: صفوان بن امیه همراه پیامبر (ص) حرکت مى کرد و غنایم را بررسى مى کردند. در این موقع پیامبر (ص) از کنار دره یى عبور فرمود که انباشته از گوسفند و شتر بود و چوپانان و ساربانها مواظب آنها بودند. صفوان خیلى تعجب کرده بود و به آنها مى نگریست. پیامبر (ص) فرمودند: از این دره خوشت آمده است؟ گفت: آرى. فرمود: دره و آنچه در آن است از تو باشد. صفوان گفت: هیچ نفسى به این کار رضایت نمى دهد مگر اینکه پیامبر باشد، و گواهى مى دهم که تو رسول خدایى. حضرت به قیس بن عدى نیز صد شتر و به عثمان بن وهب پنجاه شتر عطا فرمود. در بنى عامر بن لؤى به سهیل بن عمرو صد شتر و به حویطب بن عبدالعزى هم صد شتر و به هشام بن عمر پنجاه شتر عطا فرمود. میان اعراب به اقرع بن حابس تمیمى یکصد شتر، به عیینة بن بدر فزارى هم صد شتر، به مالک بن عوف هم صد شتر و به عباس بن مرداس سلمى چهار شتر بخشیدند. عباس بن مرداس در شعرى که سروده است در این مورد نسبت به رسول خدا (ص) اعتراض کرده است، شعر او چنین است:
«به غنایمى رسیدیم که به واسطه حمله من بر دشمن در دشت فراهم شده بود، من سپاهیان را تشویق مى کردم که نگریزند و هنگامى که مردم مى خوابیدند من نمى خوابیدم، اکنون سهم من و سهم اسب من به مراتب کمتر از سهم عیینه و اقرع است، به من چهار شتر کوچک به شمار چهار دست و پاى اسبم بخشیده شد، من در جنگى که در آن از قوم خود دفاع کرده بودم چندان عطایى داده نشدم، و حال آنکه حصن و حابس (پدران عیینه و اقرع) از پدر من مرداس برتر نبودند، و من مردى پست تر از آن دو نبودم و کسى را که تو امروز خوار گردانى هرگز سرفراز نخواهد بود»
ابوبکر این اشعار او را براى پیامبر (ص) خواند. پیامبر (ص) به عباس بن مرداس فرمود تو گفته اى که «سهم من و سهم اسبم کمتر از اقرع و عیینه است»؟ ابوبکر گفت: پدر و مادرم فداى تو باد چنین نگفته است! فرمود: چگونه گفته است؟ گفت: گفته است عیینه و اقرع.
فرمود: چه فرقى مى کند که اول عیینه را بگویى یا اقرع را؟ ابوبکر گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، شما شاعر نیستى و شعر خوان هم نیستى و شایسته تو نیست. پیامبر (ص) فرمود: زبانش یعنی زبان عباس ابن مرداس را از سر من کوتاه کنید! و صد یا پنجاه شتر به او دادند. برخى از مردم از این گفتار پیامبر (ص) به وحشت افتاده بودند و اشتباها گمان کرده بودند که منظور پیامبر از اینکه فرمود زبانش را از سر من کوتاه کنید این است که عباس بن مرداس را مثله کنند و زبانش را ببرند! از عبدالله بن مسعود نقل است که گفت: شنیدم یکى از منافقان مى گفت: این عطایا یعنی تقسیم بخشی از غنائم بین تازه مسلمانان براى رضاى خدا و در راه او نیست! گفتم: من این سخن تو را به پیامبر (ص) خواهم گفت، و به حضور رسول خدا آمدم و گفتم. رنگ چهره پیامبر (ص) چنان تغییر کرد که از کار خود پشیمان شدم و دوست مى داشتم که اى کاش خبر نداده بودم. پیامبر (ص) فرمود: خداوند برادرم موسی را رحمت فرماید که بیشتر از این آزار دید و شکیبایى کرد. گفته اند کسى که این حرف را زده بود معتب بن قشیر عمرى نام داشت.
سهم دیگر افراد:
پیامبر (ص) به زید بن ثابت امر فرمود تا مردم و غنایم را سرشمارى و بررسى کند، سپس غنایم را میان مردم تقسیم کرد. به هر مرد پیاده چهار شتر یا چهل گوسفند، و به هر سوار دوازده شتر یا یکصد و بیست گوسفند رسید و براى کسانى که بیش از یک اسب داشتند سهم بیشترى منظور نشد.