رابطه دین و اخلاق از دیدگاه استاد مصباح یزدی

استاد مصباح یزدى، در کتاب «فلسفه اخلاق»، به طور تفصیلى به بحث رابطه ى دین و اخلاق پرداخته است. خلاصه ى نظر ایشان به شرح ذیل است: خیر و شر اخلاقى، در واقع مبین رابطه اى است که بین افعال اختیارى انسان و نتایج نهایى آن ها برقرار است و ما مى توانیم بفهمیم که کارى خیر است یا شر؛ اگر یک فعل با کمال نهایى ما رابطه ى مثبت داشته باشد، خیر است و اگر رابطه ى منفى داشته باشد شر مى باشد. در اصل، این نظریه از هیچ اعتقاد دینى اخذ نشده است؛ یعنى لازمه ى پذیرفتن این نظریه پذیرفتن وجود خدا یا قیامت و یا دستورات دینى نیست؛ منتها در این که کمال نهایى چیست؟ و چگونه باید رابطه ى بین افعال و کمال نهایى را کشف کرد؟ در این جا ست که ارتباط با دین پدید مى آید. پس اگر ما فقط اصل این نظریه را در نظر بگیریم، متوقف بر دین نیست؛ اما وقتى بخواهیم به آن شکل خاصى دهیم و معین کنیم که چه اخلاقى خوب است و چه اخلاقى بد است، ارتباط با اصول دین و با محتواى وحى و نبوت... پیدا مى کنیم. ما وقتى مى خواهیم کمال نهایى انسان را مشخص کنیم، ناچاریم مسئله ى خدا را مطرح کنیم تا اثبات کنیم که کمال نهایى انسان، قرب به خداست. این جاست که این نظریه با اعتقاد دینى ارتباط پیدا مى کند و همین طور براى تشخیص افعال خیر و رابطه ى آن با کمال نهایى انسان باید مسئله ى خلود و جاودانگى نفس را در نظر بگیریم تا اگر با پاره اى از کمالات مادى منافات پیدا کرد و معارض شد، با کمالات ابدى و جاودانه بتوانیم ترجیحى بین این ها قائل شویم و بگوییم که فلان کار بد است؛ نه از آن جهت که نمى تواند کمال مادى براى ما به وجود آورد؛ بلکه از آن جهت که معارض است با یک کمال اخروى؛ پس باید اعتقاد به معاد هم داشته باشیم.
به علاوه، آن چه ما مى توانیم به وسیله ى عقل از رابطه ى بین افعال و کمال نهایى به دست آوریم، یک سرى مفاهیم کلى است که این مفاهیم کلى، براى تعیین مصادیق دستورات اخلاقى چندان کارایى ندارند؛ مثلا مى فهمیم که عدل، خوب است یا پرستش خدا خوب است؛ اما این که عدل در هر موردى چه اقتضایى دارد و چگونه رفتارى در هر موردى عادلانه است، در بسیارى از موارد روشن نیست و عقل خود به خود نمى تواند تشخیص دهد. فرض کنید آیا در جامعه، حقوق زن و مرد باید کاملا یک سان باشد یا باید تفاوت هایى بین آن ها لحاظ گردد؟ وقتى مى توان حکم به عدالت یک دیدگاه داد که به تمام روابط افعالمان با غایات و نتایج نهایى آن ها احاطه داشته باشیم و چنین احاطه اى براى عقل عادى بشر ممکن نیست؛ پس براى این که مصادیق خاص دستورات اخلاقى را به دست آوریم، باز احتیاج به دین داریم؛ یعنى وحى است که دستورات اخلاقى را در هر مورد خاص با حدود خاص خودش، با شرایط و لوازمش تبیین مى کند و عقل به تنهایى از عهده ى چنین کارى بر نمى آید؛ پس نظریه ى ما هم در شکل کاملش به اصول اعتقادى دین (اعتقاد به خدا و قیامت و وحى) احتیاج دارد و هم در تشخیص مصادیق قواعد اخلاقى به محتوا وحى و دستورات دین. طبعا طبق نظریه اى که ما صحیح مى دانیم، باید بگوییم که اخلاق از دین جدا نیست؛ نه از اعتقادات دینى و نه از دستورات دینى. هم در مقام ثبوت و هم در مقام اثبات، این نظریه ى اخلاقى با دین ارتباط دارد.
رابطه ‏اى که‏ بین دین و اخلاق مى‏ شود فرض کرد در سه بخش کلى قابل طرح ‏است: در رابطه دین و اخلاق، یا تباین یا اتحاد و یا ارتباط برقرار است. ما در ابتدا باید دین و اخلاق را تعریف کنیم تا سپس نوبت ‏به ‏پرسش از رابطه آنها برسد. ‏اخیرا علما غربى دایره دین را به ارتباط بین انسان با خدا منحصر مى‏ کنند. دیندارى یعنى اینکه انسان خدا را بشناسد، به‏ خدا معتقد باشد و عبادتى انجام دهد. دین یعنى همین و لذا افکار سکولاریزم و گرایش هاى سکولاریستى بر همین اصل‏ مبتنى است. ریشه این تفکر در غرب از بعد رنسانس شروع شده ‏است و امروز هم دیگر سکه رایج است. البته به جز موارد استثنایى در بعضى از مکاتب و محافل کاتولیک و امثال اینها غالب موارد این است که اصلا دین ربطى به مسائل دیگر ندارد و با مسائل جدى زندگى ارتباطى ندارد.
دین نوعى گرایش و احساس است که انسان نسبت‏ به خدا دارد و مى‏ رود در معبد آن‏ گرایش و احساس و نیاز روانى خود را ارضا مى‏ کند و هیچ دلیلى‏ هم ندارد که این موضوع واقعیتى داشته باشد، صرفا یک ‏احساس و تجربه شخصى و معنوى است که در آدم وجود دارد. به هر حال با این تعریفى که از دین مى‏ کنند، مى‏ توانند بگویند که‏ رابطه دین با اخلاق رابطه تباین است و آنها ربطى به‏ هم ندارد. اخلاق را هم این‏ گونه معنا مى‏ کنند که اخلاق عبارت از ارزش هایى است که در رفتارهاى اجتماعى انسان مطرح مى ‏شود، مثلا اینکه انسان ها باید با هم چگونه باشند، انسان باید خوش‏ اخلاق باشد، خوش ‏رفتار باشد، خوش رو باشد، درستکار باشد، راست ‏بگوید و عدالت را رعایت کند. تمامى اینها مصادیق اخلاق مى‏ شود و البته راستگویى و درستکارى یا به ‏تعبیر دقیق‏ تر صداقت و امانت دو اصل اساسى است که سایر امور از این دو اصل ناشى مى‏ شود. پس خلاصه این دو قلمرو از هم جداست. آن (یعنى اخلاق) رابطه بین انسان ها را بررسى ‏مى ‏کند و این (یعنى دین) رابطه انسان را با خدا و این دو ربطى ‏نیز به‏ هم ندارند.
ما اگر بخواهیم ببینیم که این نظریه درست است‏ یا نه اول باید ببینیم ما دین را چه مى ‏دانیم، در این صورت است ‏که معلوم مى ‏شود آیا این نظر را مى ‏توان پذیرفت‏ یا خیر؟ اما اجمالا مى‏ توان گفت ما این نظر را درست نمى ‏دانیم. زیرا اخلاق‏ تنها روابط اجتماعى انسان ها نیست کما اینکه تنها آن صفات و ملکات نفسانى که دو اصل یا سه اصل یا چهار اصل دارد نیز نیست. همه رفتار و ملکات انسانى که قابل مدح و ذم باشد و داراى صبغه ارزشى باشد خواه مربوط به رابطه انسان ها با یکدیگر یا رابطه انسان با خدا باشد یا حتى رابطه انسان با خودش باشد. همه این باید و نبایدهاى ارزشى در حوزه اخلاق ‏قرار مى‏ گیرد پس اخلاق لزوما اختصاص به محدوده خاصى مثل رابطه انسان ها با یکدیگر یا رابطه انسان با خدا ندارد. دین‏ نیز چنین است. هدایت هاى دین اسلام فقط به بیان رابطه انسان با خدا اختصاص ندارد بلکه در قرآن کریم و جوامع روایى ما هزاران مسائل دیگر از قبیل مسائل فردى و اجتماعى و سیاسى و بین‏ المللى مطرح است که همه اینها جزء دین است. حالا اگر دینى در عالم باشد که به این مسائل نپرداخته باشد ما با آن کارى‏ نداریم، دینى که ما مى‏ گوییم اسلام است.
لااقل کامل ترین‏ مصداقش اسلام است و اسلام به همه اینها پرداخته، همه اینها جزء دین است. کما اینکه عقاید هم جزء دین است، اعتقاد به‏ خدا، نبوت، معاد و سایر اعتقادات فرعى همه جزء دین است و اینکه دین شامل اعتقادات و اخلاق و احکام است و احکام نیز به اقسامى تقسیم مى ‏شود از واضح ‏ترین مطالب مربوط به دین ‏است. بنابراین دین هم منحصر به رابطه انسان با خدا نیست وقتى ‏ما دین و اخلاق را به این صورت تعریف کردیم دین تقریبا یا تحقیقا تمام شئون زندگى انسان را در بر مى‏ گیرد.
البته از یک دیدگاه خاص، بر این مبنا چیزى خارج از حوزه ‏دین واقع نمى ‏شود، البته از دیدگاه خاصى دین تمام ‏امور را در بر مى‏ گیرد ولى معنى این سخن آن نیست که فرض ‏بفرمایید قواعد حساب و هندسه هم جزء دین باشد، فرمول هاى‏ فیزیک و شیمى هم جزء دین باشد بلکه چون این امور درزندگى انسان نقش دارند و همه اینها به ‏نحوى با تکامل انسان‏ ارتباط دارند به دین نیز مربوط مى‏ شود. اما صرف روابطى که‏ بین پدیده ‏ها هست، روابط على و معلولى که بین ترکیبات‏ فیزیکى و شیمیایى است‏ یا فعل و انفعالات فیزیکى اینها به ‏تنهایى ربطى به دین ندارد، اما از آن جهتى که اینها با انسان و تکامل انسان ارتباط دارند در قلمرو دین قرار مى ‏گیرند و به این‏ معنا هیچ‏ چیز از دین خارج نیست و همه‏ چیز داراى حکمى‏ خواهد بود و داراى ارزشى خواهد بود، لااقل حکم مباح دارد که باز هم دین باید بگوید که این مباح است.
با این تعریف ما آن ‏نظریه اول را به ‏کلى ساقط مى‏ دانیم که دین و اخلاق با هم تباین‏ دارند و هیچ رابطه منطقى و ذاتى و اصیل بینشان وجود ندارد. عنى چنین نیست که اگر رابطه ‏اى بین دین و اخلاق باشد اتفاقى‏ و بالعرض باشد، خیر، این مطلب را قبول نداریم.
با تعریف هایى‏ که از دین و اخلاق کردیم روشن مى‏ شود که این‏گونه نیست اما نظریه مقابلش که اخلاق جزئى از دین باشد آن‏ هم البته یک‏ مقدارى متفرع، براى این است که ما تعریف دقیق ‏ترى از اخلاق ‏بکنیم چون اخلاق مى ‏تواند به‏ عنوان جزئى از دین مطرح باشد یعنى اخلاق با آن سبکى که دین ارزشیابى مى‏ کند. اما اگر اخلاق‏ را همان مسائل موضوعات و محمولات در نظر گرفتیم (صرف‏نظر از آن نظریه ‏اى که دین درباره اخلاق دارد یا روشى‏ که براى ارزشیابى اخلاق ها ارائه مى‏ دهد. خود این مسئله را حالا راه‏ حلش هرچه باشد فلان کار خوب است ‏یا بد، حالا خوب و بد یعنى چه؟ و ملاکش چیست و از چه راهى باید کشف کرد؟ اگر به اینها اعتنایى نداشته باشیم) در این‏ صورت مى‏ توان گفت‏ کسى‏ که معتقد به هیچ دینى هم نیست‏ یک نوع اخلاقى را مى ‏پذیرد زیرا مى‏ گوید این کار خوب است، بنابراین باید آن‏ را انجام داد. مثلا بر اساس مدح عقلا گفته مى‏ شود فلان کار خوب‏ است. به هر حال مى‏ شود که کسى دین نداشته باشد اما بر هر مبنایى مثلا مدح عقلا بگوید کار خوب را باید انجام داد.
بر این مبنا اخلاق لزوما در حوزه دین و جزء دین قرار نمى‏ گیرد. اگر اخلاق را این‏ گونه معنا کردیم بین اخلاق و دین یک نوع‏ عموم و خصوص من وجه مى‏ شود، یعنى از طرفى اخلاق شامل‏ دین است و از طرف دیگر دین شامل اخلاق است اما شامل‏ اخلاق دینى، اخلاقى که ارزشش از ناحیه دین اعتبار یافته و روشش از راه دین تأمین شده و ملاکش در آنجاهایى که عقل‏ راه ندارد وحى الهى است و اگر عقل هم راه داشته باشد که ‏خوب هر دو با هم دعوت مى‏ کنند. «ان‏الله یامر بالعدل و الاحسان» عقل هم با یامر بالعدل و احسان و منافات ندارد که‏ عقل و دین به یک چیز دعوت و توصیه کنند. اما در نهایت‏ آنچه که براى ما قابل قبول تر است همان نظریه دوم است، یعنى ‏اخلاق جزئى از دین است. بر این مبنا رابطه دین و اخلاق رابطه ‏عموم و خصوص من وجه نیست ‏بلکه رابطه جز و کل است. به ‏تعبیر دیگر، رابطه اخلاق با دین رابطه ارگانیکى است مثل‏ تنه ‏اى نسبت ‏به درخت است، دین یک ریشه دارد و یک تنه و شاخ و برگ و یک میوه. ریشه دین همان عقاید است، تنه ‏اش ‏اخلاق است و احکام هم شاخ و برگ یا همان میوه‏ هایش است. اگر این‏گونه بیان کردیم. تنه درخت جزء خود درخت است و چیزى جداى از درخت نیست‏ به این خاطر بود تا بگوییم چه‏ رابطه ‏اى است‏ بین اخلاق و دین، البته این تنه اگر تنه دینى باشد و اگر صبغه دینى داشته باشد جزء دین است نه اینکه اخلاق را یک جورى معنا کنیم که با اخلاق غیر دینى یا حتى با اخلاق‏ ضد دینى هم سازگار باشد. همچنان ‏که مى‏ دانید امروز گرایش ‏غالب در فرهنگ غربى گرایش پوزیتویستى است، در اخلاق‏ هم همین‏طور است، یعنى ارزش هاى اخلاقى را قرارداد ى‏مى ‏شمرند و لذا همه ‏چیز را قابل تغییر و تحول مى‏ دانند. به‏ عبارتى دیگر یک چیزى که در یک زمانى بسیار زشت و بد است ممکن است در یک زمان دیگر زیبا و خوب بشود و بالعکس. پر واضح است که با چنین تلقى ‏اى از اخلاق، اخلاق‏ جزء دین نمى‏ شود اما بر اساس تعریفى که از دین داریم، یعنى‏ دین عبارت است از هر آنچه که با رفتار و تکامل و سعادت ‏انسان ارتباط پیدا مى‏ کند، اخلاق جزء دین است و رابطه بین آن ‏دو رابطه اتحاد است، یعنى اتحاد یک جز با کل خودش.


منابع :

  1. محمدتقی مصباح يزدى- فلسفه اخلاق

  2. عبدالحسين خسروپناه- كلام جديد- صفحه 460

  3. عبدالحسين خسروپناه- قلمرو دين

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/19710