نظریاتی در رابطه با خلاقیت هنری

از زمان افلاطون به این طرف، نظریات مختلفی درباره سازندگی که گروه سوم از هنرمندان دارا می باشند، ابراز شده است. دکتر لورنس هترر مقداری از مهم ترین نظریات را در این موضوع مطرح کرده است. او می گوید:
«از زمان قدیم یعنی از زمان افلاطون و ارسطو، فرضیاتی راجع به طبیعت هنرمند و خلاقیت هنری موجود بوده است. این فرضیات معتقد به وجود رابطه ای بین طب و هنر بوده اند. افلاطون و ارسطو معتقد بودند که بین شعر و جنون رابطه ای نزدیک موجود است؛ افلاطون کاملا معتقد بود که شاعر موجودی اثیری و مقدس بوده و هرگز برای وی امکان ندارد شعری به مفهوم واقعی بسراید مگر این که به وی الهام گردیده و یا به عبارت دیگر، دچار حالتی از جنون گردد. به همین دلیل، ارسطو معتقد بودکه: لازمه سرایندگی این است که یا شاعر از یک استعداد خداداد برخوردار بوده و یا این که در وجود وی رگه ای از جنون موجود باشد. متفکران مختلف در طی قرون، خلاقیت را به طبیعت، نیروهای ماورالطبیعه، وحی آسمانی، مذهب، عوامل متافیزیک و پدیده های جادوگرانه مربوط دانسته اند. در قرون وسطی، رابطه بین خلاقیت و مذهب بیش تر رایج بود، فی المثل سنت اگوستین معتقد بود که خلاقیت مربوط به الهام الهی است. آلبر توماس ماگنوس توماس اکویناس برای اولین بار مجددا این عقیده را ابراز داشتند که خلاقیت از وجود خود انسان سرچشمه می گیرد. اما متفکری که به طور آشکارا، خلاقیت را از نیروهای ماورالطبیعه جدا نمود، اسپینوزا بوده است. وی به این نتیجه رسید که منطلق خودکار بوده و جرات نموده که کتب آسمانی را اسناد تاریخی انگارد. بالاخره تخیل به عنوان یک وظیفه طبیعی و تابع قوانین طبیعت به حساب آورده شد. در قرن هفدهم با اتکاء به نظریات لایبنیتز این عقیده رایج گشت که انسان دارای زندگی ناخودآگاه می باشد، وی نسبت های موسیقی را ریاضیات ناخودآگاه نامید.
در اوایل قرن نوزدهم با استفاده از فرضیات لایبنیتز و نظریات دانشمندانی مانند شلینگ و شوپنهاور و هربارت، این نتیجه گرفته شد که خلاقیت با ناخود آگاه انسان دارای رابطه ای نزدیک می باشد. فون هارتمن توضیح داد که تداعی اندیشه ها به وسیله تمایلات ناخود آگاه دانست، الهام شاعرانه جرقه ای از عمق پنهانی ضمیر ناخودآگاه انگاشته گشت. بعدا متفکرانی از قبیل امرسون، کارلایل و ویلیام جیمز، اظهار نمودن که ریشه خلاقیت در دنیای رویا می باشد.
در اواخر قرن نوزدهم، پدیده خلاقیت هنری با نقش اجتماعی و غریزه جنسی انسان مربوط دانسته شد. داروین، مارکس، نیچه و تولستوی، ادعا نمودند که نیروهایی غیر از ضمیر ناخودآگاه انسان مسئول خلاقیت می باشند. تولستوی معتقد بود که هنر عبارت است از احساسات قابل انتقال که برادری و اخوت انسان ها را تسریع نموده و بدین جهت دارای ارزش اجتماعی می باشد. در هر صورت، تئوری تکامل داروین بود که راه را برای نوشته های هولاک الیس و زیگموند فروید هموار نمود. فروید به این نتیجه رسید که نیاز انسان به خلاقیت، دارای رابطه ای بسیار نزدیک با انرژی جنسی وی می باشد. از آن زمان تاکنون، رایج ترین تئوری های خلاقیت از نظریه فروید نسبت به پدیده تصعید سرچشمه می گیرد. فروید معتقد است که خلاقیت هنری عبارت است از دگرگون شدن نیروهای جنسی و تبدیل آن ها به اثری که از لحاظ اجتماعی قابل قبول می باشد. وی می گوید: هنرمند با خلق آثار هنری از تنش روانی خود کاسته و بر آرامش خویش می افزاید. به نظر وی، خلاقیت با رویا و مخصوصا با کشمکش های کودکانه اولیه و «عقیده اودیپ» دارای رابطه بوده و این مشکلات به وسیله حقیقت پدیده خلاقیت حل می شوند.
وی در ضمن معتقد است که هنرمند با پناه بردن به خلاقیت، به طور موفقیت آمیز از دنیای واقعیت گریخته و با اتکاء به لذت و آرامش حاصله از خلاقیت هنری، قادر به مواجهه با دنیای واقعیت می شود. فردی که از دنیای واقعیت ناراضی است، اگر دارای استعداد باشد، قادراست که نیروی جنسی خود را تبدیل به اثری هنری نماید...»


منابع :

  1. محمدتقی جعفری- زیبایی و هنر از دیدگاه اسلام- صفحه 65-63

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/210909