ماجرای یحیی پسر زید ابن علی ابن الحسین

چون زید شهید شد، یحیی پسر او از کوفه به نینوا و از آنجا به مدائن و از مدائن به ری و سپس به سرخس رفت. در سرخس در خانه مردی به نام یزید بن عمر از بنی تمیم ماند. مردمی از خوارج نزد او آمدند و بدو گفتند: اگر علیه بنی امیه قیام کند او را یاری خواهند کرد. یحیی می خواست سخن آنان را بپذیرد، اما یزید مهماندار او گفت: چگونه می خواهی با یاری مردمی بجنگی که از علی و خاندان او بیرازی می جویند. یحیی با سخنانی نیکو، درخواست خارجیان را رد کرد. سپس از خانه یزید به خانه مردی به نام حریش که از مردم بنی شیبان بود رفت و تا مردن هشام بن عبدالملک نزد او بود.
در خلافت ولید، یوسف والی عراق به نصر سیار که حاکم خراسان بود، نوشت از حریش بخواه تا کار را بر یحیی سخن گیرد. نصر به عقیل پسر معقل که عامل او را در بلخ بود، پیام فرستاد: از حریش دست بر مدار تا یحیی را با خود نزد تو بیاورد. عقیل حریش را خواست و یحیی را از او طلبید. حریش نپذیرفت. عقیل او را ششصد تازیانه زد. حریش گفت: به خدا اگر یحیی زیر پایم باشد، پا را از روی او بر نخواهم داشت، هر چه خواهی بکن.
پسر حریش، که نام او قریش بود، عقیل را گفت: پدرم را مکش. من یحیی را برای تو خواهم آورد. عقیل تنی چند با او فرستاد و آنان یحیی را نزد نصر پسر سیار روانه آوردند و نصر او را در زنجیر کشید. سپس به یوسف والی عراق نامه نوشت، یوسف از ولید درباره او دستور خواست. ولید گفت: او و یارانش را آزاد سازند. یوسف نصر را آگاه کرد و نصر یحیی را از زندان خواست و بدو گفت: از فتنه بپرهیز!
یحیی گفت: آیا در امت محمد فتنه ای بزرگتر از شما دیده می شود؟ نصر او را پاسخ نگفت و دستور داد دو هزار درهم و نعلینی بدو بدهند و از وی خواست تا نزد ولید رود.
ابوالفرج داستانی از آزاد شدن یحیی نوشته است که اگر درست باشد، نشان دهنده میزان تعهد مردم زمان او به دین و دوستی با خاندان رسول (ص) و پایداری آنان در حفظ این دوستی و دینداری است. بلکه نشان دهنده تعهد مردم در بیشتر دوران هاست. مردمی که این بزرگواران را به قیام می خواندند و به آنان وعده زیادی می دادند. اما این یاری و حرمت را تا آنجا پاس می داشتند که خطر جانی برای آنان نداشته باشد. مردمی که مصداق فرموده حسین بن علی (ع) هستند: «دین را تا آنجا می خواهند که زندگانی شان را بدان سر و سامان دهند.»
ابوالفرج نویسد: چون پای بند را از پای یحیی برداشتند، تنی چند از شیعیان که توان مالی داشتند، نزد آهنگری رفتند که آن را برداشته بود، و از او خواستند آن را به آنان بفروشد. پای بند را به مزایده گذاشتند و هر یک مبلغی به بها افزود تا به بیست هزار درهم رسید. آهنگر ترسید مبادا حکومت از کار او آگاه شود و پول را از او بگیرد، گفت: همگی پولها را روی هم بگذارید، آنان چنان کردند، آهنگر پای بند را خرد کرد و پاره های آن را بر آنان قسمت نمود و هریک پاره ای را برای تبریک نگین انگشتری خود ساخت. اما پس از چندی که یحیی در جوزجان خروج کرد، جز هفتاد تن با او نبود. راستی آن روز خریداران نگین انگشتری کجا بودند؟ و چرا نزد حاکم سرخس نرفتند و از او نخواستند یحیی را نکشد یا درباره او از خلیفه وقت پرسش کند؟


منابع :

  1. محمدتقی جعفری- زندگانی امام صادق- صفحه 40-38

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/210982