کتاب "دریای لغت" چینی ها، واژه فرهنگ را این چنین تعریف کرده است: مجموع ثروت های مادی و معنوی که بشریت در فرآیند عمل تاریخ اجتماعی خود ایجاد کرده فرهنگ نامیده می شود. فرهنگ یک پدیده تاریخی است و هر اجتماعی دارای فرهنگ متناسب خود است که به موازات رشد تولید مادی جامعه توسعه می یابد. فرهنگ به عنوان ایدئولوژی منعکس کننده نوع سیاست و اقتصاد یک جامعه مشخص است که در حیات سیاسی و اقتصادی آن جامعه تاثیرات عظیم بر جای می گذارد. در جوامع طبقاتی فرهنگ دارای خصلت طبقاتی است. فرهنگ پرولتاریا با نگاهی انتقاد گرایانه از میراث های برجسته تاریخ بشری بهره مند شده و با جمع بندی تجربیات عملی مبارزه طبقاتی، مبارزه تولیدی و آزمون های علمی ایجاد شده و گسترش می یابد. چند مطلب را پیرامون این تعریف می توان مطرح نمود:
1. آنچه که از جمله مجموع ثروت های مادی و معنوی که بشریت در فرآیند عمل تاریخ اجتماعی خود ایجاد کرده فرهنگ نامیده می شود، برمی آید این است که فرهنگ از دیدگاه کتاب "دریای لغت" مجموع ثروت های مزبور است. یه معنای این که هر یک از اجزا یا عناصر تشکیل دهنده این مجموع فرهنگ نیست. مگر این که بگوییم: منظور از مجموع در این تعریف مجموع ارتباطی نیست یعنی چنان نیست که اگر یک یا چند عنصر از ثروت های مادی و معنوی مزبور که تشکیل دهنده مجموع فرهنگ است حذف شود فرهنگ از بین می رود. بنابراین منظور از کلمه مجموع مفهوم عام مصادیق است و فرهنگ شامل یکایک آن مصادیق می باشد.
2. برای مشخص کردن ماهیت فرهنگ به وسیله تعریف آن می بایست کلماتی که در تعریف به کار برده می شود روشن تر از کلمه معرف فرهنگ، بوده باشد در صورتی که امروزه مفهوم کلی خود فرهنگ برای مردم روشن تر از عبارت سابق الذکر (مجموع ثورت های مادی و معنوی...) است.
3. فرهنگ یک پدیده تاریخی است. این مطلب کاملا صحیح است مشروط به این معنا که فرهنگ در تاریخ بشر بروز می کند و در امتداد آن استمرار یا در مسیر تحول قرار می گیرد نه این که بروز فرهنگ ها به طور کلی معلول جبر تاریخی است زیرا ما در تعریف فرهنگ از مفهوم کیفیت یا شیوه شایسته و معقول حیات استفاده می کنیم و پدیده های جبری به کلی از منطقه ارزش ها و شایستگی ها بر کنار است. لذا نمی توان آن را مستند به عوامل جبر محض تاریخ دانست.
4. و هر اجتماعی دارای فرهنگ متناسب خود است که به موازات رشد تولید مادی جامعه توسعه می یابد.
با نظر به مساله ای که ذیلا مطرح می کنیم جمله ی فوق می تواند مورد تجدید نظر قرار بگیرد. این که هر اجتماعی، دارای فرهنگ متناسب خود است، شامل همه پدیده ها یا عناصر فرهنگی نیست زیرا جوامع بشری در همه قرون و اعصار گذشته مانند امروز از یک مجموعه عناصر فرهنگی مشترک برخوردارند مانند فرهنگ ادبی، فرهنگ هنری، فرهنگ اخلاقی و جهان بینی؛ اگرچه خصوصیات مفاهیم هر یک از آن عناصر مانند ادبیات، هنر، اخلاق و جهان بینی در هر جامعه با دیگر جوامع متفاوت است اما انتقالات فرهنگ های ادبی هنری از یک جامعه به جامعه دیگر و حتی سایر جوامع و هماهنگی آنها با عناصر فرهنگی همان جامعه یا جوامع یک سنت رایج است. اگر کلیات مشترک میان اقوام و ملل در فرهنگ ها وجود نمی داشت این همه تفاهم های فرهنگی در عناصر مختلف آن به وجود نمی آمد این مطلب با جمله «که به موازات رشد تولید مادی جامعه توسعه می یابد». تایید می شود زیرا اگر ملاک توسعه فرهنگی در یک جامعه رشد تولید مادی آن جامعه باشد حتما با فرض اشتراک چند جامعه در کمیت و کیفیت رشد تولیدی عناصر مشترکی از فرهنگ را دارا خواهند بود.
5. فرهنگ به عنوان ایدئولوژی منعکس کننده نوع سیاست و اقتصاد یک جامعه مشخص است، که در حیات سیاسی و اقتصادی آن جامعه تاثیرات عظیم بر جای می گذارد.
اگر ما یک نظریه اصیل در مکتب اقتصادی سیاسی و حقوقی چین را در این دوران مورد دقت قرار بدهیم که می گوید: زیربنایی ترین اصل حیات بشری در همه جلوه های آن اقتصاد، سیاست، اخلاق، حقوق و دیگر تجلیات حیات مسایل اقتصادی مخصوصا در مسیر تولید مادی و وسایل و کمیت و کیفیت آن است با عبارت بالا که می گوید: «فرهنگ به عنوان ایدئولوژی منعکس کننده نوع سیاست و اقتصاد یک جامعه مشخص است ...» سازگار نخواهد بود زیرا در این عبارت فرهنگ به عنوان ایدئولوژی منعکس کنننده نوع سیاست و اقتصاد جامعه مطرح شده است. در صورتی که سیاست و اقتصاد و حتی خود فرهنگ با همه عناصری که دارد بنابر اصل زیربنا بودن مسائل اقتصادی انعکاسی از همین مسائل است. امروزه وحدت وسایل تولید و تشابه دیدگاه های اقتصادی با تفاوت شدید در فرهنگ ها و ایدئولوژی ها باید با دقت بیشتری مورد توجه قرار بگیرد.
مجموع مطالبی که در تعریف فرهنگ از دیدگاه لغت یا دایره المعارف چینی گفته شده است، با نظر به دیدگاه سیاسی مکتبی است که امروز مورد تجدید نظر عمیق صاحب نظران آن قرار گرفته است. در صورتی که اگر دانشمندان و متفکران چین به تاریخ کشور پهناور خود از نظر فرهنگ دقیق تر می شدند اقیانوسی از عناصر فرهنگی را مشاهده می کردند که با کمتر جامعه ای قابل مقایسه باشد. شاید هم به جهت ریشه دار بودن انواع فرهنگ های گسترده در چین بوده است که در دوران طوفانی اوایل قرن بیستم تا اواسط آن، تجلیات متنوع فرهنگی به وجود آمده است.
در کتاب "تاریخ فلسفه چین باستان" می خوانیم:
«کشش کلی این عصر، شک انگیز و ویران کننده بود و همه نهادهای بنیاد گرفته حتی چیزهایی چون ازدواج و خانواده به انتقاد گرفته شده است. لیانگ چی چائو (1873- 1929) دانشمند بسیار نامور، این دوره را به عصر رنسانس اروپا مانند کرده است. به راستی ویژگی کلیه اندیشه در این دوره بستگی نزدیک با پیشامدهای برجسته سیاسی و اجتماعی زمان داشته است. مسیحیت در چین پایگاهی استوار یافته است و نیز همراه با آن علم غربی و فلسفه و قابل توجه تر از همه عمل گرایی جان دیویی ونظریه های نیرویی کارل مارکس اند؛ هر دو تاثیر بسیار بزرگی در روشنفکران چینی داشته اند. نویسندگان برجسته غربی چون تولستوی، ایبسن، گی دوماپاسان، شلی، امرسون، مارکس و انگلس در به وجود آمدن فضای روانی نو بیشتر یاری کرده اند».
خواهیم دید که بروز یک دید معین برای تعیین سرنوشت فرهنگ نمی تواند فرهنگ های اصیل و ریشه دار یک جامعه تمدن دیده را به کلی محو و نابود بسازد. فلسفه پا به پای تحول سیاسی اجتماعی دینی و هنری پیش می رود؛ اینها همه وسیله های متفاوتی اند که با آنها فرهنگ یک کشور بیان می شود. پس طبیعی است که در این آخرین دوره تغییر کلی یک دبستان مستقل نقد تحقیقی پیدا شود این دبستان، دبستان نوکنفوسیوسی دوره های سونگ و مینگ را به باد خرده می گیرد. اینها شکاک ترین و دقیق ترین نقادانی اند که در چین پیدا شه اند. اگر چه جهان نگری انتقادی تندرو آنان را می توان چون یک دبستان پراگماتیسم به شمار آورد با این همه هنوز یک دبستان فلسفه نیست چه این دبستان مطالعه زبان و نقد متن ها را بسیار تاکید می کند نه پژوهش واقعی فلسفی را. در واقع در این زمان نقد نافذ این جنبش عملی خود ممکن است نتیجه اش یک دبستان جدید قانونی اندیشه فلسفی چینی باشد. جنبشی که فرهنگ نو خوانده شده تجلی بعدی این روح انتقادی است. رهبران این جنبش که پوزیتیویسم غربی (فلسفه تحققی) و پراگماتیسم را الهام بزرگ خود و علم پیشرفت اجتماعی و دموکراسی را چون هدف های مهم خود گرفته بودند دبستان کنفوسیوسی را با محافظه کاری گذشتگان یکی دانستند. شعار آنان این شد: «مرگ بر کنفوسیوس و هواخواهانش». ولی آرمان های میلیون ها چینی را نمی شد به این آسانی کنار گذاشت و کشاکشی برخاست که به طور غم انگیزی تاکنون هم ادامه دارد.
یک بار همه چیز دگرگون شد مگر چین. اکنون در چین چیزی نیست که دستخوش دگرگونی نباشد. محافظه کار ترین ملت تاریخ رادیکال ترین آنها شده و بر آن شده است که هر سنت را که زمانی محترم داشته خواه به شکل یک نهاد یک اثر باستانی و خواه به شکل یک هنجار اجتماعی و اخلاقی ویران کند. با این همه نمونه های اندیشه سنتی را که از تعلیم های فیلسوفان باستانی شکل گرفته نمی توان ناگهان از میان برداشت یا با ایدئولوژی مارکسیستی مغزشویی کرد. معیارهای فلسفی و اخلاقی کهن در اندیشه های مردم پایدار است. چینیان هم سازی هماهنگی و ترکیب را ترجیح می دهند و اینها همه کاملا با ایدئولوژی مارکسیستی ناسازگارند. کمونیست ها با دانستن این نکته کوشیده اند که نظریه مارکسیستی، لنینیستی را دگرگون کنند تا آن را برای مایه های انسان دوستی سنتی چینی پذیرفتنی تر کنند. فلسفه چینی مانند فلسفه ی هر ملت دیگر بسیار شکفته و دگرگون شده است ولی بسیار کم دیده شده که چینیان به طور گسترده چیزی از فرهنگ بیگانه به عاریت گرفته باشند و آن را با نمونه های فلسفی خاص خود سازگار نکرده باشند. در واقع مهم ترین ویژگی های شکفته شدن اندیشه چینی طبیعی بودن و هماهنگی بخش های آن با هم بوده است. تاثیراتی که به طور طبیعی با این جریان تکاملی هماهنگ نبوده از میان رفته اند.
ویل دورانت از قول هوشی نقل می کند:
اگر نحله های فلسفی بدعت آور چین در قرن های پنجم و چهارم و سوم ق.م مورد توجه بیشتر قرار گیرد فلسفه چین اعتباری بیشتر خواهد یافت. باید گفت: هوشی با آن که یکی از پیشروان جنبش طغیان نو است باز با بصیرت کافی ارزش پیشینیان را نیز دریافته و مساله بزرگ کشور خود را درست شناخته است: اگر قبول تمدن جدید آن چنان باشد که به جای آمیختن با تمدن قدیم ناگهان آن را از بن برآورد و به نابودی کشاند بی شک خسرانی عظیم نصیب نوع انسان می شود. بنابراین می توان مساله واقعی را چنین طرح کرد: چگونه می توان نیم تمدن نو را آن گونه جذب کنیم که با تمدن ساخته دست خودمان سازگار آید و به همراه آن دوام آورد.