نبرد حنین

پس از تسلیم شدن مکه، و پس از آن که بزرگان قریش به رضا و یا از ناچاری مسلمان شدند، دیگر نباید جنگی در می گرفت، و لااقل در نزدیکی های مکه نباید قبیله ای به پا می خاست. با این وصف قبیله هوازن با بنی ثقیف که در طائف به سر می بردند، با یکدیگر متحد شدند که بر سپاه پیغمبر (ص) حمله برند. به درستی معلوم نیست انگیزه آن قبیله برای چنین جنگی (آن هم پس از فتح مکه) چه بوده است. به هر حال گروه دشمن در مقابل سپاه اسلام اندک بود و مسلمانان در آغاز تردید نداشتند که دشمن را شکست خواهند داد، چنان که قرآن از این ماجرا خبر می دهد:
«و یوم حنین إذا أعجبتکم کثرتکم فلم تغن عنکم شیئا؛ و روز حنین که انبوهی شما شما را خوش آمد، اما آن انبوهی بی نیاز نساخت شما را چیزی.» (توبه/ 25)
اما چنین نشد. در آغاز جنگ مسلمانان فرار کردند ولی پیغمبر و عده ای از مهاجران و انصار پایداری ورزیدند و فراریان دوباره برگشتند و سرانجام هوازن گریخت و چون زن و بچه آنان در پشت جبهه بودند همگی اسیر شدند، و پیغمبر دستور آزادی همه آنان را صادر کرد.
هنگام تقسیم غنیمت های جنگ حنین، بعضی جنگجویان که تازه مسلمان شده بودند برای دریافت غنیمت شتاب می کردند، چندان که ردای پیغمبر را از دوش وی ربودند. پیغمبر فرمود: «مردم ردای مرا بدهید! به خدا سوگند اگر به اندازه درختان تهامه شتر داشته باشم همه را به شما می دهم. مردم ببینید من نه بخیلم نه ترسو و نه دروغگو! من از این مال ها جز پنج یک برنمی دارم، آن هم به شما برمی گردد.» سپس غنیمت ها را تقسیم کرد و به گروهی از بزرگان قریش هم سهمی داد تا شاید به اسلام بگرایند. اینان همانند که در اصطلاح فقه "مؤلفة قلوبهم" نامیده شده اند.
در همین جنگ بود که مردی از تمیم پیغمبر را گفت: «محمد! عدالت کن! چه می بینم از عدالت به یک سو رفته ای!» پیغمبر فرمود: «وای بر تو! اگر من عدالت نکنم چه کسی عدالت خواهد کرد؟»
عمر بن خطاب گفت: «یا رسول الله رخصت می دهی او را به کیفر نافرمانی بکشم؟»
پیغمبر گفت: «نه، او را رها کن که به زودی پیروانی خواهد یافت که به خاطر ژرف نگری در دین از دین بیرون خواهد رفت.» این مرد که ذوالخویصره لقب داشت در عهد علی سرکرده خارجیان بود، در جنگ نهروان کشته شد. چون پیغمبر در این جنگ غنیمت ها را به مهاجران داد و انصار محروم ماندند، زمزمه ای میان انصار پدید گشت. سعد بن عباده نزد پیغمبر رفت و گفت: «یا رسول الله انصار از این کار تو خشنود نیستند. غنیمتی را که به دست آمد به مردم خود و قبیله های عرب دادی و انصار از آن چیزی نبردند.»
پیغمبر فرمود: «تو چه می گویی؟»
گفت: «من هم یکی از قوم خود هستم.»
پیغمبر گفت: «مردم خود را در سقیفه حاضر کن.»
چون انصار فراهم شدند، پیغمبر گفت: «مردم این چه ناخشنودی است که در شما نسبت به من پیدا شده؟ مگر نه این بود که شما گمراه بودید و خدا شما را به وسیله من هدایت کرد؛ مستمند بودید، شما را بی نیاز کرد؛ با یکدیگر دشمن بودید، دل های شما را مهربان کرد.» گفتند: «آری چنین است و نعمت های خدا و رسول بر ما از این بیشتر است.» سپس گفت: «چرا پاسخ مرا نمی دهید؟» گفتند: «یا رسول الله چه بگوییم؟»
گفت «بگویید (و به خدا سوگند اگر گفتید راست گفته اید و شما را هم تصدیق خواهند کرد) بگویید نزد ما آمدی حالی که تو را دروغگو خواندند و ما تو را راستگو دانستیم! خوار بودی، تو را یاری کردیم! رانده بودی، تو را پناه دادیم! درویش بودی، تو را یکی چون خود به حساب آوردیم! مردم انصار از این که من اندک مال دنیا را به مردمی دادم که دل آن ها را به اسلام مایل کنم و شما در اسلام خود باقی هستید ناخشنودید؟ انصار آیا راضی نیستید مردم گوسفند و شتر با خود ببرند و شما پیغمبر خدا را همراه داشته باشید؟ به خدایی که جان محمد به دست اوست اگر نه این بود که من از مکه به مدینه آمده ام خود را یکی از انصار می دانستم. اگر همه مردم به راهی بروند و انصار به راهی، من با انصار خواهم بود. خدایا انصار را بیامرز! پسران انصار را بیامرز! پسران پسران انصار را بیامرز!»
پس از این سخنان همه را گریه گرفت چندان که ریش های آنان از گریه خیس شد و گفتند «از این که رسول الله نصیب ما شده راضی هستیم.»


منابع :

  1. سیدجعفر شهیدی- تاریخ تحلیلی اسلام- صفحه 102-103

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/211534