ولایتعهدی یزید

معاویه در آغاز دهه دوم حکومت خود بدعت دیگری در اسلام نهاد، بدعتی که پس از وی نزدیک به سیزده قرن در سراسر قلمرو اسلامی دوام یافت. بعد از رحلت پیغمبر جمعی از مسلمانان مهاجران و انصار در سقیفه بنی ساعده گرد آمدند و پس از گفتگو ها و برتری فروشی ها سرانجام ابوبکر، پسر قحافه را به ریاست مسلمانان خلافت گزیدند. چون ابوبکر مرد. عمر به سفارش او این مقام را عهده دار شد، اما چنان که نوشته اند، خلافت وی با رضایت همان مردمان (سراسر مهاجران و انصار)، بود. عثمان را شورای شش نفری پذیرفت و علی (ع) را عموم مسلمانان حاضر در مدینه انتخاب کردند. هیچ یک از چهار تن این منصب را از خلیفه پیشین به ارث نبرده است. مذهب تشیع که پیروان آن علی (ع) را خلیفه و بلافصل پیغمبر می دانند نمی گوید علی این شایستگی را از راه خویشاوندی با پیغمبر به دست آورد، بلکه او را بخاطر علم، فضیلت، تقوی و بالاخره عصمت او و نیز بموجب نص پیغمبر در حجة الوداع در غدیر خم امام می داند. لیکن معاویه رسم انتخاب خلیفه را بر هم زد و سنت دیرین جاهلی را از نو زنده کرد. او چون دانست بزودی خواهد مرد، خواست تا زمامداری را همچنان در خاندان خود نگاه دارد، اما به همه مردم شناسی نمی پنداشت کار به آسانی پیش برود. چه گذشته از آن که از عصر پیغمبر تا مدت نیم قرن ریاست بر مسلمانی موروثی نبود، مردانی که پس از پیغمبر (ص) عهده دار این منصب شدند، عمری را پشت سر گذاشته و به پرهیزگاری مشهور بودند. یزید در این هنگام سالیان عمرش از سی کمتر بود. این که گویند معاویه گاهگاه جوانان قریش و مخصوصا نوجوانان هاشمی را می ستود و می گفت علی بن الحسین برای خلافت از همه شایسته تر است، برای این است که می خواست با این سخن که به ظاهر ستایشی از فردی مخالف اوست، تصویر خلافت سالخوردگان را از خاطر بزداید، و در ذهن مردم جای دهد که جوانان نیز می توانند خلیفه مسلمانان باشند، تا روزی که خواست مقصود خود را عملی سازد و یزید را به ولایت عهدی منصوب کند، مردم چنین کاری را امری عادی بپندارند. در حالی که او با تدبیر و اندک اندک به تهیه مقدمات می پرداخت، اطرافیان کار را برای وی آسان کردند. ابن اثیر نویسد: مغیرة بن شعبه چون شنید معاویه می خواهد او را از حکومت کوفه بردارد بشتاب خود را به شام رساند و پیش از آن که به دیدن معاویه برود نزد یزید رفت و گفت: من در اندیشه بودم که بزرگان اصحاب پیغمبر (ص) و مهمتران قریش همه مرده و فرزندان ایشان جای آنان را گرفته اند. معاویه نیز روزی خواهد مرد. تو چرا جای او را نگیری؟ مگر تو از دیگران چه کم داری؟ چرا پدرت نمی خواهد از مردم برای تو بیعت بگیرد؟ یزید که اگر چنین سودایی درسر می پخت عملی شدن آن را آسان نمی دید گفت:
- تو می گویی چنین کاری شدنی است؟
- چرا شدنی نباشد.
یزید ماجرا را به معاویه خبر داد و او از مغیره پرسید:
- چه کسی می تواند چنین کاری را انجام دهد؟
- بیعت مردم کوفه را من و بیعت مردم بصره را زیاد تعهد می کند. چون این دو شهر چنین کاری را پذیرفتند، دیگر کسی مخالفت نخواهند کرد.
معاویه گفت:
- سر کار خود برگرد و در این باره با کسی سخن بگوی که مورد اعتماد باشد.
مغیره از دمشق به کوفه برگشت و به تهیه کار پرداخت. گویند کسی از او پرسید: چه خبر؟ گفت: پای معاویه را در گلی سخت فرو کردم و دری را بر روی مسلمانان گشودم که هرگز بسته نخواهند شد. مغیره نخست هواداران بنی امیه را با خود همداستان کرد، آن گاه مردمان سرشناس را که قابل خریداری بودند یک یک راضی ساخت. سپس گروهی را به سرکردگی پسر خویش به دمشق نزد معاویه فرستاد که اینان از تو می خواهند یزید را به ولایت عهدی منصوب کنی! معاویه از راه دور اندیشی و یا دیر باوری به آنان گفت: در این کار شتاب مکنید. سپس از پسر مغیره پرسید:
- پدرت دین این مردم را به چند خریده است؟
- هر یکی را به سی هزار درهم راضی کرده.
- معامله ای ارزان بوده است.
سرانجام پس از چندی زمینه سازی، معاویه به آرزوی خود رسید. گویند وی به ضحاک بن قیس، رئیس شرطه شام، گفت: در مجلسی که نمایندگان ایالت ها گرد آیند من خاموش می نشینم، تو باید ولی عهدی یزید را درخواست کنی! ضحاک چنین کرد، و یزید بن مقنع اشاره به معاویه کرد و گفت: امیرالمومنین این است. و اگر او بمیرد. این است! (اشارت به یزید) و هر که نپذیرد این است (اشارت به شمشیر خود). معاویه گفت بنشین که تو بزرگ خطبایی. عمرو بن سعید اشدق در ضمن سخنانی کوتاه گفت یزید همان است که آرزو دارید، و عدالتی دارد که می خواهید. و پس از این سخنان دیگر دین فروشان و دنیا خران در آن مجلس بازار را به نهایت گرمی رساندند. یزید را بدانچه در او نبود ستودند و آنچه را در او بود از وی زدودند. در مکه و مدینه نیز امویان و هواخواهان ایشان دهان مردم را بستند.
روزی که مروان خواست از مردم مدینه برای ولایت عهدی یزید بیعت بگیرد، گفت: معاویه در این کار به روش ابوبکر رفته است. از آن جمع تنها پسر ابوبکر، عبدالرحمان بود که از گوشه مسجد بانگ برآورد و گفت: دروغ گفتی؛ ابوبکر فرزندان و خویشاوندان خود را به حساب نیاورد و مردی از بنی عدی را بر مسلمانان خلیفه ساخت. مروان در پاسخ او آیه هفدهم سوره «احقاف» را خواند و گفت: این آیه در حق عبدالرحمان است، که پدر و مادر خود را رنجاند. بدین ترتیب با زر و زور بدعتی دیگر در اسلام پدید آمد.


منابع :

  1. سیدجعفر شهیدی- تاریخ تحلیلی اسلام- صفحه 186-189

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/211549