تقسیم بندی فلسفه به اعتبار مذاهب و ایدئولوژی ها

تقسیم بندی فلسفه به اعتبار مذاهب و ایدیولوژی ها مانند: فلسفه اسلام، مسیحیت، یهود، هندوئیسم، بودایسم، مکتب اصالت احساس، راسیونالیسم (اصالت عقل) و امثال اینها. تاریخ معرفت بشری شاهد بروز آراء و عقاید و نظام های متنوع مکتبی و فلسفی و هستی شناسی بوده است که گاهی اختلاف میان بعضی از آنها با بعضی دیگر اساسی بوده و در بعضی دیگر سطحی و قابل تعدیل و تفاهم با همدیگر بوده است. توجه به یک نکته هم در اینجا بسیار ضروری است که اکثریت چشمگیر این آراء و عقاید و نظام های متنوع و مکتب ها، با هدف گیری واقع یابی بوجود آمده اند و آن عده از بنیانگذاران آراء و عقاید و نظام ها که توانایی بینش مکتبی و هستی شناسی ناب و بی غرضانه را از دست داده و به جهت خودنمایی یا عشق و تعصب به آراء و عقایدی که مطرح نموده و نظریات غیر قابل قبول ارائه داده است در اقلیت می باشند. به همین جهت است که باید درباره عوامل اختلافات طبیعی مکتبی به تحقیق و تامل پرداخت نه درباره اختلافات ناشی از ناتوانی مزبور. حال می گوییم: بدان جهت که هیچ نظام مکتبی و هستی شناسی وجود ندارد که بتواند همه مبانی و مسائل و استدلال های خود را بر نمودهای عینی محسوس مستند بدارد، لذا طبیعی است که گروهی از امور مزبور را بر اصول تعقلی محض و اصول مبنایی و تجرید و ذوق پردازی استوار بسازد. مقداری اختلافات از این اصول و فعالیت مغزی خالص ناشی می شود و ما باید این نکته را در نظر داشته باشیم که این گونه اختلافات طبیعی و غیر تعمدی موجب تضادهای کشنده و مشاجرات تباه کننده معرفت نمی باشد.
در مکتب هایی که به عنوان نمونه در بالا متذکر شدیم از این گونه اختلافات مشاهده می شود مانند تفسیر جبر و اختیار که در مکاتب فوق مختلف مطرح شده است. ولی گاهی بعضی از اصول و دریافت ها چنان اعماق سطوح روانی متفکر را اشغال می کند که خود به خود تفکرات او را توجیه جبری می نماید که اغلب جبری بودن این توجیه مستند به عامل اشغال کننده سطوح روانی برای متفکر مغفول عنه می باشد.
فرض کنیم متفکری مانند ماکیاولی و یا هابز این مطلب را که طبیعت بشری شر خالص است چنان مطابق واقعیت دریافته است که همه اعماق سطوح روانی وی را اشغال نموده و به صورت یک عنصر فعال درونی وی درآمده است و عشق و ایمان او به مطلب مزبور چنان محکم است که گویی: انسان را خود او آفریده است! هیچ جای تردید نیست که چنین شخصی هر اندازه هم ادعا کند که من در صدد واقع یابی هستم و من جز حقیقت را جستجو و ابراز نمی کنم خلاف واقع است؛ زیرا به هیچ وجه نمی تواند تحت تاثیر معشوق بی دلیل خود قرار نگیرد.
اگر مردم دنیا ابراهیم خلیل و موسی بن عمران و عیسی بن مریم و محمد بن عبدالله و علی بن ابیطالب (ع) و ابوذر غفاری و اویس قرنی و سقراط باشند آن متفکر حرکات و اندیشه ها و گفتارهای آنها را آگاهانه یا نا آگاهانه تاویل و تحریف خواهد کرد، چرا؟ زیرا او عاشق است و عاشق از دیدن چیزی جز معشوق خود نابینا است. به نظر همه متفکران شرق و غرب و دیروز و امروز، آفتی مهلک تر از این سخن که همنی است که من می گویم برای فلسفه و هستی شناسی قابل تصور نیست.
بنابراین با صراحت کامل می گوییم: متفکری که درباره مسائل فلسفه و هستی شناسی می اندیشد حتما باید از عشق و تعصب به موضوعی که همه سطوح عمیق روان او را تسخیر نماید و موجب نادیده گرفتند یا توجیه نابجای همه واقعیات و حقایق بوده باشد اجتناب کند، زیرا هر مطلبی که از مغز بشری گذشته و پس از به بازی گرفتن اندیشه و احساسات ناب و زیر پا گذاشتن آنها، وارد طوح عمیق روانی بشری شده آنها راتسخیر نماید، نه تنها در مسائل و نتایج و هدف گیری های نظام مفروض تاثیر می گذارد، بلکه باید گفت چنین شخصیتی در هرچه که بیندیشد درباره خود خمی اندیشد نه در واقعیات و حقایق خارج از ذات خویش.
اکنون می پردازیم به توضیح اصولی زیربنایی که در فلسفه هاو هستی شناسی های مکتبی اساسی ترین کار را به عهده می گیرند. ما در این مباحث برای تعمیم بررسی ها تمام این اصول را اصول موضوعی می نامیم. ما از اصل موضوعی که صحت آن پذیرفته شده است،درباره این نوع اصول در این مبحث بهره برداری می کنیم. به طور کلی آن اصولی موضوعی که توجیه گر و اثبات کننده نظام های مکتبی اند بر دو قسم اساسی تقسیم می شوند:
قسم اول- اصول موضوعی مربوط به موضوع پویا و نامحدود مانند کمال و عظمت انسانی که در فلسفه اسلامی پویا و نامحدود تلقی می شود، به همین جهت است که هیچ فیلسوفی نمی تواند کمال و عظمت انسانی را در یک یا چند پدیده ای منحصر کند که برای او جالب توجه می باشد به این معنی که استعداد ترقی و اعتلای نامحدود هم از نظر دوران ها و م با نظر به انواعی بی شمار از صفات کمالی در انسان وجود دارد و نهایت این اعتلاء در اسلام، وصول به شعاع جاذبیت ربوبی و در بودیسم، نیروانا است. در مکتب های دیگر مانند مسیحیت و یهود هم مقصد نهایی قابل تفسیر به آنچه که در اسلام آمده است، می باشد. و مانند اصل ضرورت واقعیت شناسی، هیچ نظام و مکتبی نباید اصولی را برای خود مقرر بدارد که مخالف اصل مزبور بوده باشد.
می توان گفت: اگر فرض کنیم یک اصل مکتبی که قرن هایی طولانی ضرورت خود را بر مغزهای متفکران فلسفی تحمیل نموده و ثابت تلقی شده بود، از راه علم دگرگون شود و خلاف آنچه اصل فلسفی مزبور می گفت، اثبات گردد، نظام هستی شناسی اسلام آن اصل را درباره همان واقعیت کنار می گذارد. اگر این واقع گرایی در همه فلسفه های مکتبی اجرا گردد، گام بسیار موثری در پیشبرد معرفت و روشنگری های مکتبی برداشته می شود. در اساسی ترین اصول موضوعی اسلام که عبارت است از هدفدار بودن جهان هستی و هستی موجود بالذات که خدا نامیده می شود و نظاره و سلطه او بر جهان هستی و اراده تشریعی او به اعتلاء و تکامل انسانی که به وسیله وجدان و عقل درونی و پیامبران عظام ابراز شده است با نظر به باز بودن طرق متنوعی که برای فهم و پذیرش اصول مزبور به نظر می رسد، نه تنها مغز بشری در یک جز این نیست تحمیلی راکد و متوق نمی گردد بلکه می توان گفت: بدون فهم و پذیرش آن اصول، هیچ نظام و مکتبی چه دینی و چه غیر دینی نمی تواند اصول موضوعی خود را از بن بست همین است که می گویم، در تحلیل های عمیق و نهایی نجات بدهد.
به عنوان مثال: اگر همه فلاسفه و هستی شناسان را جمع کنیم و از آنان بپرسیم: رابطه متغیرهای جهان هستی با ثابت هایی که در شکل قوانین، همه علوم و هستی شناسی های ما را تشکیل می دهند، چیست؟ و آیا این ارتباط یک تناقض امکان پذیر را به ما نشان نمی دهد؟ برای پاسخ به این سوال بسیار با اهمیت بهره برداری از مفاهیمی عمومی مانند طبیعت چنین است اگر به تاریکی های ما نیفزاید، هیچ روشنایی برای ما به وجود نخواهد آورد. این حقیقتی است که هر متفکری که اصول پیش ساخته معینی ذهن او را توجیه ننموده باشد، درک می کند، خواه مسلمان باشد مانند ابن سینا و خواه مسیحی باشد مانند توماس آکوئین یا یهودی باشد، مانند فیلون اسکندری.
قسم دوم- آن قسم از اصولی موضوعی است که در هر سه دوران قدیم و قرون وسطی و جدید در برخی از مکتب ها دیده می شود. از این قبیل می توان اصول فلسفه ارسطویی قدماء و اصول تجریدی محض قرون وسطی و مبانی عین گرایی افراطی (پوزیتیویسم) دوران جدید را نام برد که در مکتب های مختلف نفوذ داشته و دارد. به نظر می رسد روشن ترین عامل باز گذاشتن اصول موضعی همه نظام های فلسفی که می توان به وسیله آن فاصله های کتبی و فلسفی را تعدیل نموده و به عنوان جامع مشترک همه اقسام نظام های فلسفی و مکتبی معرفی کرد عامل فراگیر علم است یعنی آن گروه از مسائل فلسفی که بر مبنای نتایج قطعی علوم استوار می شوند همه نظام ها می توانند آن مسائل را یکسان مطرح کنند و از این راه می توان تعمیم هایی را به دست آورد که از دایره های کوچک شروع می شوند و به دایره های وسیع تری که تعمیم هایی بالاترند می رسند.
چنانکه می توان از مفاهیم عمومی تری که برای همه متفکران فلسفی مطرح است مانند واقعیت موجود شروع نموده و رو به مفاهیم عمومی اختصاصی تر مانند قوانین معین حاکم بر رشته های مختلف دانش ها حرکت کرد. این دو گونه حرکت اگر استمرار تجددی در مغز متفکران مکتبی و فلسفی داشته باشد، خود به خود به فلسفه ها و هستی شناسی ها، پویایی بخشیده و اصول موضوعی راکد را از سر راه متفکران هر نظام فلسفی و در هر دوران بر می دارد. حقیقت این است که ما انسانها آن اندازه که از راه اصول موضوعی جامد به تاریکی ها می افتیم، از محدودیت طبیعی حواس و ابزار شناخت و بازیگری های طبیعی ذهن، گرفتار تاریکی ها نمی شویم.
می توان با صراحت کامل و قاطعانه این مطلب را مطرح کرد که: اگر نظام های مکتبی و فلسفی با ترتیبی که درباره استمرار تجددی در تفکر درباره اصول موضوعی گفتیم، عمل کنند، تضادهای مخرب مکتبی و فلسفی به رقابت ها و مسابقه های سازنده فکری مبدل می شوند که حتی می توانند تاریخ معرفت بشری را به سوی تعالی و تکامل، متوجه و دگر گون نمایند.


منابع :

  1. محمدتقی جعفری- پیام خرد- صفحه 160-156

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/211742