بیعت خواستن امام علی (ع) از معاویه

جنگ بصره به سود مرکز خلافت به پایان رسید و می بایست خاطرها از جانب شام آسوده گردد. در میان نامه های امیرمؤمنان به معاویه که شریف رضی آن را در نهج البلاغه گرد آورده، نامه ای است که از کتاب جمل واقدی آورده است. از مضمون این نامه می توان دانست بر دیگر نامه های امام مقدم است. و شاید پس از انجام بیعت در مدینه نوشته شده باشد:
«می دانی من درباره شما معذورم و از آنچه رخ داد رویگردان و به دور. تا شد آنچه باید بود و باز داشتن آن ممکن نمی نمود. داستان دراز است و سخت بسیار. آنچه گذشت، گذشت و آنچه روی نمود، آمد به ناچار. پس از آنان که نزد تواند بیعت بگیر و با مردمی از یارانت نزد من بیا.»
روشن است که عکس العمل معاویه در برابر این نامه چیست. او با امام علی (ع) بیعت نمی کرد و پیروی از بیعت مدینه را برای خود لازم نمی شمرد. برای آنکه بدانیم! او چه می خواست باید به اختصار او را بشناسانیم:
معاویه پسر ابوسفیان (نام او صخر بود)، پسر حرب، پسر امیه، پسر عبد شمس، پسر عبدمناف است و در عبد مناف نسب او با نسب بنی هاشم پیوند می یابد. از زندگانی او پیش از اسلام اطلاع چندانی در دست نیست. نوشته اند در فتح مکه مسلمان شد و نیز او را در شمار کاتبان رسول خدا آورده اند. مادر او هند دختر عتبه بن ریبعه بن عبد شمس است. دقت در آنچه تذکره نویسان و مورخان درباره وی و پدرش ابوسفیان نوشته اند نشان می دهد، پدر و پسر هنگامی مسلمان شدند که جز آن راهی پیش پای نداشتند.
عمر به ابوسفیان و پسران او عنایتی داشت. یکی از پسران او یزید را برای گرفتن قیساریه که از اعمال طبریه و بر کنار دریای شام است فرستاد و چون یزید آن شهر را گشود، خود به دمشق رفت و برادرش معاویه را به جای خویش گمارد چون یزید مرد، عمر حکومت شام را به معاویه سپرد.
نوشته اند مادرش بدو گفت: «این مرد (عمر) تو را کاری داده است. بکوش تا آن کنی که او می خواهد نه آنکه خود می خواهی.»، و چون نزد ابوسفیان رفت به او گفت:
- «مهاجران پیش از ما مسلمان شدند و ما پس از آنان به این دین درآمدیم و پس ماندیم، آنان حالا مزد خود را می گیرند. آنان رئیس اند و ما تابع. به تو کار مهمی داده اند، مواظب باش کاری مخالف آنان نکنی چه پایان کار را نمی دانی.»
از این گفتگو نظر پدر و پسر را درباره مسلمانی و حکومت اسلامی می توان دریافت. معاویه در حکومت خود به تقلید از حکومت های امپراتوری روم شرقی دستگاهی مفصل فراهم کرد و خدم و حشم انبوهی به کار گرفت. هنگامی که عمر به شام رفت با عبدالرحمان پسر عوف بر خر سوار بودند. معاویه با کوکبه ای مجلل بدو برخورد و از او گذشت و عمر را نشناخت. چون بدو گفتند این خر سوار خلیفه بود برگشت و پیاده شد. عمر به او ننگریست و معاویه پیاده در رکاب وی به راه افتاد. عبدالرحمن، عمر را گفت:
- «معاویه را خسته کردی.» عمر رو به معاویه کرد و گفت:
- «معاویه! با این خدم و حشم راه میروی! شنیده ام مردم درخانه تو می مانند تا به آنها رخصت درآمدن بدهی؟»
- «آری امیرالمؤمنین چنین است!»
-«چرا؟»
- «ما در سرزمینی هستیم که جاسوس های دشمن در آن زندگی می کنند. باید چنان رفتار کنیم که از ما بترسند. اگر می گوئی این روش را ترک می کنم.»
- «اگر سخت راست است خردمندانه پاسخی است و اگر دروغ است خردمندانه خدعه ای است.»
چون عثمان به خلافت رسید معاویه به مقصود خود نزدیک تر شد. او هنگام دربندان عثمان با آنکه می توانست وی ر ا یاری کند، کاری انجام نداد و می خواست او را به دمشق ببرد، تا در آنجا خود کارها را به دست گیرد.
پس از کشته شدن عثمان، کوشید تا در دیده شامیان (علی) را کشنده عثمان بشناساند. چنانکه نوشته شد علی (ع) در آغاز کار بدو نامه نوشت و از وی بیعت خواست. اما او بهانه آورد که نخست باید کشندگان عثمان را که نزد تو به سر می برند به من بسپاری تا آنان را قصاص کنم، و اگر چنین کنی با تو بیعت خواهم کرد. علی (ع) می خواست کار او را یکسره کند لیکن جنگ بصره پیش آمد.
علی (ع) مصلحت دید کسی را نزد وی بفرستد و از او بیعت بخواهد و اگر نپذیرفت به سر وقت او برود. پس به جریر پسر عبدالله که از بجیله بود و از جانب عثمان بر همدان حکومت می کرد و به اشعث پسر قیس که والی آذربایجان بود نوشت، تا از مردم بیعت گیرند، سپس نزد او آیند. آنان پس از گرفتن بیعت از مردم خود نزد او آمدند.
علی (ع) به مشورت پرداخت که چه کسی را نزد معاویه بفرستد. جریر گفت: «مرا بفرست که میان من و معاویه دوستی است.»
اشتر گفت: «او را مفرست که دل وی با معاویه است.»
امام فرمود: «او را می فرستم تا چه کند.» امام جریر را با نامه ای بدین مضمون نزد معاویه فرستاد:
«مردمی که با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت کردند، با من هم بیعت کردند. کسی که حاضر بود نتواند شخص دیگری را گزیند، و آنکه غایب بوده نتواند کرده حاضران را نپذیرد، چه شور از آن مهاجران و انصار است اگر مردمی را به امامت گزیدند خشنودی خدا در آن است و اگر کسی بر کار آنان عیب نهد یا بدعتی پدید آرد باید او را به جمعی که از آن برون شده بازگردانند و اگر سرباز زد با وی پیکار رانند. معاویه به جانم سوگند اگر به دیده خرد بنگری و هوا را از سر به در بری بینی که من از دیگر مردمان از خون عثمان بیزارتر بودم و میدانی که گوشه گیری نمودم، جز آنکه مرا متهم گردانی و چیزی را که برایت آشکار است بپوشانی. والسلام.»
جریر روانه شام شد. معاویه به بهانه های گوناگون جریر را در دمشق نگاه داشت و در نهان مردم را برای جنگ آماده می کرد.
آنان که پس از کشته شدن عثمان به شام رفتند پیراهن خون آلود عثمان را با انگشتان بریده زن او، نائله با خود بردند. معاویه گفت: «پیراهن و انگشتان را بر منبر دمشق بیاویزند.» شامیان گرد آن فراهم می شدند و اشک می ریختند و بزرگان شان سوگند خوردند تا کشندگان عثمان را نکشند نزد زنان خود نروند و تن خود را نشویند.
پیش از درگیری صفین، عمرو پسر عاص نزد معاویه رفت و بدو پیوست. عمرو چنانکه نوشته شد هنگام کشته شدن عثمان در فلسطین بود. چون شنید معاویه از بیعت با علی (ع) خودداری کرده است دو دل ماند که علی یا معاویه برود. پس از مشورت با پسران خود همراهی معاویه را گزید و به شام روانه شد. اکنون باید دید عمرو عاص کیست؟
عمرو عاص بن وائل از تیره بنی سهم و از قریش است. پدر وی عاص از دشمنان رسول بود و از ابتر که در سوره کوثر آمده، همین عاص مقصود است. او را یکی از چهار تن زیرکان شناخته آن روزگار شمرده اند. سه تن دیگر معاویه، مغیره پسر شعبه و زیاد است که معاویه او را برادر خواند.
عمرو در آغاز از دشمنان سرسخت اسلام بود. چون دسته نخست، از مسلمانان بر اثر آزار مشرکان مکه به حبشه هجرت کردند، قریش عمرو و عماره پسر ولید را برای آوردن آنان نزد نجاشی فرستادند. چون در سال ششم بعثت پیغمبر (ص)، مشرکان نگذاشتند رسول خدا داخل مکه شود و پیمان نامه معروف حدیبیه میان آنان و محمد (ص) به امضاء رسید، عمرو دانست کار قریش نزدیک به پایان است. پیش از فتح مکه همراه مغیره پسر شعبه به مدینه رفت و مسلمان شد. پس از رسول خدا از جانب عمر ولایت فلسطین را یافت. سپس در سال نوزدهم هجری با رخصت گرفتن از عمر (یا بدون اجازه او) مصر را گشود. و حکومت آن را یافت. عثمان او را از آن شغل برکنار کرد و سبب رنجیدگی وی گردید. سرانجام نزد معاویه رفت و در کنار او ماند.
چنانکه نوشته شد جریر برای گرفتن بیعت از معاویه به دمشق رفت. در مدتی که در شام به سر می برد، سپاهیان علی از او خواستند به سر وقت معاویه برود اما علی (ع) در پاسخ آنان گفت:
«آماده شدن من برای نبرد با مردم شام حالی که جریر نزد آنهاست، بستن در آشتی است و بازداشتن شامیان از خیر (اگر راه آن جویند) من جریر را گفته ام تا چه مدت در شام بمان. اگر بیش از آن بماند فریب خورده است یا نافرمان. رأی من این است که بردبار باشیم نه شتابان. پس با نرمی و مدارا دست به کار شوید و ناخوش نمی دارم که آماده پیکار شوید.»
ماندن جریر در شام به درازا کشید. و امام بدو نوشت:
«چون نامه من به تو رسد معاویه را وادار کن تا کار را یکسره کند. او را میان این دو مخیر ساز: یا جنگ یا آشتی. اگر جنگ را پذیرفت بیا و ماندن نزد او را مپذیر و اگر آشتی را قبول کرد. از او بیعت بگیر.»
جریر ناکام نزد امام بازگشت و اشتر گفت: «اگر مرا فرستاده بودی بهتر بود.» جریر گفت: «اگر تو را فرستاده بودند به جرم اینکه از کشندگان عثمانی می کشتندت.» جریر سرانجام از نزد امام به قرقیسا و از آنجا نزد معاویه رفت.


منابع :

  1. سیدجعفر شهیدی- زندگانی امیرمؤمنان علی علیه السلام- صفحه 111-116

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/211817