داستانی درباره پست بودن حقیقت دنیا در مقابل آخرت آورده اند: یکی از پادشاهان بر اثر اشتغال به امور و سرگرمی و برخورداری از لذائذ مادی هیچگاه توجهی به مطالب مربوط به دین و حقایق پس از مرگ و حیات اخروی نداشت. اما وزیری داشت که علاوه بر دارا بودن صلاحیت تدبیر امور ملک و حکومت، در امر دین و شناسایی مبدأ و معاد هستی نیز دارای فکر بسیار محکم و متین بود و نسبت به رجال تقوا و مردان خدا علاقه ای وافر داشت و در خفاء از مجالست با آنان بهره های معنوی فراوان می برد. ولی در مصاحبت با سلطان، جانب «تقیه» را رعایت می نمود. و هرگز در محضر او سخن از دین و مطالب مربوط به آخرت به میان نمی آورد و مع الوصف از انحراف و کجروی های وی رنج می برد و پیوسته مترصد بود که فرصتی مناسب پیش آید تا با احتیاط لازم به ارشاد و هدایت سلطان بپردازد. در یکی از شب ها، پادشاه به وزیرش گفت: آیا میل داری امشب با لباس مبدل که شناخته نشویم با هم به گردش در اطراف و گوشه و کنار برویم و از نزدیک از اوضاع و احوال مردم باخبر گردیم؟ وزیر با کمال میل پذیرفت و پس از گذشتن پاسی از شب که چشم ها به خواب رفت و آرامش کامل بر همه جا حاکم شد، شاه و وزیر از کاخ مخصوص خود درآمده و سوار بر مرکب به نقاط مختلف و زوایای دورافتاده ای که کمتر پای بزرگان و اکابر بدان جا می رسد رفتند و سرزدند و صحنه های گوناگون و منظره های تلخ و شیرین دیدند.
در یکی از آن گذرگاه های بیرون شهر، از دور چشمشان به نور چراغی افتاد، شاه گفت: آنجا برویم، شاید تازه ای باشد. تاختند تا به زباله دان رسیدند. در گوشه ی زباله دان دخمه ای دیدند که در آن مردی فقیر خاک نشین و همسرش زندگی می کنند و در آن شب برای خود تشکیل بزمی داده و محفلی عجیب از عیش و طرب بر پا ساخته اند. شاه و وزیر از گوشه ای که آنها متوجه نباشند به تماشا ایستاده و دیدند در آن بیغوله ی بسیار کثیف و سیاه و بدبو، پاره حصیری افتاده و مردی زشت رو با لباس ژولیده و چرکین روی آن نشسته و بر بالشی که از قطعات کهنه و پوسیده ی مزبله جمع آوری کرده اند، تکیه داده است. کاسه شکسته ای سفالین پر از شراب پیش روی بر زمین نهاده شده است. پیره زالی قد کمان که به کمک عصا بر می خیزد، دمبک پاره ای به دست گرفته و بدان می نوازد و سرفه کنان شعری می خواند و احیانا دنبه ای می چرخاند و به اصطلاح رقصی می کند. گهگاه آن کاسه ی شکسته را بر می دارد و از آن لبی تر کرده و با عشو و نازی مخصوص به شوهرش می خوراند. آنگاه از شلغم و لبوی زیر خاکستر به دهان او می گذارد و یکدیگر را به «حسن و جمال» بی نظیر می ستایند و بانگ نوشانوششان اوجی گرفته و از صدای قهقهه و فریاد شادی آنان، موجی در آن فضا پیچیده است. شاه از دیدن آن مجلس عیش! پر از کثافت و نکبت توأم با آن همه خوشی و مسرت خنده اش گرفت و به وزیرش گفت: تماشا کن؛ اینها هم در عالم خود عیشی دارند و کیفی می کنند. عجبا که این نکبت و عفونت را لذت و عشرت می پندارند و به زعم خود در سرور و نشاطی عمیق غوطه می خورند که گویی اصلا بالاتر و بهتر از مجلس و محفل خود، محفلی نمی شناسند و مافوق لذت خود لذتی نمی دانند! وزیر که مردی عاقل و موقع شناس بود، از این فرصت بسیار بجا برای ارشاد و هدایت شاه استفاده کرد و بعد از سکونت و تأملی حکیمانه و عبرت خیز، به سخن در آمد و گفت: آری شهریار! مطلب همین است که می فرمایید. این بی خبران که که بویی از محافل عیش بزرگان و شاهان نبرده اند و طعم غذاهای آنان نچشیده اند، هرگز باورشان نمی شود که بالاتر و بهتر از محفل پرنکبت اینان محفلی باشد و مطبوع تر و لذت بخش تر از شلغم و لبوی زیر خاکسترشان غذا و طعامی به عمل آید! حال، ایهاالملک من می ترسم مجالس عیش و محافل عشرت ما و قصرهای رفیع و کاخ های مجلل و انواع غذاهای رنگارنگ و تمام آنچه که داریم از جاه و جلال و جبروت ما نیز در نظر آن دسته ای که ره به ملکوت عالم برده اند و با جمال و جلالی بی نهایت اعظم و اعلا مأنوس گشته اند، مانند همین مجلس مزبله نشینان، مضحک و پست و حقیر بیاید! آنها هم به محافل عیش ما و قصر و کاخ ما بخندند، همچنان که شما به دخمه ی پر از گند و کثافت اینها می خندید!
شاه از این تنبیه به موقع تکانی خورد و با قیافه ی جدی پرسید: مگر در عالم کسانی هستند که به چیزی رسیده باشند و ما به آن نرسیده باشیم؟ زندگی عالی تری به دست آورده باشند که ما آن را به دست نیاورده باشیم؟ وزیر گفت: آری پادشاها! هستند عالی همتانی که تمام این زندگی مرفه پرتجمل ما را بازیچه ی کودکانه ای می پندارند و ابدا دست به سوی آن دراز نمی کنند و چشم به سوی آن نمی دوزند! آنان پرورش یافتگان در مکتب «وحی» پیامبران خدایند که از دریچه ی عقل مصفی از تیرگی شهوات حیوانی و از دیدگاه قلب اوج گرفته از زندگی حیوانی، چشم به جهانی گشوده و عالمی دیده اند که یک پارچه نور است و سرور و بهجت؛ حیاتی که مرگ به دنبالش نمی باشد، صحتی که مرض به سراغش نمی آید، جوانی ای که پیری تهدیدش نمی کند، سلطنتی که هرگز زوال نمی پذیرد.
«هم و أزواجهم فی ضلال علی الأرائک متکئون* لهم فیها فاکهه و لهم ما یدعون؛ » (یس/ 56-57)
آنان و همسرانشان در سایه هایی (روح بخش) بر تخت ها (ی عزت) تکیه داده اند. برای آنان در بهشت، انواع میوه و هرچه که آرزو کنند و میل به آن در دلشان پیدا شود موجود است.
بدیهی است آنها عالمی چنان با آن همه زیبایی و جمال بی پایان دیده اند، کی گوشه ی چشم رغبتی به این جهان خاکی پر از هزاران نکبت و محنت می افکند؟ همین نصیحت بجا، ملک را به تفکر در امر آخرت واداشت و راه سعادت به رویش گشود.