دکارت و مسأله شناخت

دکارت جهان بینی خودش را ارزیابی کرد، عقاید مذهبی و فکر و اخلاق و اعتقادات و فلسفه خویش را بازنگری کرد. ناگهان روی مسئله شناخت لغزید، گفت: این که من می گویم عالم چنین است، خدا وجود دارد، نفس وجود دارد، روح وجود دارد، دنیا وجود دارد، پاریس وجود دارد، مذهب مسیح چنین است، به چه دلیل می گویم؟
رفت سراغ ابزارهای شناخت، دید همه قابل مناقشه است. خواست روی حواس تکیه کند، دید که حواس از همه چیز پایه اش لرزان تر است، خواست روی عقل تکیه کند دید عقل نیز لرزان است، یکدفعه دید زیر پایش خالی است، در همه چیز شک می کند و اصلا هیچ چیز برایش باقی نماند. در همین حال که در فضا معلق شده بود و زیر پایش هیچ چیز نمانده بود و در همه چیز شک می کرد، یک مرتبه متنبه این نکته شد، گفت: ولی اگر در همه چیز شک می کنم، در اینکه شک می کنم، شک نمی کنم. در وسط زمین و آسمان روی یک صخره ایستاد. گفت: یک جا پیدا کردم: اینکه در حواس خودم شک می کنم راست است، در معقولات خودم شک می کنم راست است، حتی در وجود خودم شک می کنم راست است، در خدا شک می کنم راست است، در جهان و در مذهب و زندگی شک می کنم راست است، ولی در یک چیز هر چه بخواهم شک کنم شک نمی کنم و آن این است که در اینکه شک می کنم شک نمی کنم، چون اگر شک کنم باز می دانم که دارم شک می کنم.
در وسط زمین و آسمان روی این نقطه ایستاد، یعنی یک مرکز و یک پایگاه برای شناخت پیدا کرد. تا این پایگاه را پیدا کرد، فورا روی این پایگاه یک آجر گذاشت و گفت: من شک می کنم و چون شک می کنم پس وجود دارم که شک می کنم، پس من هستم. روی صخره اولی که پیدا کرد یک سنگ گذاشت و آن اینکه "من وجود دارم."
در اینکه شک می کنم شک نمی کنم و در اینکه خودم وجود دارم شک نمی کنم. از اینجا شروع به حرکت کرد. حال آیا حرف دکارت درست است یا نه؟ ابن سینا هفتصد سال قبل از دکارت همین حرف دکارت را مطرح کرده و به این سخن، اشکال گرفته است.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- شناخت- صفحه 22-21

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/21235