اشکالات وارد بر منطق عمل (اشکال اول)

طرفداران منطق تعقلی، منطق قیاسی یا منطق ارسطوئی دلایلی بر رد نظریه منطق عمل داشتند که خوشبختانه امروز بعضی از همان دلایل و افکار و از یک نظر می شود گفت با بیانی رساتر دوباره مطرح شده است، البته نه به حمایت از منطق ارسطوئی بلکه به این عنوان که این منطق هم دیگر قابل قبول نیست. وقتی این منطق هم قابل قبول نباشد، دیگر منطقی برای انسان باقی نمی ماند. این دلایل چیست؟ می گویند تو می گوئی تنها عمل است که محک و معیار شناخت است، من یک شناخت را با عمل می سنجم، اگر آن شناخت، حقیقی باشد، در عمل، نتیجه مثبت می دهد و اگر حقیقی نباشد در عمل نتیجه مثبت نمی دهد، پس چون در عمل نتیجه مثبت داد حقیقی است.
می گویند تو فکر نکردی که خود اینکه "عمل معیار اندیشه است" یک اندیشه است. یعنی خودش یک شناخت است. تو خودت داری ارسطوئی فکر می کنی و نمی دانی. همین که می گوئی "عمل معیار اندیشه است" معنایش این است که "اگر این فرضیه درست باشد در عمل نتیجه می دهد، در عمل نتیجه داد پس درست است، در عمل نتیجه نداد پس درست نیست". خود این یک قیاس ارسطوئی است، یک شناخت است. تو این را معیار قرار داده ای. باز هم در اینجا شناخت وابسته به عمل است که معیار قرار گرفته است.
فرض کنید کسی می گوید فلان شیء در اثر حرارت فلان حالت را پیدا می کند. بعد ما حرارت می دهیم و می بینیم عینا همان حالت را پیدا کرد. این دلیل بر درستی آن است. اگر کسی سؤال کند این که "اگر چیزی در عمل جواب درست داد دلیل درستی آن است" به چه دلیل (درست است)؟ مثلا اگر فرضیه ما این باشد: "آهن اصلا در حرارت منبسط نمی شود" ولی در عمل ببینیم منبسط می شود، از کجا که این، دلیل باشد بر این که این فرضیه نادرست است؟ یا وقتی گفتیم که منبسط می شود و در عمل منبسط شد، از کجا معلوم که این فرضیه درست است؟ می گوید این که دیگر بدیهی است، قابل مناقشه نیست. به محض اینکه می گوید "بدیهی است" می گوئیم پس تو هم حرف دیگران را قبول کردی، تو هم روی یک شناخت خود معیار دست گذاشتی. الان هم که این حرف را می زنی اشتباه می کنی که خیال می کنی عمل را معیار قرار داده ای، باز شناختی را معیار قرار داده ای، یعنی خود این، برای تو یک شناخت است.
به بیان دیگر، عمل آن است که وجود عینی دارد. تو یک فرضیه در ذهنت داری و به آن، وجود عینی می دهی، در وجود عینی، منطبق با آن فرضیه در می آید، پس می گوئی این عمل که وجود عینی دارد، معیار آن شناخت من است که وجود ذهنی دارد. من می گویم: این که "عمل معیار شناخت است" خود یک نوع شناخت است، "اگر عمل مطابق فرضیه درآمد، پس فرضیه درست است" خود یک اندیشه و فکر است، یک شناخت است. آیا خود این اندیشه و شناخت را باز با عمل دیگری به دست آوردی؟ یا نه، بدیهی است؟ می گوید این دیگر واضح است، بدیهی است. پس جنابعالی هم اشتباه می کنی، تو از همان کسانی هستی که شناخت را معیار شناخت می دانند، و در میان شناخت های عالم، به یک شناخت خود معیار قائل هستی و آن، این شناخت است، یعنی به یک بدیهی قائل شده ای.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- شناخت- صفحه 213-212 و 225-224

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/21410