خود داروین اینجور خیال نکرد که یک سلسله قوانین طبیعی در زمینه تکامل جانداران کشف کرده اند و همان قوانین طبیعی کافی است برای تکامل جانداران و برای اینکه این نظام موجود به وجود بیاید و دیگر لزومی ندارد اصلی ماوراء الطبیعی، تدبیری ماوراء الطبیعی، در کار باشد، چطور؟ قائل به اصولی شدند (همان اصولی که خود داروین هم ذکر کرد ولی البته با خصوصیات دیگری) اصل حب بقای ذات. در هر جانداری چنین علاقه ای هست. هر جانداری به موجب اینکه حب به بقای ذات دارد، در تلاش حفظ حیات خودش است و با جاندارهای دیگر به تنازع بر می خیزد، پس اصل دیگری پیدا شد به نام "تنازع بقا". در تنازع بقا آن موجودی که نیرومند تر و قوی تر و برای زنده ماندن صالح تر است باقی می ماند، ضعیف از بین می رود و پایمال می شود اصل بقای اصلح یا انتخاب اصلح. اصل دیگر اصل تأثیر محیط است. محیط بر روی حیوان تأثیر می بخشد و دیگر اصل وراثت آنچه که یک نسل کسب می کند در نسل بعدی به ارث منتقل می شود.
البته خود این اصول بعدها مخدوش قلمداد شد، ولی آنچه که علمای الهی ثابت کردند این بود که اگر ما فرض کنیم تمام این قوانینی که شما برای تکامل می گویید قوانین درستی باشد: اصل تنازع بقا، اصل انتخاب اصلح، اصل وراثت و اصل تأثیر محیط درست باشد، آیا اینها کافی است برای اینکه یک موجود تک سلولی ولو در طول میلیون ها سال به صورت یک انسان در بیاید، به صورت یک دستگاه چنین منظم؟ خود داروین که اصلی به نام "انطباق با محیط" ذکر می کند و می گوید موجود زنده در هر محیطی که باشد خودش را با محیط منطبق می کند، این اصل را به شکلی ذکر کرد که به او اعتراض کردند، گفتند تو از اصل "انطباق با محیط" مانند یک اصل ماوراء الطبیعی سخن می گویی و حق هم همین بود، زیرا این مطلب را ثابت کرد که هر موجودی در هر محیطی که هست، حتی بدون آنکه خود او بخواهد و اراده کند و بدون آنکه خود او تشخیص بدهد، یک نیروی مرموز داخلی وضع اعضا و جوارح و شرایط زندگی او را در داخل طوری می سازد که با محیط جدید متناسب باشد، و این یکی از آن رموز عجیب خلقت است، یعنی یکی از رموزی است که نشان می دهد اصل هدایت الهی در بطون همه موجودات هست، آن «نور السموات و الارض» در همه جا هست، موجود را در هر شرایطی که قرار بگیرد، به سوی خیر و کمال خودش هدایت می کند بدون آنکه خود آن موجود درک کند و بفهمد.
همین الان که ما اینجا نشسته ایم قلب ما روی میزان معینی کار می کند، کبد ما روی میزان معینی کار می کند، خون ما یک میزان معینی دارد، گلبول های سفید خون ما یک مقدار معینی دارد، گلبول های قرمز خون ما یک مقدار معینی دارد. اگر جو ما را عوض کنند، مثلا ما را ببرند در فضای خیلی بالا که فشار هوا کمتر می شود، نیازهای بدن تغییر می کند، تا نیازها تغییر کرد اگر به سرعت ما را از محیط خارج نکنند که مجالی برای آن نیروی مرموز باقی نماند، بلکه تدریجا ما را (به جو جدید) ببرند تدریجا این دستگاه بدون ما خودش را تغییر می دهد و با وضع موجود منطبق می کند، مثلا اگر از گلبول های سفید خون یک مقدار زیاد است و آنجا دیگر لازم نیست، یک مقدار را حذف می کند، یا اگر بر عکس، بدن نیاز به گلبول سفید بیشتری داشته باشد فورا شروع می کند به ساختن. حتی لازم نیست بگوییم محیط را عوض می کنیم، یک انسان مثلا در اثر تصادف، پاشکستگی و چاقو خوردگی، خون زیادی از بدنش می رود، بدن به یک مقدار معینی خون نیاز دارد، در وقتی که خون به قدر کافی دارد راحت و آرام است، تا خون رفت و بدن نیاز به خون پیدا کرد فورا تمام بدن شروع می کند به فعالیت برای ساختن خون، ولی خون بی جهت ساخته نمی شود، شرط اول ساختن خون (وجود) آب است؛ شما می بینید یک تشنگی فوق العاده ای بر افراد مجروح که خون از بدنشان رفته است مستولی می شود. بدن نیاز به خون دارد و این خون شرط اولش آب است، این تشنگی را ایجاد می کند که فورا آب بنوشد، و بدن به سرعت شروع به ساختن خون می کند.
این دیگر با این اصول طبیعی کور و کر جناب داروین قابل توجیه نیست، و خیلی از این مسائل هست. من خودم در چند سال پیش مقاله ای نوشتم به نام "توحید و تکامل" که در "مکتب تشیع" چاپ شد، در آنجا این مطلب را ثابت کردم که مسئله داروینیزم، می خواهد درست باشد می خواهد درست نباشد، به مسئله توحید ضرری نمی رساند، بلکه بیشتر مسئله توحید را تأیید می کند، یعنی بیشتر ثابت می کند که یک نیروی مرموز تدبیر و هدایتی در درون جاندارها هست که اینها را در جهت مصلحت حیات تطبیق می دهد.