ضرورت برخورد باعقاید باطل از نظر قرآن

فرق است میان علم و عقیده. علم آن چیزی است که بر اساس منطق پیش می رود. انسان در علم باید آزاد باشد. کسی که در نظریات علمی اندیشیده و با فکر آزاد، انتخاب کرده، باید هم آزاد باشد. اما عقیده را که انسان انتخاب می کند، بر مبنای تفکر نیست. عقائد اغلب تقلید است، پیروی از اکابر و کبرا و بزرگان است. از نظر قرآن کریم انسان تحت تأثیر اکابر قرار می گیرد، عقیده ای اتخاذ می کند. تحت تأثیر پدر و مادر و آباء و اسلاف خود، عقیده ای در ذهنش نفوذ می کند. چرا انسان در عقیده یعنی گرایش اعتقادی که ریشه آن پیروی کورکورانه از محیط یا پیروی از اکابر و شخصیتهاست و مغرضانه به او القاء کرده اند آزاد باشد؟! این آزادی معنایش این است که شخصی اشتباه کرده، به دست خود زنجیری به دست و پای خویش بسته، بعد ما بگوئیم چون این انسان این زنجیر را خودش به دست و پای خودش بسته و این، اراده و خواست او است آزاد است، چون به دست خودش زنجیر را به دست و پای خودش بسته است حقوق بشر اقتضا می کند که ما این زنجیر را از دست و پایش باز نکنیم. چون خودش می گوید باز نکن، باز نکن. این که حرف نشد!
داستان معروفی است: می گویند مردم دهی مبتلا به خارش بدن بودند. طبیبی اتفاقا آمد از آن ده عبور کند، بیماری اینها را شناخت و دوای این بیماری را می دانست. ولی اینها به این بیماری عادت کرده و انس گرفته بودند، و خو گرفته بودند که دائما بدن خودشان را خارش بدهند. طبیب گفت من حاضرم شما را معالجه کنم، به خیال اینکه همه، پیشنهاد او را می پذیرند. داد و فریاد مردم بلند شد که بلند شو از اینجا برو! تو از جان ما چه می خواهی؟! ولی طبیب می دانست که اینها مریض هستند و به تدریج با لطائفی ابتدا توانست یک نفر را بفریبد و او را معالجه کند. بعد که آن شخص معالجه شد دید حالا چه حالت خوبی دارد! این چه کاری بود که دائما داشت زیر بغل یا سینه و یا پایش را می خاراند. به همین ترتیب افراد دیگری را نیز معالجه کرد تا یک نیرویی پیدا کرد. وقتی که نیرو پیدا کرد همه را مجبور به معالجه کرد. حالا آیا می شود گفت که این طبیب کار بدی کرد و مردم دلشان آنطور می خواست؟! دلبخواهی که ملاک نشد! ممکن است انسانی از روی جهالت دلش بخواهد مریض بشود.
داستان دیگری را ملای رومی نقل می کند که با این بیت آغاز می شود: عاقلی بر اسب می آمد سوار *** بر دهان مرده ای می رفت مار
داستان این است که یک آدم عاقل فهمیده ای سوار بر اسب بود. رسید به نقطه ای که درختی در آن جا بود و مرد عابری زیر سایه این درخت خوابیده بود، خیلی هم خسته بود، همین جور گیج افتاده بود و در حالی که خور خور می کرد دهانش هم باز مانده بود. اتفاقا مقارن با آمدن این سوار، یک کرمی آمده بود گوشه لب این آدم. یک وقت سوار دید این کرم رفت توی دهان این شخص و او هم همان طور که گیج خواب بود کرم را بلعید. سوار، آدم واردی بود، می دانست که این کرم، مسموم است و اگر در معده این شخص باقی بماند او را خواهد کشت. فورا از اسب پیاده شد و او را بیدار کرد. دید اگر به او بگوید که این کرم رفته توی معده ات، ممکن است باور نکند و اگر هم باور کند، وحشت کند و خود این وحشت او را از پا درآورد. یک چماقی هم دستش بود. دید راهش منحصر به این است: او را به زور از خواب بلند کرد. آن شخص نگاه کرد دید یک آدم ناشناسی است. گفت: چه می خواهی؟ گفت: بلند شو! گفت چه کار با من داری؟ دید بلند نمی شود، چند تا به کله اش زد، از جا پرید.
سوار یک مقدار سیب گندیده و متعفن را که در آنجا بود به او داد که قی آور باشد. گفت این سیبها را به زور باید بخوری. هر چه گفت آخر چرا بخورم؟ گفت باید بخوری، با همان چماق محکم زد توی کله اش که باید بخوری، آن سیبها را توی حلقش فرو کرد. بعد پرید روی اسب خودش و به او گفت راه برو! گفت آخر مقصودت چیست؟ کجا بروم؟ سوابق من و تو چیست؟ بگو دشمنی تو از کجاست؟ من با تو چه کرده ام؟ شاید مرا با دشمن خودت اشتباه گرفته ای. گفت باید بدوی. خواست کوتاهی کند، زد پشت کله اش و گفت بدو! عابر داد می کشید و گریه می کرد اما چاره ای نداشت باید می دوید (مثل اینهایی که تریاک می خورند، می دوند برای اینکه قی بکنند). به سرعت او را به سینه اسب انداخت و آنقدر دواند که حالت استفراغ به او دست داد. نشست استفراغ کرد، سیبها آمد، همراهش کرم مرده هم آمد. گفت آه این چیست؟ سوار گفت: راحت شدی. برای همین بود. گفت قضیه از چه قرار است؟ گفت اصلا من با تو دشمن نبودم. قضیه این بود که من از اینجا می گذشتم، دیدم این کرم رفت توی حلق تو و تو در خواب سنگینی هستی و اگر یک ساعت می گذشت تلف می شدی. ابتدا موضوع را به تو نگفتم، ترسیدم وحشت بکنی. برای اینکه قی بکنی این سیب گندیده ها را به تو خوراندم سپس تو را دوانیدم. حالا که قی کردی ما دیگر به تو کاری نداریم، خداحافظ. عابر می دوید و پایش را می بوسید نمی گذاشت برود، می گفت تو فرشته ای، تو را خدا فرستاده است، تو چه آدم خوبی هستی.
این جور نیست که بشر هر چه را که بخواهد و خودش انتخاب کرده است حقش می باشد. انسان حقوق دارد ولی حقوق انسانی و آزادیهای انسانی، یعنی در مسیر انسانی. بشر وقتی کارش برسد به جایی که این اشرف کائنات که باید همه موجودات و مخلوقات را در خدمت خودش بگیرد و بفهمد: «و خلق لکم ما فی الارض جمیعا؛ آنچه در زمین است، همه را برای شما آفرید» (بقره/ 29) این چوب و این سنگ و این درخت و این طلا و این نقره و این فولاد و این آهن و این کوه و این دریا و این معدن و این همه چیز باید در خدمت تو باشد و تو تنها باید خدای خودت را پرستش کنی و بس، یک چنین موجودی بیاید خرما یا سنگ یا چوب را پرستش کند، این، انسانی است که به دست خودش از مسیر انسانیت منحرف شده. چون از مسیر انسانیت منحرف شده، به خاطر انسانیت و حقوق انسانیت باید این زنجیر را به هر شکل هست از دست و پای این شخص باز کرد، اگر ممکن است، خودش را آزاد کرد، اگر نه، لااقل او را از سر راه دیگران برداشت.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- آشنایی با قرآن 3- صفحه 218-221

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/22264