منشأ پیدایش دین از نظر دورکهیم

دورکهیم از کسانی است که روی یک سلسله مسائل دیگری چنین نظریه ای را ابراز کرده است، روی مطالعاتی که گذشتگان او روی قبایل بدوی گذشته که در دوران های خیلی باستان بوده اند یا روی قبایل بدوی ای که در زمان ما هم می گویند تا قرن هجدهم وجود داشته اند و شاید الان هم وجود داشته باشند و به اصطلاح روی ادیان بشرهای اولیه (ادیان ابتدایی) انجام داده اند، که می بینید در همه این کتابها می نویسند و معتقد هستند که در آن بدوی ترین حالات بشر هم نوعی پرستش وجود داشته است، پرستش مظاهر طبیعت اما با عنوان یک نوع تقدس بخشیدن به آنها. مثلا می گویند که در برخی غارها آثاری هست، سنگها، مهره ها و تسبیح مانندها پیدا شده است که نشان می دهد که بشر اولیه برای آن مهره ها یک نوع تقدسی قائل بوده است، آنها را می بوسیده و برای آنها فوق العاده احترام قائل بوده است. راجع به اینکه آیا اینها دو نوع مذهب بوده یا هر دو یک چیز است، بحث دارند، بعضی می گویند یک چیز است و بعضی می گویند دو چیز است. یکی دیگر از حرفهایی که راجع به اقوام اولیه گفته اند مسأله توتم و توتم پرستی است.
معتقدند که اقوام بدوی گذشته و بعضی از اقوام بدوی زمانهای نزدیک به زمان ما در واقع یک نوع حیوان را پرستش می کرده اند به این اعتقاد که خود را با آن حیوان از نظر نژاد یکی می دانسته اند یا اساسا خودشان را از نسل آن حیوان می دانسته اند. این عقیده که انسان از حیوان به وجود آمده است، که صورت علمی اش در داروینیسم هست، صورت غیر علمی اش در همان اقوام اولیه بوده است. مثلا یک قومی نسب خودش را به گاو می رسانده، که معتقدند منشأ اولی گاوپرستی و اینکه گاو تقدس پیدا کرده در هند این بوده که توتم اقوام هندی خیلی قدیم گاو بوده منتها بعد تطور پیدا کرده و آن افکار بعدیش از بین رفته ولی تقدس گاو باقی مانده است.
یا مثلا بعضی فلان مرغ را توتم خودشان می دانسته اند. راجع به توجیه این مطلب که چگونه می شود که این فکر در مردمی پیدا می شود که ما از نسل فلان حیوان هستیم و بعد هم به پرستش آن حیوان می پردازند و برای آن حیوان یک قداستی و یک قدرت خارق العاده ای قائل می شوند، آن حیوان را محافظ قوم و محافظ قبیله می دانند و این جور چیزها، می گویند دورکهیم معتقد بوده است که این همان تجلی روح اجتماعی انسانهاست، به این معنا که چون واقعا هر انسانی در خودش دو "من" احساس می کرده، یک "من" از آن جهت که من زیدم پسر عمرو "من" ی که در مقابل آن، "من" فرد دیگر را می گذارند: این مال من است نه مال تو و یک "من" دیگر که آن، من جمعی است (مثلا برای ما که ایرانی هستیم "من ایرانی" یک "من" مشترک است)، آری، چون چنین بوده است، این قبایل که آن حیوان را می پرستیده اند، در واقع جامعه را می پرستیده اند، این عقیده برایشان پیدا می شده که همه افراد این قبیله از اولاد او هستند، بعد اگر او را پرستش می کردند نه فقط به اعتبار این بوده که نسب ما به او منتهی می شود بلکه همچنین به اعتبار این بوده است که او مظهر این جامعه است و در واقع می خواسته اند جامعه خودشان را پرستش کنند.
حال، آن شکل خیلی عالی تر و مدرن تری که نوعی "بازگشت به از خود بیگانگی" است، در انسان واقعا دو نوع "خود" وجود دارد: خود فردی و خود جمعی، بسیاری از کارها را که انسان می کند به اعتبار خود جمعی و من جمعی اش می کند، مثلا انسان در یک جا ایثار می کند، شما ایثار را این جور معنی می کنید که "ایثار" یعنی غیر را بر خود مقدم داشتن، بعد دنبال توجیه و تحلیلش هستید که آخر چطور می شود انسان که بالفطره برای خودش باید کار کند چه احساسی در انسان هست که غیر را بر خود مقدم می دارد؟! یک کاری است که با منطق عقل جور در نمی آید، در عین حال انسان این کار را می کند و این را برتر هم می داند از اینکه کاری را برای خودش بکند، و این را یک کار مقدس می داند. می گوید شما اشتباه می کنید که می گویید ایثار یعنی غیر را بر خود مقدم داشتن. نه، او خود را بر خود مقدم می دارد، چون دارای دو " خود " است: خود اجتماعی و خود فردی. این الان آن "خود" ش هست که تجلی کرده است. باز هم "خود" برای "خود" کار کرده ولی نه خود فردی بلکه خود جمعی. بنابراین اخلاق هم به این شکل توجیه می شود. حس ملیت و ملت پرستی و فداکاری ها و از خودگذشتگی ها برای قوم و برای ملت و برای جمع نیز همه توجیه پذیر است: اینها کار کردن برای غیر نیست کار کردن برای "خود" است که همان خود جمعی باشد. یعنی خود اجتماعی اش را گم می کند، او را "غیر" می پندارد و از خودش منتزع می کند، از خودش به اصطلاح فرا می افکند، در خودش دو "خود" احساس می کند: خود فردی که در آن، من است، نفس است، خود است، فردیت است، و یک "من" دیگر که در آن، جمع و جامعه است. آنگاه دو نوع کار هم می کند: کارهایی که "من" جامعه انجام می دهد، و کارهایی که "من" فردی انجام می دهد. کم کم این "من" جمعی را فراموش می کند، بلا تشبیه نظیر آنچه که در تعبیرات قرآن کریم راجع به خدا آمده است که انسان در واقع خدا را فراموش می کند در نتیجه خودش را فراموش می کند، این می گوید که انسان من جمعی را، من خودش را فراموش می کند، بعد می بیند یک سلسله فضیلتها هست، خیال می کند خودش منحصر است به همان خود فردی، بعد برای اینکه موضوعی برای آن کارهایی که با من جمعی انجام می دهد پیدا کند می آید آن موضوع را در خارج از وجود خودش فرض می کند و آن ماوراء الطبیعه است.
خیلی حرفها از یک نظر منتها در یک جهت معکوس شکل عرفانی پیدا می کند:

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد *** آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد

این هم می گوید آقا این همان "خود" ت است، همان من جمعی توست، منتها این را گم کرده ای، چون گم کرده ای، این را از بیگانه و از بیرون از خودت جستجو می کنی، و این می شود "از خود بیگانگی"، یعنی انسان "خود" ش را فراموش می کند، "غیر" را به جای "خود" می گیرد و آن غیر، ماوراء الطبیعه است.
انور خامه ای در میان اقوال و آرائی که نقل کرده است، این نظریه را که نقل می کند، دیگر زیاد رد نمی کند، می گوید بله، البته این نظر هم خالی از ایرادها نیست و لهذا پیروان دورکهیم آن را اصلاح کردند (یعنی دیگر اصلاح شده اش هیچ عیبی ندارد). تقریبا نظری است که خود این شخص انتخاب می کند، و از آن یک نتیجه هم می گیرد و آن نتیجه این است که می خواهد بگوید طبق آن نظریه ای که می گفت "منشأ دین جهل است" ناچار باید نتیجه این باشد که با رفتن جهل دین از بین می رود (چون با رفتن علت، معلول از بین می رود) و حال آنکه عملا این جور نیست، پس معلوم می شود که این نظریه باطل است، و طبق آن نظریه ای که می گفت "منشأ دین ترس از قوای طبیعت است" آن روزی که هراس انسان از قوای طبیعت از بین برود باید دین از بین برود، ولی ما می بینیم عملا اینجور نیست و دین از بین نرفت.
همین طور است فقر و غنا و اختلاف طبقاتی. می بینیم در هر جا که طبقات از بین می رود و تساوی به وجود می آید باز هم دین از بین نمی رود، در آن کشورها هم باز همان طور درگیری دارند، بعد از اینکه این کشورها به تساوی به اصطلاح رسیده اند باز دائما درگیرند که با دین چگونه مبارزه کنند، باز می بینید روز به روز تمایل جوانان به دین حتی در شوروی به قول او بیشتر می شود. ولی اگر این نظریه را انتخاب کنیم، چنین نیست، این یک اصلی است که همیشه همراه بشر است، ریشه مذهب همین است و به همین دلیل هم هرگز از جامعه بشر بیرون نخواهد رفت.
پس این تنها نظریه ای است که برای مذهب ریشه ماورائی و الهی قائل نیست و در عین حال اعتراف می کند که مذهب از بین رفتنی هم نیست. این حرف هم یک حرف بی اساسی است.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- فطرت- صفحه 229-224

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/22440