در آیه 73 سوره انعام می خوانیم: «خلق السموات و الارض بالحق؛ آسمان و زمین را به حق آفریده است.» این در واقع فلسفه خلقت است. نقطه مقابل حق چیست؟ باطل. باطل همان است که به آن پوچ، بی معنا و بی محتوا می گوییم. هر شی ء بی محتوا را به اعتباری باطل و به اعتباری عبث می گوییم. امروز اصطلاح "بی معنا" بیشتر شایع شده است و ما در اینجا از همین اصطلاح رایج استفاده می کنیم. دو کلمه "معنی دار" و "بی معنا" از کجا گرفته شده است؟ الفاظی که بشر در محاورات خود به کار می برد الفاظ معنی دار است و قبلا این لغات را برای معانی ای وضع کرده اند. مثلا اگر می گویم "آب"، این "آ به علاوه ب ساکن" یک معنای قراردادی دارد که همان ماده سیالی است که مورد احتیاج انسان است. همین طور است اگر می گویم خانه، زمین و یا آسمان. ولی ممکن است کسی لغتی از خودش بسازد مثل بعضیها که شوخی می کنند و الفاظی که هیچ معنی ندارد پشت سر یکدیگر ردیف می کنند و کلمه ای را به کار ببرد که شما در هر کتاب لغتی هم بگردید آن را پیدا نکنید، چون اساسا معنی ندارد یعنی پوچ و توخالی است، فقط لفظ است و هیچ محتوایی ندارد.
این اصطلاح در باب کارها هم که اموری واقعی هستند به کار می رود. اگر انسان کاری را برای رسیدن به حقیقتی که مقتضای طبیعت و فطرت انسان است (یعنی کمال انسان به آن بستگی دارد) انجام دهد این کار "بامعنا" است. مثلا یک دانش آموز به مدرسه می رود. برای چه؟ (این "برای" فورا پشت سرش می آید) برای اینکه درس بخواند و باسواد بشود. چرا می خواهد باسواد شود؟ زیرا آدم بی سواد بی خبر است و بسیاری چیزها را نمی فهمد. یک دانش آموز می رود و با معلومات می شود برای اینکه علم پیدا کند. این را می گوییم یک کار "بامعنی"، کاری که معنیش هم در آن هست، زیرا این کار مقدمه ای است برای رسیدن به چیزی که خیر است. این خیرها در نهایت به کجا می رسد؟ به جایی می رسد که آن خیر، بالذات است و دیگر در آنجا چرا ندارد و منطق الهی و منطق مادی در این جهت تفاوتی ندارند.
همان مساله مدرسه رفتن یک دانش آموز را دنبال می کنیم: یک کودک چرا مدرسه برود؟ برای اینکه درس بخواند. برای چه درس بخواند؟ تا دارای سواد و معلومات بشود و بعد رشته ای مثل رشته فنی را انتخاب کند. برای چه رشته فنی را انتخاب کند؟ برای اینکه مهندس شود. برای چه مهندس شود؟ در اینجا دو جنبه فردی و اجتماعی پیدا می کند. حال جنبه فردی را در نظر می گیریم. اگر مهندس شود ماهیانه حقوق زیادی می گیرد و بعد از آن می تواند یک زندگی خیلی مرفه و خوبی برای خودش ترتیب دهد و خوش زندگی کند. برای چه خوش زندگی کند؟ دیگر "برای" ندارد، در منطق مادی آدم همه چیز را می خواهد برای اینکه در دنیا خوش زندگی کند. در این مسیر که حرکت کنیم بالاخره می رسیم به چیزی که آن چیز دیگر برای خودش است، یعنی خوشی زندگی فردی در منطق فردی، این دیگر آخرین حد است.
همچنین است اگر کسی از راه منطق اجتماعی وارد شود: یک فرد مهندس می شود تا بعد بتواند کارهای خیلی مهم انجام دهد و به جامعه خودش خدمت کند و چنین افرادی می توانند جامعه خود را از جامعه خارجی بی نیاز کنند تا دیگر احتیاج نداشته باشیم هر چیزی را از خارج وارد کنیم و می توانیم مستقل شویم. مستقل شویم که چه بشود؟ برای چه مستقل شویم؟ برای اینکه جامعه ما هم ترقی کند و ما هم به سطح جامعه های دیگر برسیم و بلکه از آنها هم جلو بیفتیم. برای چه جلو بیفتیم؟ پاسخ داده می شود که دیگر "برای" ندارد، اینها اموری است که بشر به فطرت خودش آنها را می خواهد مثل سعادت اجتماع، این دیگر خودش خیر مطلق است.
حال کسی را فرض کنید که با منطق آخرتی محض بخواهد صحبت کند. می گوید فلان کار را می کنم برای اینکه خدا دستور داده است و اگر دستور خدا را اطاعت کنم خدا از من راضی است. اگر اطاعت کردیم و خدا راضی شد بعدش چه می شود؟ بعد که خدا راضی شود سعادت دارین (دنیا و آخرت) را به دنبال دارد. فرض کنیم به سعادت نائل شدیم بعدش چه؟ می گوید: دیگر "بعد" ندارد، مگر سعادت هم باید بعد داشته باشد؟ مگر انسان سعادت را که داشت باز آن را هم باید برای امر دیگری بخواهد؟ این است که هر منطقی را که شما دنبال کنید به جایی می رسد که دیگر آنجا خود بشر می ایستد، اما نه از باب اینکه راه ندارد که جلو برود، بلکه از باب اینکه به نهایت رسیده است.
نقطه مقابل، کار پوچ است، کاری که همان قدم اولش لنگ می زند. مثالهای متعارفی در این مورد ذکر می کنند. معمولا اغلب اشخاص این نوع اعتیادها را دارند: یکی عادتش این است که با انگشترش بازی می کند، دیگری عادتش این است که با تسبیحش بازی می کند و سومی با ریشش بازی می کند. می پرسیم برای چه با ریشت بازی می کنی؟ می گوید الکی. این "الکی" یعنی پوچ، بیهوده. این قبیل کارها از همان قدم اول "برای" ندارد تا به قدم دوم برسد. کاری است که فقط همان کار است و برای هیچ انجام شده است، کاری است غیر حکیمانه، غیر عاقلانه. اگر انسان کاری انجام دهد که اگر از او بپرسند برای چه چنین می کنی، "برای" نداشته باشد، این کار را می گوییم پوچ، باطل. بر می گردیم به کارهای بامعنا و غیر پوچ. آنجا که در آخر، امری مثل سعادت فرد مطرح می شود معنایش این است که این امر یک کمال است. خود کمال دیگر برای انسان مطلوب بالذات است و نه تنها برای انسان بلکه در عالم خلقت کمال، مطلوب بالذات است.
قرآن منطقش این است که خلقت آسمانها و زمین از آن جهت که منتسب به ذات حق است یک کار پوچ و بیهوده نیست. این یک امر بدیهی است که هر چیزی وجودش کمال است و نیستیش نقص. وجود عالم بر عدمش رجحان داشته است یعنی نفس وجود دادن به آن کمال بوده است و علاوه بر این چون عالم ما عالم حرکت است و هر موجودی باید تدریجا به منتهای کمال خود برسد پس خدا عالم را خلق کرده است تا موجودات به نهایت کمال خودشان برسند. قرآن حرفش این است که نه تنها انسان بلکه همه موجودات قافله ای هستند که به طرف عالم آخرت حرکت می کنند و برای همه آنها عالم آخرت هست. اگر نشئه بعد از این دنیا که نشئه بقا و جاودانگی است و نشئه ای است که کشته ها در آنجا به ثمر می رسد نبود، کار این دنیا عبث بود، همان طور که اگر دوره کشت داشته باشیم و دوره درو نداشته باشیم عبث است. خدا خلقت را به حق آفریده است و خلقت پوچ نیست و معنا دارد. روح آخرت یعنی بازگشت اشیا به سوی خداوند، از خداوند به وجود آمده اند و به خداوند بازمی گردند. اگر از خدا به وجود می آمدند و به خدا بازنمی گشتند، خلقت باطل بود.
یک مقدمه برای قیامت همین مساله است که آفرینش به حق به پا شده است، آفرینش پوچ و باطل نیست، آفرینش "برای" دارد. اما باید توجه داشت که این در فکر کوچک ماست که به سعادت فرد و سعادت اجتماع که می رسیم در این نقطه می ایستیم، ولی اگر کسی این "برای" ها را خوب تعقیب کند می بیند آن چیزی که همه "برای" ها به آنجا منتهی می شود خود خداست، آن نهایتی که وقتی به آنجا می رسند دیگر آنجا نهایت کار است و آنجاست که همه چیز به پایان می رسد خدای متعال است. خدای متعال خودش حق است و خلقت را که به حق آفریده است در واقع این گونه است که خلقت را به سوی خود آفریده است.
مقصد عالم خلقت
در قرآن آیه 3 سوره تغابن می خوانیم: «و الیه المصیر؛ بازگشت همه به سوی اوست.» همچنین می فرماید: «خلق السموات و الارض بالحق؛ آسمانها و زمین را به حق و نه به باطل آفرید.» (انعام/ 73) یعنی به سوی هدفی و به سوی مقصدی آفرید. این کاروان که حرکت می کند دارد به کجا می رود؟ مراد از حرکت، حرکت مکانی نیست تا کسی بگوید مثلا خورشید ساکن است و حرکت نمی کند، بلکه مقصود این است که این جهان در مجموع تحولها و تکاملهایی که پیدا می کند به سوی چه و به سوی که می رود؟ همه فکرهای مادی اینجا که می رسند پایشان لنگ است. می گویند: می رود به ناکجا آباد! نیست آباد! قرآن خیلی واضح و روشن می گوید جهان جز به سوی خود او به هیچ جای دیگر نمی رود: «و الیه المصیر.»
کلمه "صیرورت" در فلسفه های امروزی از کلمات خیلی رایج است و در فلسفه اسلامی از زمان ملاصدرا خیلی رایج شده است و در اصطلاحات برخی فلسفه های جدید از قبیل فلسفه هگل صیرورت که امروز به آن "شدن" می گویند زیاد به کار می رود. آنچه در عالم است نه این است که چیزهایی است که می گردد بلکه آنچه هست اساسا عین گردیدن است. مثلا هر انسان یک قطعه گردیدن است، حقیقتش شدن است، چیزی جز شدن پی در پی نیست، یعنی چیزی می شود و بعد چیز (دیگری) می شود و همین طور.
عارفان در دمی دو عید کنند *** عنکبوتان مگس قدید کنند
«و الیه المصیر» این گردیدنها به سوی کجاست؟ قرآن می گوید به سوی اوست. این "به سوی او" همه حرفها را حل می کند. متأسفانه کتابهایی به نام به سوی او نوشته اند که حقیقتا چیزی که نیست "به سوی او" است.