ممکن است در مواجه با امور ایستا و پویای عالم این سئوال مطرح شود که: به طور کلی شناخت ما و تصویر ما از جهان (و از جامعه به عنوان جزیی از جهان) یا تصویری از اموری ایستا و ساکن است و یا تصویری از اموری پویا و متحرک. اگر جهان یا جامعه ایستا و ساکن است، پس "بودن" دارد و "شدن" ندارد، و اگر پویا و متحرک است "شدن" دارد و "بودن" ندارد، از این رو می بینیم مهمترین تقسیمی که در زمینه مکاتب فلسفی صورت می گیرد، این است که می گویند سیستمهای فلسفی به دو گروه اصلی تقسیم می شوند: فلسفه های "بودن" و فلسفه های "شدن".
فلسفه های "بودن" فلسفه هایی است که بودن و نبودن را غیر قابل جمع و تناقض را محال فرض می کرده اند. چنین فرض می کرده اند که اگر بودن هست نبودن نیست، و اگر نبودن هست بودن نیست. پس از این دو یکی را باید انتخاب کرد، و چون بالضروره بودن هست و جهان و جامعه هیچ اندر هیچ نیست، پس بر جهان "سکون" و ایستایی حاکم است.
اما فلسفه های "شدن" فلسفه هایی است که بودن و نبودن را در آن واحد قابل جمع می دانسته اند که همان حرکت است. حرکت جز این نیست که یک چیزی باشد و در عین اینکه هست نباشد. پس فلسفه "بودن" و فلسفه "شدن"، دو نوع نگرش کاملا متخالف درباره هستی است و از این دو فلسفه یکی را باید انتخاب کرد. اگر ما به گروه اول ملحق گردیم باید فرض کنیم که جامعه ها "بودن" داشته اند و "شدن" نداشته اند، و برعکس، اگر به گروه دوم ملحق گردیم باید فرض کنیم که جامعه ها "شدن" داشته اند و "بودن" نداشته اند. پس ما یا تاریخ علمی به مفهومی که گذشت داریم و فلسفه تاریخ نداریم، و یا فلسفه تاریخ داریم و تاریخ علمی نداریم.
پاسخ این است: این گونه تفکر درباره هستی و نیستی و درباره حرکت و سکون و درباره اصل امتناع تناقض، از مختصات تفکر غربی است و ناشی از نا آگاهی از مسائل فلسفی هستی (مسائل وجود) و بالاخص مسأله عمیق "اصالت وجود" و یک سلسله مسائل دیگر است.
اولا اینکه "بودن" مساوی با سکون است و به عبارت دیگر اینکه سکون "بودن" است و حرکت جمع میان بودن و نبودن، یعنی جامع میان دو نقیض است، از اشتباهات فاحشی است که دامنگیر برخی نحله های فلسفی غرب شده است. جامعه مانند هر موجود زنده دیگر دو نوع قوانین دارد: یک نوع قوانینی که در محدوده نوعیت هر نوع بر آن حکمفرماست و یک نوع قوانینی که به تحول و تطور انواع و تبدلشان به یکدیگر مربوط می شود. ما نوع اول را قوانین "بودن" و نوع دوم را قوانین "شدن" اصطلاح می کنیم.
اتفاقا بعضی جامعه شناسان خوب به این نکته توجه کرده اند. "اگوست کنت" از آن افراد است.
"ریمون آرون" می گوید: "پویایی و ایستایی دو مقوله اصلی جامعه شناسی اگوست کنت است. ایستایی عبارت است از مطالعه موضوعی که اگوست کنت آن را اجماع اجتماعی (توافق اجتماعی) می نامد. جامعه شبیه یک ارگانیسم زنده است. همچنانکه بررسی کارکرد یک اندام بدون قرار دادن آن در کل زنده ای که خود جزء آن است امکان پذیر نیست، بررسی سیاست و دولت نیز بدون جایگزین کردن آنها در کل جامعه در لحظه معینی از تاریخ امکان ندارد. پویایی در آغاز عبارت است از توصیف ساده مراحل متوالی که جوامع بشری طی کرده اند."
هر نوع از انواع موجودات زنده را در نظر بگیریم (از پستانداران، خزندگان، پرندگان و غیره) یک سلسله قوانین خاص دارند که مربوط به نوعیت آنهاست، مادامی که در محدوده آن نوع هستند آن قوانین بر آنها حکمفرماست، مثل قوانین مربوط به دوره جنینی یک حیوان، یا سلامت و بیماری اش، یا نحوه تغذیه اش، یا چگونگی تولید و پرورش بچه اش، یا غرایزش، یا مهاجرتش یا جفتگیری هایش.
ولی بنابر نظریه تبدل و تکامل انواع، علاوه بر قوانین ویژه هر نوع در دایره نوعیتش، یک سلسله قوانین دیگر وجود دارد که به تبدل و تکامل انواع و انتقال نوع پست تر به نوع عالی تر مربوط می شود. این قوانین است که شکل فلسفی پیدا می کند، و احیانا فلسفه تکامل نامیده می شود نه علم زیست شناسی.