از نظر مارکسیست ها زیربنای جامعه اقتصاد است، مقصود از "زیربنا" چیست؟ اگر بتوانید ریشه لغت فرنگیای را که این کلمه "زیربنا" از آن ترجمه شده به دست بیاورید، ببینید ترجمه چه کلمه ای است و خواسته اند به چه تشبیه کنند، مناسب و بلکه لازم است، چون یک وقت هست ما می گوییم "زیربنا" و مقصودمان طبقه زیرین است، مثل اینکه در یک ساختمان چند طبقه، یک طبقه زیر قرار گرفته و طبقه های دیگر رو، طبقه های رو متکی به طبقه زیر هست ولی طبقه زیر متکی به طبقه های رو نیست، یعنی اگر این خراب شود آن بالا خراب می شود ولی اگر بالا خراب شود این خراب نمی شود، این شرط آن هست ولی آن شرط این نیست.
آیا مارکس که گفته است "اقتصاد زیربناست" می خواسته جامعه را تشبیه کند به یک ساختمان چند طبقه که طبقه زیرینش اقتصاد است و امور دیگر طبقاتی است که روی این طبقه ساخته شده و لهذا این که متزلزل شود آنها متزلزل می شوند، این که تغییر کند آنها متغیر می شوند، این که حرکت کند خواه ناخواه آنها باید حرکت کنند؟ یا این کلمه "زیربنا" از اصطلاح خاص معمارها و بناها گرفته شده که می گویند زیرساز و روسازساختمان، مثلا در یک اتاق، آجر و آهن و سایر مصالحی را که اساس استحکام آن را تشکیل می دهند میگویند "زیرساز" و چیزهایی را که جنبه دکور و زینتی دارد مثل گچی که روی دیوارها می کشند و رنگی که می کنند می گویند "روساز" آیا منظور مارکس این بوده است که اساس جامعه، یعنی آن که استخوان بندی جامعه است اقتصاد است، اینهای دیگر جنبه فانتزی دارد؟
یعنی معیشت و معاش انسان اساس زندگی فرد و جامعه هر دو است و تا این بعد درست نشده نوبت به هیچ چیز نمیرسد، اگر این بعد درست شد و فراغت و امکاناتی برای انسان پیدا شد آنگاه به دکورش هم می پردازد، آنوقت گچی و رنگی و نقاشی و غیره، و الا تا آن نباشد این نیست، که خود این هم اساسا یک فکری است.
مولوی می گوید: "آدمی اول اسیر نان بود" و حرف درستی هم هست، «من لامعاش له لامعاد له»؛ آنکه معاش و زندگی مادی ندارد، معاد که محصول زندگی معنوی است ندارد. نیز چنین مطلبی است، البته نه این که یک قاعده کلی باشد ولی به طور تقریبا اکثریت می شود گفت یا بگوییم اصل اول در انسان این است که انسان باید شکمش سیر باشد و مسکنی داشته باشد، همین هایی که با پول می شود آنها را تهیه کرد و با پول قابل معاوضه است، یعنی مادیات، اینها باید درست بشود، بعد که درست شد، آن وقت به اصطلاح دل و دماغ برای انسان پیدا می شود، آن امور چیزهایی است که به اصطلاح به دل و دماغ مربوط است، اول این شکم باید سیر شود، وقتی که شکم سیر شد آنگاه نوبت فلسفه سازی و هنر زیبایی و شعر و نقاشی و مجسمه سازی و به قول اینها دین و غیره می رسد.
آیا خود ما نمی گوییم "شکم گرسنه ایمان ندارد"؟ این معنایش این است که اول معاش است، شکم گرسنه نه ایمان دارد، نه عشق دارد، نه اخلاق دارد، نه فلسفه دارد. معاش، اساس و زیربناست. این که درست شد آنها هست، و شما می بینید هر جامعه ای که از مرحله احتیاجات اولیه گذشته به ظرائف تمدن پرداخته است که اغلب جامعه های استثمارگر اینطور هستند. جامعه یونانی به دلیل اینکه جامعه برده داری بود و یک اقلیت یونانی اکثریتی را برده کرده و همه کارها را به عهده آنها قرار داده بودند و زحمت کارهای سخت به عهده آنها بود و آنها تولید میکردند و اینها با خیال راحت نشسته بودند، به قول اینها آنوقت سقراط و افلاطون و ارسطو در آن جامعه پدید می آمد، افرادی که افکار خیلی بکر و عالی در آنها به وجود میآمد، ولی اگر یونان جامعه گرسنه ای می بود که نان نمی داشت بخورد، دیگر نمی توانست سقراط به وجود بیاورد.
باید ریشه این لغت "زیربنا" را در زبانهای فرنگی پیدا کرد تا ببینیم این تشبیهی که مارکس کرده است، نمی دانیم شاید اول هم مارکس نبوده (که این تشبیه را کرده،) کسی دیگر این تشبیه را کرده است مقصود تشبیه ساختمان جامعه است به یک ساختمان چند طبقه یا مقصود تشبیه ساختمان جامعه است به ساختمانی که زیرساز و روساز دارد، روبنا و زیربنا به این معنا دارد؟ معنی دومی که فرمودید شامل آن معنای اول هم می شود.