نظریات مختلف در خصوص نسبت مارکس

از شگفتی های تاریخ این است که مارکس که در کتب فلسفی و اجتماعی و اقتصادی خود کم و بیش دم از ماتریالیسم تاریخی زده است، آنجا که برخی‏ حوادث عینی تاریخی زمان خود را تحلیل و تعلیل می ‏کند، کمتر به اصول مادیت تاریخی توجه می‏ کند. چرا؟ به این پرسش پاسخ های مختلف و گوناگونی داده ‏اند. اختصاص به این مساله‏ ندارد، در بسیاری از مسائل مارکسیستی روش مارکس یک روش متناقض است‏، یعنی نظرا یا عملا نوعی عدول از مارکسیسم از طرف خود مارکس دیده می‏ شود. پس یک پاسخ کلی ‏تر باید دریافت. برخی این جهت را به حساب خامی و نپختگی او در دوره‏ های مختلف زندگی‏ می‏ گذارند، ولی این توجیه لااقل از نظر مارکسیسم قابل دفاع نیست، زیرا بسیاری از آنچه امروز از اصول مارکسیسم شناخته می‏ شود مربوط به دوره‏ های‏ جوانی یا میانه مارکس است و بسیاری از آنچه عدول تلقی می‏ شود، از آن‏ جمله تحلیل علمی برخی حوادث زمان خودش، مربوط به دوره آخر عمر اوست. برخی دیگر این اختلاف را به حساب شخصیت دوگانه او می‏ گذارند، مدعی‏ هستند او از طرفی یک فیلسوف و ایدئولوگ و صاحب مکتب بود و طبیعتا ایجاب می‏ کرد که فردی جزمی باشد و اصولی را قطعی و خدشه ناپذیر تلقی کند و احیانا با هر ضرب و زور هست واقعیات را با پیش اندیشیده‏ های خود تطبیق دهد، و از طرف دیگر شخصیت علمی و روح علمی داشت و روح علمی‏ ایجاب می ‏کرد که همواره تسلیم واقعیات باشد و به هیچ اصلی جزمی پای‏بند نباشد. برخی دیگر میان مارکس و مارکسیسم تفکیک می‏ کنند، مدعی هستند مارکس و اندیشه مارکس یک مرحله از مارکسیسم است، مارکسیسم در جوهر خود مکتبی‏ است در حال تکامل، پس مانعی نیست که مارکسیسم مارکس را پشت‏ سر گذاشته باشد. به عبارت دیگر، اینکه مارکسیسم مارکس که مرحله کودکی مارکسیسم است خدشه‏ پذیر باشد، دلیل بر خدشه‏ دار بودن مارکسیسم نیست. ولی این گروه توضیح نمی‏ دهند که از نظر آنها جوهر اصلی مارکسیسم چیست؟ شرط تکامل یک مکتب این است که‏ اصول اولی و ثابت داشته باشد و خدشه‏ ها متوجه فروع باشد نه اصول، والا فرقی میان نسخ یک نظریه با تکامل آن باقی نمی‏ ماند. اگر بناست اصول‏ ثابت و باقی‏ای را شرط تکامل ندانیم، پس چرا از ماقبل مارکس مثلا از هگل یا سن سیمون یا پرودون یا شخصیتی دیگر از این قبیل آغاز نکنیم و هگلیسم را یا سن سیمونیسم را یا پرودونیسم را یک مکتب در حال تکامل‏ ندانیم و مارکسیسم را یک مرحله از مراحل آن مکتب ها نشماریم؟ به نظر ما علت تناقضات مارکس این است که مارکس کمتر از غالب‏ مارکسیست ها مارکسیست است و می ‏گویند در یک مجمع از مارکسیست ها که از نظریه‏ ای برخلاف نظریه اول خود دفاع می‏ کرد و شنوندگانش تاب شنیدن آن را نداشتند، گفت: "من به اندازه شما مارکسیست نیستم". و هم می‏ گویند در آخر عمر خود گفت: "من اصلا مارکسیست نیستم". جدا شدن مارکس از مارکسیسم در برخی نظریات خود بدان جهت بود که‏ مارکس باهوش ‏تر و زیرک‏ تر از آن بود که بتواند صد درصد مارکسیست باشد. مارکسیست تمام عیار بودن، بیش از "کمی بلاهت" می‏ خواهد. ماتریالیسم تاریخی که بخشی از مارکسیسم است و مورد بحث ماست، همان‏طور که توضیح دادیم، "مبانی‏ای" دارد و "نتایجی". نه تنها مارکس "عالم" نمی‏ توانست به آنها پایبند بماند، مارکس "فیلسوف" و متفکر نیز نمی ‏توانست برای همیشه به آن مبانی و نتایج پایبند بماند.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- جامعه و تاریخ- صفحه 145-148

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/23112