از جمله حرفهایی که به مارکسیست ها ایراد می گیرند و آنها جواب ندارند همین است که اینها در باب تاریخ معتقدند که جامعه های سرمایه داری جبرا منتهی می شوند به جامعه های سوسیالیستی، و جامعه سوسیالیستی هم به نهایت خودش که جامعه کمونیستی و جامعه بی طبقه است منتهی می شود که در آنجا دیگر نه طبقه ای هست و نه دولتی وجود دارد آنگاه سؤال می شود که بعدش چی؟ ناچارند برای تاریخ پایانی قائل شوند و پایان قائل شدن برای تاریخ بر خلاف اصول مارکسیستی است که مطابق آن، حرکت لازمه ذاتی طبیعت و تاریخ است ناچارند برای تاریخ یک حالت ایستا قائل شوند و علتش همان مسأله تضاد است چون اینها عامل حرکت را همان تضاد می دانند وقتی که جامعه رسید به مرحله بی تضادی و بی طبقاتی، عامل حرکت از بین می رود عامل حرکت که از بین رفت جامعه بی حرکت می شود. ولی طبق آن نظریه هایی که قائل به این هستند که تضاد آهنگ حرکت را تندتر می کند اما علت اصلی حرکت تضاد نیست بلکه حرکت نتیجه یک میل درونی و ذاتی در همه اشیاء است که میل به تکامل دارند و بنابراین اگر جامعه به حد بی طبقه برسد نیز خیر "فاستبقوا الخیرات" مسأله ای است که باز پیش روی جامعه است، مطابق آن نظریه ها جامعه ها می رسند به مرحله ای که فقط در خیرات بر یکدیگر پیش می گیرند بدون اینکه مسأله تضاد یا تنازع در کار باشد. نظریه مارکسیسم دچار نظریه بن بست در حرکت تاریخ می شود چون رسیدن به جامعه بی طبقه رسیدن به جامعه بدون تضاد است و طبق اصول دیالکتیک رسیدن به جامعه بی تضاد رسیدن به سکون و مرگ است تنها نظریه الهی است که می تواند حرکت انسان را به سوی خیرات لایتناهی معنوی توجیه نماید مسئله یا اهل یثرب لا مقام لکم است. فرضا انسان برسد به مساوات کامل، تعاون، ایثار، عدالت ارزشهای خودکار اخلاقی و به قول آقایان یگانگی نیکی، زیبایی، راستی آیا قرنها و صدها قرن در یک مرحله توقف خواهد کرد؟
بنابر نظر مارکسیسم، تاریخ حرکتی یکنواخت دارد و رجوع در تاریخ معنی ندارد. یک موجود زنده طبیعی مثلا یک گیاه هر روز نسبت به روز قبلش رشد بیشتری دارد؛ یعنی این طور واقع نمی شود که یک گیاه برسد به یک مرحله و دوباره برگردد به مرحله قبل. یک نهال امسال، سال آینده رشد بیشتری دارد سال بعدش رشد بیشتر دارد و ... و دیگر نمی شود در سال چهارم باز گردد به حال سال اول. در باب تاریخ هم نظریه مارکسیست ها چنین است که جامعه در هر وضعی از وضع قبلی خود متکامل تر است. چرا؟ زیرا تکامل را به صورت تضاد توجیه می کنند که جامعه در هر وضعی که هست در درونش تضادی برقرار می شود و این تضاد میان عوامل نو و پیش برنده و عوامل کهنه و مرتجع می باشد و این مبارزه شدت پیدا می کند و در نهایت امر جبرا به سود عوامل پیشرو خاتمه پیدا می کند و هیچ گاه امکان ندارد که به سود عوامل مرتجع به پایان برسد. ممکن است عوامل گذشته، پیروزی عوامل پیشرو را تاخیر بیندازد ولی همیشه به سود اینها خاتمه می پذیرد و بعد در یک حرکت جهش وار جامعه دگرگون می شود و آن گروه حاکم از بین می رود و قهرا این مرحله کاملتر از مرحله قبل خواهد بود. بعد او به نوبه خود ضدش را در درون خود می پرورد و تضاد جدیدی رخ می دهد. آنها می آیند و اینها را بر می اندازند. مرحله سوم از مرحله دوم کامل تر است و همین طور در این فرضیه تراجع و انحطاط معنی ندارد؛ یعنی هر نظامی از نظام پیشین خود کاملتر و از نظام بعدی ناقصتر است. جبرا چنین چیزی است. ممکن است مارکسیست ها از نظریه خود دفاع کنند و بگویند: همان طور که در طبیعت فنا و اضمحلال و پیری و فرسودگی هست در تاریخ هم هست. آن چیزی که در تاریخ نیست بازگشت به عقب است. پیری و فرسودگی غیر از بازگشت به عقب است. هیچ جامعه ای به دورانهای توحش اولیه برنمی گردد ولی به نیستی و سقوط می گراید.
اشکال نظریه مارکسیست ها این است که طبق قوانین دیالکتیک جایی برای پیری و مرگ نه در فرد و نه در جامعه نیست. بنابراین نباید در طبیعت و در تاریخ پیری و فرسودگی و مرگ وجود داشته باشد.