افرادی وجود دارند که برخلاف نوابغ و دانشمندان که جامعه آنها را می سازد، بمانند خمیری هستند که جامعه به هر شکل که بخواهد اینها را می سازد. افراد، ماده ای هستند که جامعه آنها را می سازد، ولی ماده ها مختلفند، یک ماده صددرصد منفعل از جامعه است مثل گچ شلی که هر قالبی که برایش انتخاب کنند آن قالب را می پذیرد؛ اگر قالب کله سقراط درست کنند، از این گچ کله سقراط درست می شود، اگر قالب موش باشد موش درست می شود ولی بعضی ماده ها در مقابل قالب ها عصیان دارند البته همه افراد کم و بیش از جامعه اثر می پذیرند جز پیغمبران که آن هم اعتقاد ماست که هیچ از جامعه خود متأثر نمی شوند.
البته حرف، حرف درستی است منتهی چون در سطح اینها نیست اکنون ما بحث نمی کنیم. اینها موجوداتی هستند به قول حکما "مکتفی بذاته"، یعنی فقط از درون خودشان مدد می گیرند و روی جامعه خود اثر می گذارند و از جامعه در حدودی اثر می پذیرند که به شخصیت آنها ارتباط ندارد، مثلا زبان جامعه را می گیرند به هر حال افراد نابغه نیز همیشه در مقابل جامعه خود حالت عصیان دارند.
فرد در نزد اگزیستانسیالیست ها؛ اگزیستانسیالیسم ها که اصالت فردی هستند، روی مسأله "عصیان" تکیه کرده اند اینها در حد افراط در مقابل اصالت اجتماعی ها ایستاده اند و حرفشان تا حدی حرف درستی هم هست و آن این است که فرد در مقابل جامعه خود قدرت عصیان دارد و قهرا این قدرت عصیان در نابغه ها بیشتر است. در هر فردی قدرت عصیان هست اما بعضی افراد آنقدر ضعیفند که اگر نگوییم صدی صد، صدی نود و نه منفعل از جامعه هستند، فقط می پذیرند، پذیرنده هستند ولی افراد دیگری هستند که اگر صدی ده بپذیرند صدی نود می خواهند روی جامعه خود اثر بگذارند و جامعه را تغییر دهند، و این به شخصیت فردی آنها مربوط است. شخصیت فردیش که این جور هست، در مقابل تأثیری که جامعه می گذارد عکس العملی ایجاد می کند. بسا هست که آن عکس العمل صددرصد مخالف وضع آن جامعه است که علیه جامعه خودش قیام می کند، یا ترکیبی است از آنچه که جامعه داده و آنچه که شخصیت خودش اقتضا کرده است.
این حرفی که بعضی در باب افراد می گویند حرف درستی است؛ می گویند ذکورت و انوثت همین طور که در اجسام هست در ارواح هم هست، یعنی همین طور که انسان ها از نظر جسمی بعضی مذکرند و بعضی مؤنث، بعضی فاعلند و بعضی منفعل، از نظر روحی هم بعضی افراد همیشه فاعلند یا بیشتر از آن که منفعل باشند فاعلند و بعضی افراد بیشتر منفعلند. مثلا افرادی استعداد رهبری دارند اینها را تحت رهبری هر کس قرار دهید، خودشان را فاسد می کنید آنها را هم فاسد می کنید اصلا اینها باید رهبر باشند و افراد دیگری فقط استعداد مریدی و تبعیت دارند گویی خدا اینها را ساخته که مرید کسی باشند، حال مرید این نشد مرید یک نفر دیگر، مرید آن نشد مرید یک نفر دیگر، همیشه باید کسی را پیدا کند که او را برای خودش پیشوا و رهبر و مطاع بداند و خودش را فانی در او بکند، یعنی از او بخواهد بگیرد، ولی هیچ قدرت آن را ندارد که او یک کس دیگر را رهبری کند و دیگری را در خودش فانی کند.