قرآن کریم از گروهی از مردم زمان نزول قرآن که منکر و مخالف قرآن بودند نقل می کند که می گفتند خدایا اگر این قرآن حق است یک سنگی از آسمان بر سر ما بفرست که ما یک آن زنده نمانیم. خیلی عجیب است که بشر به حالتی دربیاید که حقیقت آنقدر برای وی تلخ و ناگوار و غیرقابل تحمل باشد که بگوید خدایا اگر این حق و حقیقت است و ثابت خواهد ماند و نفوذ پیدا خواهد کرد، من را ببر که آن را نبینم، در صورتی که مردم باید اینچنین باشند که از خدا بخواهند که اگر فلان مطلب حق است سینه مرا برای درک و فهم آن بازکن و مرا آماده پذیرش آن گردان. بلی اینطور است، بشر گاهی به قدری مزاج روحی و اخلاقی و فکری اش مباین و منافی با حق و عدالت و درستی و ایمان می گردد که حاضر است بمیرد و با حقیقت روبرو نشود.
در عرف ما شایع است که می گویند: «با حقیقت تلخی روبرو شدم». اینجا این سؤال هست که مگر حقیقت هم ممکن است تلخ باشد؟ مگر نه این است که در انسان میل و عشق به حقیقت آفریده بیمار و آلوده به اغراض، گاهی حقیقتی از هر تلخی تلخ تر است تا آنجا که تاب مواجه شدن با آن را ندارد و از خدا می خواهد که اگر فلان چیز حق است مرا بمیران که آن را نبینم. از امام علی (ع) سؤال شد که اسلام را توصیف کند، فرمود: طوری توصیف خواهم کرد که تاکنون کسی توصیف نکرده است، فرمود: «اسلام تسلیم است». این کلمه بسیار بزرگ است، یعنی حقیقت اسلام عناد نداشتن و تعصب نداشتن و لجاج نداشتن با حقیقت است، اسلام این است که بشر درباره حقیقت تسلیم باشد.
قرآن کریم عده ای را به اشاره یاد می کند که در عین کمال یقین به صدق و راستی پیغمبر اکرم، انکار می ورزیدند. علی (ع) می فرماید: حکمت یعنی سخن و مطلب درست و محکم و منطقی گمشده مؤمن است و آدمی گمشده خود را هر جا و در دست هرکس که ببیند آن را می گیرد. مثلا اگر کسی انگشتر خود را گم کرده باشد و بعد از چندی آن را با تمام نشانیها روی بساط دست فروشی و یا در انگشت کسی ببیند معطل نمی شود و آن را مطالبه می کند و اگر مانعی در کار نباشد آن را برمی دارد و می رود. مؤمن و مسلمان واقعی از نظر علم جویی و حقیقت طلبی نباید اهمیت بدهد که حقیقت را و علم و حکمت را در نزد چه کسی می یابد؟ آیا آن کس که این گنج را در اختیار دارد هموطن اوست یا نه، هم کیش اوست یا هم کیش او نیست؟ آیا سیاه پوست است یا سفید پوست؟ به هیچیک از این امور اهمیت نمی دهد، فقط به این جهت اهمیت می دهد که آیا آنچه در نزد او هست حقیقت است یا حقیقت نیست.
در قرون اولیه صدر اسلام که مسلمانان کم و بیش از تعلیمات اسلام برخوردار بودند، این حقیقت و پیروی از این دستور کاملا نمودار است، مثلا دیده می شود حوزه درس تشکیل شده مرکب از عرب و ایرانی و هندی و قبطی و بربر و یک استاد از یکی از این نژادها برای همه تدریس می کند. چه بسیار از اعراب که در حوزه درس افراد ایرانی یا غیر ایرانی می نشستند و بر عکس چه بسیار افراد ایرانی و یا غیر ایرانی که استادشان از نژاد عرب بود. حتی در مقام تحصیل علم و نزدیک شدن به حقایق علمی اهمیت نمی دادند که استادی که از او علم فرا می گیرند چه کیشی و مذهبی دارد. اساتید پزشکی غیر مسلمان برای مسلمانان تدریس می کردند و مسلمانان فرا می گرفتند تا آنجا که خودشان از اساتیدشان بالاتر رفتند و نامشان بیشتر اوج گرفت.
اگر در آن وقت روحیه ها به واسطه جهل و غرور و تعصب بیمار بود، می گفتند آن طب و آن منطق و آن فلسفه و آن آداب و حکمتها که از نژاد دیگر یا اهل کیش دیگر باید به دست ما برسد ما نمی خواهیم، ما حاضریم بیماران ما بمیرند و علم طب را از بیگانگان فرانگیریم، باید برای همیشه در جهل و محرومیت می ماندند. این است تعصب باطل و غلط. علی (ع) بعد از آنکه مذمت شدیدی از تعصب می کند می فرماید: «اگر فرضا می خواهید غرور ملی و تعصب داشته باشید، نسبت به فضائل و مکارم و صفات حسنه تعصب داشته باشید، با خود بگویید چرا فلان ملت عالم است و ما عالم نیستیم پس بکوشیم تا به آنها برسیم و از آنها هم جلوتر برویم، چرا فلان ملت اخلاق و عادات و روابط اجتماعی شان از ما بهتر است پس بکوشیم که مانند آنها (باشیم) و بلکه از آنها در درستی و امانت و فداکاری و حسن اخلاق جلوتر برویم، تعصب شما در جهت نزدیک شدن به حقیقت باشد نه در جهت دور شدن از آن».