نظر محدثین در باب معاد و نقد آن

یکی از نظریات معاد، نظر درباره معاد محدثین ماست. محدثین ما به قول خودشان به معاد جسمانی معتقدند. البته ما هم می گوییم معاد جسمانی ولی آنها به شکل خاصی تعبیر می کنند. آنها معتقدند هیچ فرقی بین دنیا و آخرت نیست غیر از دفعه دوم بودن، یعنی همین وضع زندگی ای که شما امروز دارید می بینید، همین خورشید در وضعی که هست، ماه در وضعی که هست، زمین در وضعی که هست، همین عالم مجموعا در وضعی که هست، همینها بار دیگر با همین نظامات و با همین خصوصیات تکرار می شود، فرقش با حالا این است که آن دفعه دوم است و این دفعه اول.
بعضی گفته اند آن معادی که با عقل می شود قبول کرد، تنها معاد روحانی است و بس. معاد جسمانی از نظر عقل و علم قابل توجیه نیست. نمی خواهند بگویند محال است، می گویند ما راهی برای اثباتش نداریم. همان جمله معروفی است که بوعلی سینا روی عقاید و مبانی ای که خودش راجع به روح (یعنی تنها عقل نه سایر قوای روحی، قوه عاقله را مجرد و قوه مستقل می دانسته اند) داشته گفته است، معتقد شده که انسان که می میرد، تنها روح او (که فقط همان عقل اوست) باقی می ماند و بقیه قوا همه امور مادی و جسمانی است: خیال قوه جسمانی است، حس قوه جسمانی است، حافظه قوه جسمانی است، تمام این قوا جسمانی است.
روح انسان هم سعادت و شقاوت دارد، هر اندازه حقایق بیشتر و صحیح تر و عالی تری را درک کرده باشد و هر اندازه ملکات بیشتری کسب کرده باشد سعادت بیشتری دارد و هر اندازه که در جهل و مخصوصا در جهل مرکب فرو رفته باشد، شقاوت و رنج روحی بیشتری دارد. ولی اینها گفته اند: اما انبیا مطالب دیگری در باب معاد گفته اند و آن غیر از این است که ما می گوییم و ما در آن مسایل فقط متعبد به قول شارع هستیم.
ما یک دفعه الان وجود داشتیم، دفعه دیگر هم بعد وجود پیدا می کنیم. چون اکثر، قائل به روح هم بوده اند، گفته اند که چون روح انسان در وقت مردن از بدن جدا می شود و از طرف دیگر ما داریم که مرده ها از قبرها زنده می شوند، پس لابد معنایش این است که روحها به این بدنها عود می کنند. معاد جسمانی از نظر آنها یعنی معاد صد در صد مادی با همه خصایص و خصوصیات.
بعد می گوییم پس چرا در این دنیا پیری و مردن هست و در آنجا پیری و مردن نیست؟ چرا در اینجا تکلیف هست و در آنجا تکلیف نیست؟ چرا آنجا جاودانی است؟ اگر این عالم عین آن عالم است و آن عالم عین این عالم، پس چرا این چیزهایش فرق می کند؟ چرا خدا در آنجا مردم را مکلف نمی کند که بار دیگر او را اطاعت کنند و در آنجا لیاقت سعادت پیدا کنند؟ می گویند خدا این طور خواسته است، چون به مشیت گزافی (بی مبنا) قائل اند. خدا مشیتش این طور قرار گرفته که اینجا دار تکلیف و دار فنا و دار حرکت و تغییر و دار عمل باشد و آنجا دار جزا باشد و تکلیف وجود نداشته باشد، تغییر و حرکت و پیری وجود نداشته باشد، مرگ و نیستی هم وجود نداشته باشد، والا از نظر جنس این عالم و جنس آن عالم هیچ تفاوتی نیست. خدا این طور خواسته، در مقابل مشیت خدا هم حرفی نمی شود زد.
برخی در نقد نظر محدثین می گویند که مشیت گزافی با توحید سازگار نیست. اگر این جهان جهان تکلیف است، چون وضعش طوری است که انسان در اینجا می تواند مکلف باشد و باید مکلف باشد و باید عمل کند و باید با عمل، خودش را تکمیل کند و اگر آن جهان جهان جزای اعمال است، نمی شود در آنجا تکلیف وجود داشته باشد، اگر می شد در آنجا هم خداوند تکلیف می کرد. اگر در اینجا پیری و فرسودگی و کهنگی هست و در آنجا نیست، چون نظام دو نظام است، سنخ دو سنخ است، نشئه دو نشئه است، نه اینکه همین طور به گزاف گفته اند اینجا این طور باشد، آنجا آن طور باشد. سنخ وجود این عالم یک سنخ وجود است و سنخ وجود آن عالم سنخ دیگری او وجود است.
باز بنا به نص قرآن کریم همان طوری که در آن عالم تغییر نیست، پیری نیست، فرسودگی نیست، مردن نیست، بی حسی نیست، این حالتی هم که ما آن را حالت بی حیاتی و حالت جمادی می نامیم نیست، چون ما از قرآن این طور استنباط می کنیم که هر چه در آن عالم هست حی و ناطق و گویاست «و ان الدار الاخره لهی الحیوان؛ و حیات حقیقی همانا سرای آخرت است» (عنکبوت/64). سنگی هم که در آنجا وجود دارد ذی حیات است، حی است، آب آنجا هم حیات دارد، بدن آنجا هم زنده است. اینجا ما یک بدن مرده ای داریم و یک روح زنده ای و آنجا بدن ما هم زنده است و لهذا دست ما در آنجا شهادت می دهد.
قرآن این طور بیان می کند: «الیوم نختم علی افواههم و تکلمنا ایدیهم و تشهد ارجلهم بما کانوا یکسبون؛ بر دهانشان مهر می زنیم که به دهانشان می گوییم حرف نزنند، دستهایشان با ما حرف می زند. خود همین پاها وجود دارد ولی حرف می زند و شهادت می دهد» (یس/65)، این امر را به اینکه شهادت به زبان حال و تأویل است نمی شود حمل کرد.
قرآن صراحت دارد، چون می گوید اینها (گناهکاران) به اعضاء اعتراض می کنند، اعضاء به آنها جواب می دهند. دیگر زبان حال معنا ندارد. «و قالوا لجلودهم لم شهدتم علینا؛ به پوستهای خودشان می گویند: شما چرا علیه ما شهادت دادید؟»، «قالوا انطقنا الله الذی انطق کل شیء؛ گویند همان خدایی که همه چیز را به سخن آورده ما را به سخن آورده است» (فصلت/21).
حدیث می گوید که اینجا پوست کنایه از عورت است. قرآن چون تأدب دارد که نام اسافل اعضاء را نمی برد، در اینجا تعبیر به "جلود" کرده است. آنها می گویند پس مسأله قیامت و دنیا صرف مکرر شدن این نظام نیست. اگر این نظام مکرر می شد، محال بود خاصیت خودش را از دست بدهد. اگر آن نظام عین این نظام می بود پیری و مردن و حتی تکلیف و حتی همین جمادات و مردگی و تمام اینها وجود داشت.
قرآن می گوید: «یوم تبدل الارض غیر الارض؛ روزی که زمین به زمین دیگر مبدل شود» (ابراهیم/48). زمین هست و زمین نیست، زمین غیر زمین می شود، هم زمین است و هم غیر زمین، مثل اینکه زمین هست ولی یک تغییراتی در این زمین پیدا می شود. آنوقت راجع به همین زمین می گوید: «و اشرقت الارض بنور ربها؛ و زمین به نور پروردگارش نورانی است» (زمر/69).
می گوید این زمین (که الان در ذات خودش یک موجود ظلمانی است، که اگر نور خورشید به آن نرسد تاریک است) به نور پروردگارش نورانی است. وقتی که مطلب به اینجا رسیده است که نظام آن عالم نظام دیگری است، راجع به آخرت گفته اند: پس قطعا نظام آخرت، این نظام دنیا نیست، پس آن یک عالم دیگری است از سنخ عالم روح (ولی روح نه به معنای آن عقلی که بوعلی سینا می گفته، روح با تمامی قوایی که دارد).


منابع :

  1. مرتضی مطهری- معاد- صفحه 193-190، صفحه 190-191

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/24208