جهان رنگارنگ و متنوع

پر روشن است که جهان یک رنگ و یکنواخت نمی باشد و شب می رود و روز می آید. گرما می رود سرما می آید. بهار می رود خزان می آید. چنانچه روز می رود شب می آید. سرما می رود گرما می آید. خزان می رود بهار می آید. جهان، همیشه در گذر است و چیزی ماندنی نیست. کودکی می رود جوانی می آید. جوانی می رود پیری می آید. زندگی می رود و می آید. ولی آنچه می رود، دیگر باز نمی گردد و چه خوب است که همه چیز این جهان رفتنی است، و ماندنی جهان باقی نمی ماند. اگر شب همیشگی بود، حیاتی نبود. اگر روز همیشگی بود، آتش سراسر جهان را فرا می گرفت و جز خاکستر چیزی یافت نمی شد. اگر تابستان همیشگی بود، گرما همه چیز را می سوزانید. اگر زمستان همیشگی بود، جز یخ بسته، چیزی یافت نمی شد. اگر بهار همیشگی بود، گیاهی به بار نمی نشست و درختی میوه نمی داد. اگر خزان همیشگی بود، بارانی نبود، برفی نبود، آبی نبود.
زندگی یکنواخت، چنان خستگی آور و ناراحت کننده است که اندازه ندارد. قطره آبی اگر بر پیشانی شما بچکد، شاید شما احساس نکنید، ولی چکیدن همین قطره اگر ساعتی ادامه یابد بزرگترین شکنجه ها می باشد. در زندگانی یکنواخت خستگی نمی رود و می ماند. ناراحتی نمی رود و می ماند. دردها و رنجها می آیند و نمی روند. در آنجا آسایشی در کار نیست، خوشی و خرمی یافت نمی شود. آری زندگی یکنواخت، زندگی نیست؛ بلکه جان کندن است. تحول و گوناگونی، نوشداروی حیات و بهترین داروی آسایش می باشد. تحول که آمد درد می رود و درمان می آید. بیماری می رود و بهبودی می آید. غم می رود شادی می آید. چرا این جهان و موجوداتش ثابت و لایتغیر نشدند؟ چرا تغییرپذیر شدند؟ چرا تحول در این جهان راه یافت؟ آیا ماده فاقد درک می تواند رفتنی را از ماندنی تمیز بدهد؟ هرگز. آیا ماده می تواند بفهمد یکنواختی برای موجودات زنده خطرناک است و گوناگونی حیاتبخش، هرگز.
موجودی بسیار بسیار دانا، می تواند رفتنی ها را از ماندنی ها بشناسد. جز او موجود دیگر نمی تواند به سودمندی رفتنی شدن و زیان آوری ماندنی شدن موجودات پی برد. او است که دارای قدرتی است نامتناهی، دانشی است نامتناهی، حکمتی است نامتناهی و می تواند پدیده ها را رفتنی و تغییرپذیر بسازد، و از ساختن پدیده هایی ماندنی خودداری کند. گوناگونی و تغییرپذیر شدن موجودات را نمی توان نادیده گرفت، زیرا از هر بدیهی، بدیهی تر است و از هر روشنی روشن تر. حکومت تحول بر جهان، نه تنها نشانه دانش و قدرت و حکمت او است، بلکه نشانه مهر بی پایان او بر بشر می باشد. ولی گاهگاه بشری یافت می شود که نمی خواهد این نشانه های قدرت و حکمت و دانش و مهر را، ببیند. چنین بشری خود را با دست خویش نابینا می کند! و در صف جمادات قرار می دهد! چرا؟! برای چه؟! نمی دانیم. خود را چندین مرحله از مقام شامخ انسان بودن، از مقام شامخ همه چیز فهمیدن، پست تر قرار دادن جز بدبختی، جز نابخردی چیز دیگری نیست. وای بر آن انسانی که خود را، در ردیف سنگ و خاک قرار می دهد! و نمی خواهد آفریننده مهربان خود را بشناسد؛ چرا؟! چرا؟! چرا؟!


منابع :

  1. سید رضا صدر- نشانه هایی از او- ج 1 ص 6تا8

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/2464