مساله «وحدت وجود» محور جهان بینی عرفانی است. اصلا وحدت وجود چیست؟
وحدت وجود از آن اندیشه هایی است که کمتر کسی به عمق آن پی برده و پی می برد. به هر چه که می رسند فورا می گویند این هم یک وحدت وجود است. حالا ما با لفظش کار نداریم، ممکن است اسم یک مکتبی را بگذارند «وحدت وجود». مثل اصالت وجودی است که در اگزیستانسیالیسم می گویند. ولی این اشتباه هم نباید بشود که این اصالت وجود همان اصالت وجود است. آن یک چیز است و این یک چیز دیگر. بسیار بسیار کمند افرادی که بتوانند تصور صحیحی از وحدت وجودی که عرفا دارند داشته باشند. از مستشرقین گرفته تا غیر مستشرقین. می بینیم که همیشه مستشرقین و عده ای از غیر مستشرقین این وحدت وجود را چیزی تعبیر می کنند به نام حلول و اتحاد؛ در صورتی که حلول و اتحاد ضد وحدت وجود است. به قول شبستری:
حلول و اتحاد اینجا محال است *** که در وحدت دونی عین ضلال است
وحدت وجود تعبیرات مختلفی دارد. کثرت وجود که خیلی روشن است: انسان می گوید که موجودات متعدد کثیره متباینه ای هستند که یکی انسان است، یکی حیوان است (حیوان هم مختلف است)، یکی جن است، یکی ملک است، آن یکی هم خداست، موجوداتی که بالذات از یکدیگر مباین هستند و به تعبیر نهج البلاغه بینونتشان بینونت غزلی است، منعزل از یکدیگرند و وجود هر موجودی با وجود هر موجود دیگر بالذات متباین است. تصور اکثر شاید فیلسوفان و غیر فیلسوفان همین است. متوسطین از عرفا احیانا می گویند وحدت وجود یعنی وجود منحصر است به وجود حق (لیس فی الدار غیره دیار) اما به این معنا که هر موجودی غیر از خدا هر چه از عظمت که داشته باشد بالاخره یک موجود محدودی است، ذات حق وجود لایتناهی است، کمال لایتناهی است، عظمت لایتناهی است، قدرت لایتناهی است، جمال لایتناهی است. اگر موجودات را با یکدیگر مقایسه کنیم یکی بزرگتر است، یکی کوچکتر. مثلا وقتی یک نهر را با یک دریا مقایسه می کنیم دریا بزرگ است و نهر کوچک. محدود با محدود می تواند نسبت داشته باشد اما محدود با نامحدود اصلا نسبت ندارد. انسان هم در بینشش اینکه اشیا را بزرگ و کوچک می بیند با مقایسه می بیند، اینکه ما می گوییم این کوچک است و آن بزرگ، آن کوچک به مقایسه یک شیء دیگر کوچک است و این بزرگ به مقایسه یک شی دیگر بزرگ است. در همین امور محسوسه، یک شیء که همیشه به نظر ما بزرگ می آید، وقتی همان را در مقابل یک بزرگتر از خودش می بینیم خیال می کنیم کوچک شده، مثلا یک آدم بلندقد که همیشه به نظر ما عجیب می آید، وقتی با یک آدم بلندقدتر از خودش که یک سر و گردن از او بلندتر است راه برود آدم خیال می کند کوچک شد. نظر انسان این است.
عارف وقتی که عظمت لایتناهای حق را شهود می کند، علم لایتناهی، قدرت لایتناهی، کمال لایتناهی، متناهی در مقابل لایتناهی اصلا نسبت ندارد، حتی گفتن اینکه این بزرگتر است از آن، درست نیست، چون باید آن را یک چیزی حساب کرد و گفت این بزرگتر است. لهذا در حدیث هم هست که از امام سوال کردند آیا معنی «الله اکبر» «الله اکبر من کل شیء» است؟ خدا بزرگتر است از هر چیز؟ فرمود: نه، این حرف غلط است، الله اکبر من ان یوصف خدا بزرگتر است از اینکه به توصیف در بیاید نه بزرگتر است از هر چیز دیگر، که اشیاء قابل مقایسه با خدا باشند، بعد بگوییم ولی خدا از آنها بزرگتر است، نه، اصلا قابل مقایسه نیستند. این است که عارف که عظمت حق را شهود می کند (اینجا دیگر وحدت شهود می شود) قهرا غیر او را اساسا نمی تواند ببیند: اگر آن وجود است اینها دیگر وجود نیست، اگر آن قدرت است اینها دیگر قدرت نیست، اگر آن عظمت است اینها دیگر عظمت نیست، اصلا او شیء است، اینها لاشیء هستند. سعدی یکی دو جا که خواسته موضوع وحدت عرفانی را بگوید تقریبا در همین سطح گفته نه بیشتر. یکی آن شعرهای معروفی است که در بوستان هست، می گوید:
ره عقل جز پیچ در پیچ نیست *** بر عارفان جز خدا هیچ نیست
این می شود وحدت وجود. بعد خودش اعتراض می کند، خودش هم جواب می دهد، می گوید:
توان گفتن این با حقایق شناس *** ولی خرده گیرند اهل قیاس
که پس آسمان و زمین چیستند *** بنی آدم و دیو و دد کیستند
جواب می دهد:
پسندیده پرسیدی ای هوشمند *** جوابت بگویم گر آید پسند
که خورشید و دریا و کوه و فلک *** پری و آدمیزاد و دیو و ملک
همه هر چه هستند از آن کمترند *** که با هستی اش نام هستی برند
این است معنای اینکه: «بر عارفان جز خدا هیچ نیست.» شعر دیگری دارد و شیرین می گوید:
چنین دارم از پیر داننده یاد *** که شوریده ای سر به صحرا نهاد
پدر در فراقش نه خورد و نه خفت *** پسر را ملامت نمودند گفت
به حقش که تا حق جمالم نمود *** دگر آنچه دیدم خیالم نمود
از آنگه که یارم کس خویش خواند *** دگر با کسم آشنایی نماند
این یک نوع وحدت وجود است. این نوع وحدت وجود را هیچ کس ایراد نمی گیرد. بیان دیگر در باب وحدت وجود این است که وحدت وجود نه به معنای این است که وجود منحصر به ذات حق است بلکه معنایش این است که همه موجودات موجودند به یک حقیقت که آن، حقیقت وجود است ولی حقیقت وجود مراتب دارد، یک مرتبه او واجب است و یک مرتبه ممکن، یک مرتبه غنی است و مراتبی از او فقیر، پس حقیقت وجود حقیقت واحد است. بنابراین وحدت وجود نه این است که وجود منحصر به ذات حق است، بلکه حقیقت وجود حقیقت واحد است ولی این حقیقت، حقیقت ذی مراتب است که یک مرتبه اش که مرتبه غنا و کمال هست مرتبه ذات حق است. آن شعر حاجی سبزواری همین را بیان می کند (به نام الفهلویون می گوید که البته این نسبت چندان درست نیست):
الفهلویون الوجود عندهم *** حقیقة ذات تشکک تعم
مراتب غنی و فقرا تختلف *** کالنور حیث ماتقوی و ضعف
ترجمه: وجود از نظر "فهلویون" حقیقتی است که دارای مراتب مختلف است که همه موجودات را در بر می گیرد که اختلاف مراتبش مانند اختلاف غنی و فقیر می باشد و نیز مانند نور که شدت و ضعف پیدا می کند.
البته این، بیان ابتدایی است که برای یک دانشجو در ابتدا این مساله را اینطور مطرح می کنند. ملاصدرا هم البته در ابتدا همین جور می گوید، ولی بعد با حفظ همین نظریه که حقیقت وجود حقیقت ذات مراتب است، این مطلب لطیف تر و لطیف تر می شود.
نظر سوم در وحدت وجود همان نظریه خاص عرفاست و آن این است که وجود، واحد من جمیع الجهات و بسیط مطلق است، هیچ کثرتی در آن نیست، نه کثرت طولی و نه کثرت عرضی، نه کثرت به شدت و ضعف و نه به غیر شدت و ضعف، حقیقت وجود منحصرا واحد است و او خداست. وجود یعنی وجود حق. غیر از حق هر چه هست وجود نیست، نمود و ظهور است (اینها دیگر تعبیر و تشبیه است). غیر حق هر چه را که شما ببینید او واقعا وجود هستی نیست، هستی نماست نه هستی، حقیقت نیست رقیقه است به تعبیر خود عرفا، مثل مظهری است که در آینه پیدا می شود. اگر شما شخصی را ببینید و آینه ای در مقابل او باشد و او را در آیینه ببینید، آنچه در آینه می بینید خودش برای خودش یک چیزی است، ولی آن واقعیتش این است که عکس این است، ظلل این است، نمی شود گفت این یک موجود است آن موجود دیگری، آن فقط ظهور این است و بس. این است که عارف وجود را از غیرحق سلب می کند و غیرحق را فقط نمود و ظهور می داند و بس. البته در این زمینه ها خیلی حرفها هست.
اینجا یک اختلاف نظر شدید میان فلاسفه و عرفا پیدا می شود. فلاسفه هیچ وقت اینجور نمی گفتند. آن نظری که صدرالمتالهین در باب حقیقت وجود پیدا کرد که حقیقت وجود را صاحب مراتب دانست، به ضمیمه یک اصل دیگری که تقریبا از آن قلل شامخ فلسفه صدرالمتالهین است و به این صورت بیان کرد: «بسیط الحقیقة کل الاشیاء و لیس بشی منها؛ ذات حق که ذات بسیط الحقیقه است، همه اشیاء است و در عین حال هیچ یک از اشیاء هم نیست.» (تعبیر دیگری است از مطلبی که در نهج البلاغه زیاد تکرار می شود: «لیس فی الاشیاء بوالج و لامنها بخارج؛ نه در اشیاء است و نه بیرون از اشیاء.» (نهج البلاغه/ خطبه 184) که در این زمینه مخصوصا در نهج البلاغه خیلی تعبیرات عجیبی هست) «آری، آن نظر و این اصل تا حد زیادی جمع می کند میان نظر عرفا و نظر فلاسفه». البته باز عرفا در بیان خودشان بدون اینکه وجودی برای اشیاء قائل شوند همین حرف را زده بودند ولی نه به این تعبیر و نه با این پایه، ولی ایشان این را با یک پایه فلسفی بیان کرد یعنی آن مطلبی که عرفا می گفتند فقط با اشراق قلبی قابل درک است و با عقل نمی شود آن را فهمید صدرالمتالهین با بیان عقلانی همان مطلب را ثابت کرد.
اینجا یکی از آن جاهایی است که ایشان توفیق داد میان نظر عقل و نظر عرفان، و یکی از آن نکات بسیار برجسته فلسفه اوست و این جمله «بسیط الحقیقة کل الاشیاء...» مال اوست. در کتاب بحثی در تصوف دکتر غنی نوشته که «اول کسی که این جمله را گفت حاج ملاهادی سبزواری بود» در صورتی که کتاب های ملاصدرا پر است از این جمله، اصلا یک باب دارد تحت همین عنوان. چون تنها کتاب حلاج ملاهادی سبزواری را احیانا در دست داشته یا از کسانی شنیده، خیال کرده اول کسی که گفته او بوده است. بنابراین نظریه، تا حد زیادی جمع می شود میان نظر عرفا و نظر فلاسفه، یعنی صدرالمتالهین برای وجود مراتب قائل می شود و در عین حال آن حرف عرفا هم تصحیح می شود که عالم ظهور است، چون او وجودی است که در عین حال این وجود ظهور است برای وجود دیگر.