عمومیت مرگ

همه از مرگ گریزانند و هر کسی از آن بیزار. بهترین مژده برای بیماری که دچار بیماری باشد آن است که تو نخواهی مرد و تلخ ترین خبر، خبر مرگ است. آرزوی هر کسی آن است که مرگ نداشته باشد. اگر مرگ وجود نداشت چه می شد؟ اگر انسانها همیشه می زیستند، اگر جانوران نمی مردند، اگر گیاهان رفتنی نبودند و ماندنی بودند چه می شد؟ و بطور کلی اگر در میان سلسله زندگان مرگی نبود، چه می شد و جهان چگونه می بود؟ اگر انسانهای گذشته نمی مردند، هر انسانی صدها پدر و صدها مادر داشت. پدرانی ضعیف و مادرانی ناتوان همگی در بستر افتاده بودند، کار فرزندان آنها جز غذا دادن، جز دارو خورانیدن، جز تنقیه کردن، جز پرستار بودن جز ناله شنیدن، نبود. برای انسانهای آینده وقتی نمی ماند که بکار خویش بپردازند، زندگی برای هر انسانی تلختر از زهر بود و امیدی هم به آمدن روزگاری چون شکر نبود، زمان هر چه افزوده می شد تلخی افزوده می گشت، رنج فراوان تر می شد زندگی جان کندن بود و بس.
اگر انسانها زنده می بودند علمی نبود، دانشی در بشر یافت نمی شود، ترقی و تکاملی وجود نداشت. خدمتگذاری به نیاکان، به فرزندان اجازه نمی داد که در راه تکامل، قدمی بردارند و پژوهش کنند. جهل و نادانی سرتاسر گیتی را فرا می گرفت. و اگر فرزندان، به کمک پدران و مادران نمی شتافتند جهان یک پارچه ناله بود و بس، آه بود و بس، دشنام بود، نفرین بود، زاری بود، خشم بود. اگر انسانهای گذشته زنده می بودند و نمی مردند ستمکاران گذشته حاکم مطلق بودند، ظلم همگانی و ابدی بود، بجز چند تن معدود، محرومیت سراسر جهان را فرا می گرفت و هر انسانی که قدم در جهان می گذارد، بایستی ستمکش شود و رنج برد آن هم ستمی جاویدان و رنجی بی پایان. اگر انسانهای گذشته نمی مردند، راه ثروتمند شدن برای انسانهای آینده بسته بود و پیشینیان ثروتها را احتکار می کردند و استثمارچی آیندگان می شدند. اگر انسانها نمی مردند، آب موجود در جهان برای زندگان کافی نبود و تشنگی جهانی می شد و بیشتر مردم توانائی آنرا نداشتند که با جرعه آبی لبی تر کنند فریاد العطش العطش جهان را فرا می گرفت. آب که کم می گشت، کشاورزی نابود بود و غذائی یافت نمی شد که آدمی را سیر کند. همگی از تشنگی و گرسنگی می سوختند. درندگان و خزندگان به شهر و روستا هجوم می آورند، انسانها را می دریدند و می گزیدند و مرگی در کار نبود.
آیا در چنین جهانی آسایشی وجود داشت؟ آیا برای گیتی بجز نام دوزخ، نامی می توانست گذاشت؟ اگر جانوران نمی مردند، اگر جانوران گذشته همگی زنده می بودند، اگر هزاران دایناسور و ماموت به جانوران اضافه می شد، چه می شد؟ اگر هر ماده ای ازلی بود چه می شد؟ و اگر ابدی بود چه می شد؟ پس مرگ برای بشر سعادت می آورد، سعادتی که نظیر نخواهد داشت. مرگ برای گذشتگان سعادت است، برای آیندگان سعادت است، خوشبختی است، آسایش است. آیا طبیعت می تواند چنین سعادتی را بفهمد و سپس آن را پدید آورد؟ آیا ماده می تواند سود و زیان را تشخیص دهد؟ از یکی بگریزد و به دیگری پناه برد؟ آیا مرگی که بشر خردمند و دانشمند از سود آن غافل است، طبیعت نابخرد و ماده نادان می توانست آنرا سودمند شناخته و پدید آورد؟
آری مرگ حیات می آورد و کسی که مرگ را آفریده می داند که مرگ، حیات آور است و ضد، ضد خود ایجاد می کند. او این را پیش از پیدایش هر پدیده ای می دانسته و می داند. او بودها را می شناخته همچنانکه بودها را می شناسد. سودها را می شناسد، چنانچه زیانها را می شناسد و چیزی از او پوشیده نیست. این گونه دانش، این گونه خردمندی، این گونه قدرت ویژه موجودی است مقدس و منزه که دارای دانشی نامتناهی، قدرت نامتناهی و حکمت نامتناهی است.


منابع :

  1. سید رضا صدر- نشانه هایی از او جلد 2- صفحه 180-177

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/2513