شیخ الرئیس ابوعلی سینا قائل به عالم برزخ نیست و استدلال میکند که عالم برزخ مجرد، معنی ندارد؛ دو عالم بیشتر نداریم: یکی عالم طبع و ماده، و دیگری عالم معنای مجرد. گر چه از بعضی از استدلالاتش در «شفا» استفاده میشود که عالم خیال را مجرد گرفته است؛ و اگر ما عالم خیال را مجرد بگیریم، حتما باید قائل به عالم برزخ شویم و هیچ مفری و چاره ای نداریم؛ ولیکن نسبت به عالم برزخ، علاوه بر آنکه تصریح بر وجودش نکرده است، تصریح بر عدمش میکند. بنابراین در معاد جسمانی دچار اشکال میشود؛ که این قوا و صوری که انسان از کمالات برای خود کسب کرده است و یا اینکه از مکتسبات أعمال ناشایست، عالم صورتش در عذاب واقع میشود؛ این حتما باید هنگامی باشد که بدن باشد، چون صورت قائم به بدن است و تجرد ندارد، و وقتی بدن از بین رفت، صورت هم به تبع آن از بین میرود، و فقط نفس مجرد میرود در عالم خود و در موطن و محل خود، و در آنجا غرق در ملتذات عقلانیه میگردد و یا از فقدان کمالات عقلانیه در عذاب قرار میگیرد. بنابراین دیگر معاد جسمانی تصور ندارد، و لذا در «شفا» تصریح میکند بر اینکه: ما دلیلی عقلی بر معاد جسمانی نداریم، و از نقطه نظر برهان نمی توانیم إقامه دلیل کنیم، ولی چون رسول صادق مصدق (ص) خبر داده است، از نقطه نظر شرع مسلم است.
در «شفا» میگوید: «لازمست دانسته شود که معاد بر دو قسم است: یک قسم آن در شرع نقل شده است، و راهی برای اثبات آن جز از طریق شرع و تصدیق اخبار پیغمبر اکرم (ص) نیست و آن معادی است که برای بدن است، در وقت برانگیخته شدن؛ و خیرات بدن و شرور بدن معلوم است و احتیاج به تعلم و آموختن ندارد. و به تحقیق که در شریعت حقه ای که آنرا پیغمبر ما و آقای ما و مولای ما محمد (ص) برای ما آورده است، حال سعادت و شقاوت بدنیه بطور مبسوط و مفصل بیان شده است.
و قسم دیگر از معاد با عقل ادراک میشود و با قیاس برهانی پایه ریزی میگردد؛ و این قسم از معاد، نیز از جانب نبوت تصدیق شده و به امضاء رسیده است؛ و آن سعادت و شقاوتی است که نسبت به نفوس ثابت شده است و متحمل آنها خود نفوس بشریه می باشد؛ گرچه أوهام و افکار ما فعلا از تصور آن کوتاه است و از ادراک حقیقت آن به جهت عللی که ذکرش را خواهیم نمود قاصر است.
و بنا بر آنچه ذکر شد، بوعلی سینا از منکران معاد جسمانی نیست؛ بلکه ثبوت آن را از راه شرع پذیرفته است؛ همچنانکه ثبوت معاد نفسانی را از راه برهان و قیاس و نیز از راه تأیید و تصدیق شرع و إخبار نبوت قبول نموده است. و بنا بر همین مطلب مرحوم سبزواری میفرماید: و شیخ الرئیس معاد جسمانی را انکار نکرده است؛ و حاشا از او که چنین مدعی باشد؛ بلکه او از طریق برهان اثبات این معنی را نکرده است؛ و هر کس در «الهیات شفا» نظر کند صدق گفتار ما را خواهد یافت.
و اما راجع به معاد نفسانی و سعادت و شقاوت نفوس مفصلا بحث فرموده، و بعد از ذکر مقدماتی میفرماید: «و چون این مقدمات و اصول مقرر شد، پس لازم است که عنان قلم را به آن منظوری که در نظر داشتیم منعطف نمائیم، پس میگوئیم: کمال اختصاصی نفس ناطقه انسان که به آن تام و تمام و کامل میگردد، آنست که خودش یک عالم عقلی گردد که در آن صورت های تمام موجودات ترسیم شود، و نظام عقلانی جمیع موجودات در آن منتقش گردد، و خیری که در همه موجودات ساری و جاری است نیز در آن صورت بندد. و آن نفس ناطقه خودش از مبدأ کل ابتدا شود و بدون واسطه بوجود آید. و اولا در جوهر شریفه عالم ارواح مطلقه ساری شود، و پس از آن در عالم ارواحی که به نحوی از انحاء به بدن ها تعلق دارد جاری گردد، و سپس در اجسام عالم بالا، چه در هیئات آنها و چه در قوام وجودی آنها راه یابد، و پس از آن همینطور مرتبا در موجودات ساری و جاری گردد، تا بالاخره در خودش تمام هیئت عالم وجود و جهان هستی را استیفا کند و بیابد. پس در اینصورت به یک عالم عقلانی منقلب خواهد شد، که مشابه و موازی تمام عالم موجود خارجی است؛ و پیوسته در مشاهده حسن مطلق و خیر مطلق و جمال حق مطلق می باشد، و همواره متحد با اوست و به مثال و هیئت او منتقش است و در سلک و راه او منخرط، و وجودش به جوهره او تبدیل گردیده است».
و سپس میگوید: و چون این کمالات نفسانیه با کمالات معشوقه ای که برای سائر قواست قیاس گردد، در مرتبه ای و درجه ای واقع میشود که قبیح است بگوئیم این افضل است و یا اتم است. بلکه از نقطه نظر فضیلت و تمامیت و کثرت و سائر آنچه به آنها التذاذ مدرکات نفسانی تمام میشود، به هیچ وجه من الوجوه نسبتی با سائر ملتذات سائر قوا برقرار نمی توان کرد. و سپس دنبال این مطلب را بطور کافی و شافی میگیرد و بحث را ادامه میدهد.
این بود کلام بوعلی؛ و عرض شد که عدم اقامه برهان برای معاد جسمانی مبتنی بر عدم تحقیق و اثبات تجرد قوه خیال و عالم برزخ است، و بطور کلی مبتنی بر عدم قبول عالم مثال مجرد است؛ و اما اگر عالم مثال را پذیرفتیم، هیچ إشکالی دیگر در بین نخواهد بود؛ عالم صورت یعنی عالم مثال. ملتذاتی که نفس در عالم مثال پیدا میکند همان ملتذات عالم صورت است، و میتواند از بدن جدا شود و پیوسته آن صورت را انسان با خود داشته باشد.