توجیه معلومات فطری انسان با عالم ذر در تفسیر المیزان

در معنی فطریات در جمع میان‏ آیه‏ ای که می ‏فرماید شما آفریده شدید در حالی که چیزی نمی ‏دانستید و آیاتی‏ که آنها را آیات میثاق و فطرت می‏ نامیم. نظریه فیلسوفان اسلامی به این نحو است که انسان یک‏ سلسله معلومات فطری دارد به معنی اینکه این معلومات اکتسابی نیست نه‏ به معنی این که بالفعل همراه او هست و آنها را با خود آورده است. با خود بیاورد و از اول داشته باشد یک مطلب است وقتی که برایش پیدا می‏ شود از راه کسب پیدا نمی ‏شود مطلب دیگری است. این به معنی آن است‏ که همین قدر که بر ذهن عرضه می ‏شود بدون اینکه نیازی به دلیل باشد ذهن‏ آن را در می ‏یابد. با این مقدمه سؤالی در ارتباط با عالم ذر مطرح می شود که: آن تعهد و میثاق الهی و بلی گفتن ما در عالم ذر چیست؟ و اگر قرار باشد از آن تصدیق که‏ علم هم تصورات و تصدیقاتی است چیزی در ما نمانده باشد چگونه خداوند به‏ آن استشهاد می‏ کند و ارجاع می ‏دهد؟
خداوند در سوره اعراف آیات 172 تا 174 می فرماید: «و إذ أخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم و أشهدهم علی‏ أنفسهم ألست بربکم قالوا بلی‏ شهدنا أن تقولوا یوم القیامة إنا کنا عن هذا غافلین* أو تقولوا إنما أشرک آباؤنا من قبل و کنا ذریة من بعدهم أفتهلکنا بما فعل المبطلون* و کذلک نفصل الآیات و لعلهم یرجعون؛ و چون پروردگار تو از پسران آدم از پشت‏هایشان نژادشان را بیاورد و آنها را بر خودشان گواه گرفت که مگر من پروردگار شما نیستم؟ گفتند: چرا، گواهی می‏ دهیم تا روز رستاخیز نگویید که از این نکته غافل بوده ‏ایم. یا نگویید که فقط پدران ما از پیش شرک آورده ‏اند و ما فرزندانی از پی آنها بوده ‏ایم، آیا ما را به سزای اعمالی که بیهوده ‏کاران کرده ‏اند هلاک می‏ کنی. بدینسان این آیه‏ ها را شرح می ‏دهیم شاید به خدا باز گردند.» این آیات مساله پیمان گرفتن از بنی نوع بشر بر ربوبیت پروردگار را ذکر می‏ کند، و خود از دقیق‏ترین آیات قرآنی از حیث معنا و از زیباترین آیات از نظر نظم و اسلوب است.


اخذ ذریه بنی آدم از ظهور آنان و گواه گرفتن (اشهاد) آنان بر خودشان
«و إذ أخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم و أشهدهم علی‏ أنفسهم ألست بربکم قالوا بلی‏ شهدنا» اخذ چیزی از چیزی دیگر مستلزم این است که اولی جدا و به نحوی از انحاء مستقل از دومی باشد، و این جدایی و استقلال به حسب اختلاف عنایاتی که متعلق اخذ می ‏شود و نیز به اختلاف عباراتی که در آن لحاظ می‏ گردد مختلف می ‏شود، مثلا اخذ لقمه از سفره و اخذ جرعه از قدح آب یک نوع اخذ است، و اخذ مال و اثاث از دزدی که آن را غصب کرده یک نحو دیگر اخذ است، و اخذ مال از فروشنده و یا بخشنده و یا کسی که چیز به عاریه می ‏دهد نحو دیگر و یا انحاء مختلف دیگر اخذ، و همچنین گرفتن علم از عالم و اخذ هبه و گرفتن حظ از ملاقات دوستان یک نحو اخذ است، و گرفتن فرزند از پدرش تربیت را، نوع دیگر اخذ است، و... پس هر جا که دیدیم صحبت از اخذ به میان آمد نمی ‏توانیم بفهمیم که نوع آن کدام یک از این انواع مختلف است، مگر اینکه بیان زائدی در کار باشد.
به همین جهت در آیه مورد بحث خدای تعالی بعد از جمله «و إذ أخذ ربک من بنی آدم» که تنها جدایی ماخوذ را از ماخوذ منه می ‏رساند. جمله «من ظهورهم» را اضافه کرد تا دلالت کند بر نوع جدایی آن دو، و اینکه این جدایی و این اخذ از نوع اخذ مقداری از ماده بوده، به طوری که چیزی از صورت مابقی ماده ناقص نشده، و نیز استقلال و تمامیت خود را از دست نداده، و پس از اخذ آن مقدار ماخوذ را هم موجود و مستقل و تمام عیاری از نوع ماخوذ منه کرده، فرزند را از پشت پدر و مادر گرفته، و آن را که تاکنون جزئی از ماده پدر و مادر بوده موجودی مستقل و انسانی تمام عیار گردانیده و از پشت این فرزند نیز فرزند دیگر أخذ کرده و همچنین تا آنجا که اخذ تمام شود، و هر جزئی از هر موجودی که باید جدا گردد، و افراد و انسانها موجود گشته و منتشر شوند، و هر یک از دیگری مستقل شده و برای هر فردی نفسی مستقل درست شود، تا سود و زیانش عاید خودش گردد، این آن مفادی است که از جمله «و إذ أخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم» استفاده می ‏شود، و اگر فرموده بود: «و اذ اخذ ربک من بنی آدم ذریتهم» و یا می ‏فرمود: «اذ نشر بنی آدم» معنای کلام مبهم می‏ ماند.


اعتراف بنی نوع بشر به ربوبیت خدا
اعتراف بنی نوع بشر به ربوبیت خدای سبحان در عالم ذر ناشی از فقر ذاتی انسان به خدا است‏. جمله «و أشهدهم علی‏ أنفسهم ألست بربکم» از یک فعل دیگر خداوند بعد از جدا ساختن ابناء بشر از پدران خبر می‏ دهد، و آن فعل خدا این است که هر فردی را گواه خودش گرفت، و اشهاد بر هر چیز حاضر کردن گواه است در نزد آن و نشان دادن حقیقت آن است تا گواه، حقیقت آن چیز را از نزدیک و به حس خود درک نموده و در موقع به شهادت به آنچه که دیده شهادت دهد، و اشهاد کسی بر خود آن کس نشان دادن حقیقت او است به خود او تا پس ازدرک حقیقت خود و تحمل آن در موقعی که از او سؤال می ‏شود شهادت دهد. و از آنجایی که نفس هر صاحب نفسی از جهاتی بغیر خود ارتباط و تعلق دارد، و ممکن است انسان نسبت به پاره ‏ای از آنها استشهاد شود، و نسبت به پاره ‏ای دیگر نشود، از این رو اضافه کرد: «ألست بربکم» تا بدین وسیله مورد استشهاد را معلوم کرده باشد، و بفهماند آن امری که برای آن، ذریه بشر را استشهاد کرده ‏ایم ربوبیت پروردگار ایشان است تا در موقع پرستش به ربوبیت خدای سبحان شهادت دهند.
پس انسان هر قدر هم دچار کبر و غرور باشد و هر چند رو به راه بودن وضع زندگیش مغرورش کرده باشد نمی‏ تواند این معنا را حاشا کند که مالک وجود خود نبوده، و در تدبیر امور خود مستقل و بی‏ نیاز نیست، چون اگر مالک وجود خود بود خویشتن را از مرگ و سایر آلام و مصائب زندگی نگه می ‏داشت، و اگر در تدبیر امور خود مستقل بود، هرگز ناچار نمی‏ شد که در برابر اسباب طبیعی و وسائلی که او به خیال خود مدبر آنها و حاکم در آنها است خضوع کند، آن هم اسباب و وسائلی که خود آنها نیز مانند انسان به غیر خود محتاجند، و در برابر حکم حاکمی غیبی هر چند علیه ‏آنها باشد مطیع و منقادند و حوائجشان به دست انسان برآورده نمی ‏شود و انسان حاکم و مدبر آنها نیست.
پس احتیاج آدمی به پروردگاری که مالک و مدبر است جزو حقیقت و ذات انسان است، و فقر به چنین پروردگاری در ذات او نوشته شده، و ضعف بر پیشانیش مکتوب گشته، و این معنا بر هیچ انسانی که کمترین درک و شعور انسانی را داشته باشد پوشیده نیست، عالم و جاهل، صغیر و کبیر و شریف و وضیع همه در این درک مساویند.
آری، انسان در هر منزلی از منازل انسانیت قرار داشته باشد از ناحیه ذات خود این احساس را می‏ کند که برای او پروردگاری است که مالک او و مدبر امور او است، و چطور ممکن است این احساس را نداشته باشد با اینکه احتیاج ذاتیش را درک می‏ کند؟ و چگونه تصور دارد که شعور او حاجت را درک بکند ولیکن آن کسی را که احتیاجش به او است درک نکند؟ پس اینکه فرمود: «ألست بربکم» بیان آن چیزی است که باید به آن شهادت داد، و جمله بلی‏ شهدنا اعتراف انسان‏ها است به اینکه این مطلب را ما شاهد بودیم و چنین شهادتی از ما واقع شد. و به همین جهت بعضی گفته ‏اند آیه شریفه اشاره است به آن مواردی که انسان در زندگی دنیایش به احتیاج خود در جمیع جهات زندگی و متعلقات و لوازم و احکام وجودش پی می‏ برد، و معنایش این است که ما بنی آدم را در زمین خلق کردیم و ایشان را در اقطار زمین پراکنده نموده‏ و با توالد و تناسل از یکدیگر متمایزشان ساختیم، و ایشان را به محتاج بودن و مربوب بودنشان واقف ساختیم و در نتیجه همه به این معنا اعتراف کرده و گفتند: آری ما شاهدیم که تو پروردگار مایی.

 
چند وجه در مورد سؤال و جواب در: ألست بربکم قالوا بلی‏
بنابراین، جمله «بلی‏ شهدنا» از قبیل زبان حال و یا لازمه گفتار را به صاحب گفتار نسبت دادن است، چون وقتی محتاج بودن خود را اعتراف کنند لازمه ‏اش این است که به وجود آن کسی که به او احتیاج دارند نیز اعتراف کرده باشند، و فرق میان زبان حال و میان اخذ به لازمه کلام این است که اولی از باب به دست آوردن معنا از ناحیه دلالت صفتی از صفات و حالی از احوال است، چه اینکه صاحب صفت و حال خودش به آن معنا متوجه باشد یا نباشد، مانند دلالتی که آثار باستانی بر حال ساکنین خود دارد، و اینکه چگونه دست روزگار با آنان بازی کرده و به دیار خاموشی رهسپارشان ساخته است، و نیز مانند دلالتی که چهره افسرده مسکین بر فقر و مسکنت و بد حالیش دارد، و دومی انکشاف و درز کردن معنا از قائل است، به این معنا که قائل حرفی بزند که علاوه بر معنای تحت اللفظی مستلزم معنای دیگری نیز باشد، و یا حرفی بزند که به دلالت التزامی بر آن معنا دلالت کند. در آیه مورد بحث جمله «بلی‏ شهدنا » که حکایت اعتراف بنی نوع بشر است باید به یکی از دو نحو کلامی که شرح دادیم حمل شود، البته اگر به اولی از آن دو حمل شود هم نزدیک‏تر و هم مناسب‏تر است، چون در مقام شهادت جز به دلالت صریح و مطابقی کلام به چیز دیگر اکتفاء نمی ‏شود یعنی دلالت التزامی آن کفایت نمی ‏کند.
پر واضح است که این شهادت به هر نحوی که صورت گرفته باشد از سنخ همان استشهادی است که جمله ألست بربکم از آن حکایت می ‏کند، و جوابی که داده به همان زبانی بوده که سؤال با آن صورت گرفته، اینجا است که می ‏توان گفت به غیر از آن دو نحو کلامی که گذشت نحو سومی نیز هست که ممکن است سؤال و جواب مورد بحث را حمل بر آن نمود و آن به نحوی از تحلیل عبارت است از ایجاد، چون کلام چیزی است که کشف از منویات کند، و در خدای تعالی فعل او است که کشف از مقاصد او می‏ کند، و فعل او همان ایجاد است، و بنابراین می‏ توان گفت که سؤال ألست بربکم جواب بلی‏ شهدنا از همین باب است، و به زودی تتمه ‏ای برای این مطلب خواهد آمد. و به هر حال آیه «و إذ أخذ ربک من بنی آدم...» دلالت دارد بر اینکه تمامی افراد بشر مورد این استشهاد واقع شده، و یکایک ایشان به ربوبیت پروردگار اعتراف نموده‏ اند و ذیل آن و همچنین آیه بعدش یعنی جمله «أن تقولوا یوم القیامة إنا کنا عن هذا غافلین و جمله أو تقولوا إنما أشرک آباؤنا من قبل و کنا ذریة من بعدهم أ فتهلکنا بما فعل المبطلون» غرض از این اخذ و استشهاد را بیان می‏ کند.


اتمام صحبت خدای تعالی بر بندگان با گواه گرفتن آحاد افراد بشر بر خودشان‏
این دو جمله به طوری که از سیاق کلام استفاده می ‏شود ابطال دو حجت را که ممکن است بندگان به آنها احتجاج کنند می ‏رساند، و می ‏فهماند که اگر این اخذ و اشهاد از بندگان و اخذ میثاق بر انحصار ربوبیت نبود بندگان می‏ توانستند در روز قیامت به یکی از آن دو تمسک جسته، و حجتی را که خداوند علیه شرک ایشان اقامه می ‏کند و به استناد آن، مشرکین را محکوم به آتش می ‏سازد، دفع نمایند. و دقت در این دو آیه مخصوصا با در نظر داشتن اینکه دو حجت بندگان با حرف او که تردید را می ‏رساند عطف به هم شده، و اینکه مبنای هر دو حجت بر اشهاد است که خود مستلزم علم است، و اینکه هر دو از یکایک بنی آدم نقل شده این معنا را دست می‏ دهد که حجت‏های مذکور بنابر اینکه اخذ و اشهادی نمی‏ بود تمام بود، چه اینکه اصلا اخذ و اشهادی نبود و چه اینکه از تمامی افراد صورت نمی‏ گرفت، و چنین استفاده می ‏شود که ما ذریه بنی آدم را از پشتهایشان گرفته و یک یک ایشان را علیه خودشان گواه گرفتیم، و همه به ربوبیت ما اعتراف کردند، و در نتیجه حجت ما در قیامت علیه ایشان تمام شد، و اگر چنین نمی‏ کردیم، و فرد فرد ایشان را هر کدام را علیه خودش شاهد نمی‏ گرفتیم و به کلی اشهادی در کار نمی ‏آوردیم و یا اگر می ‏آوردیم در کار همه افراد نمی ‏آوردیم حجت ما تمام نمی ‏شد. زیرا اگر به کلی از این کار صرف نظر می‏ کردیم و احدی را شاهد بر خودش نمی ‏گرفتیم، و احدی به ربوبیت ما شهادت نمی‏ داد، و به این معنا علم و اطلاعی به هم نمی ‏رسانید همه در قیامت بر ما اقامه حجت می ‏کردند، و می ‏گفتند: ما در دنیا از ربوبیت پروردگار غافل بودیم، و بر غافل هم تکلیف و مؤاخذه ‏ای نیست «أن تقولوا یوم القیامة إنا کنا عن هذا غافلین
اگر به کلی از این کار صرف نظر نمی ‏کردیم، ولیکن در تمامی افراد اعمال نمی ‏نمودیم، و به اشهاد بعضی از آنان اکتفاء می‏ کردیم مثلا تنها پدران را مورد این امر عظیم قرار می ‏دادیم در این صورت نیز حجت آنان بر ما تمام بود، زیرا اگر پدران که به حسب فرض میثاق داده‏ اند شرک می‏ ورزیدند مقصر و گناهکار شناخته می ‏شدند ولی فرزندان در این گمراهی هیچ تقصیری نداشتند، برای اینکه در یک امری که جز تقلید از پدران هیچ راه دیگری نسبت به آن ندارند و هیچگونه علمی نه اجمالی و نه تفصیلی به آن نداشته و نمی ‏توانستند داشته ‏باشند از پدران خود پیروی کرده ‏اند، این پدران بوده ‏اند که با علم به حقیقت امر فرزندان ضعیف خود را به سوی شرک سوق داده ‏اند و با تلقینات سوء خود آنان را بر این رسم نکوهیده بار آوردند، حتی فرزندان اطلاعی از ضلالت و اضلال پدران هم نداشتند، و به همین جهت حجت آنان بر ما تمام بود، و می ‏توانستند بگویند: شرک و عصیان و ابطال حق همه از پدران ما بوده، و تنها آنان مستحق مؤاخذه هستند- ما حقی را نمی‏ فهمیدیم تا مامور به احقاق آن شده و در صورت عصیان آن امر مورد مؤاخذه قرار بگیریم، پس ما در عین اینکه همه عمر مشرک بوده ‏ایم مع ذلک هیچ گناهی از ما سر نزده، و هیچ حقی را ابطال نکرده ‏ایم، «أو تقولوا إنما أشرک آباؤنا من قبل و کنا ذریة من بعدهم أ فتهلکنا بما فعل المبطلون» و حرفشان هم حسابی بود.
ممکن است کسی بگوید: در اینجا دو فرض دیگر هست که بیان سابق وافی به آن نیست و آیه شریفه هم آن را دفع نمی ‏کند، یکی اینکه پدران اصلا اشهاد نشده و تنها ذریه مورد اشهاد قرار گرفته باشند، و آن دیگر اینکه بعضی از ذریه اشهاد شده باشند، و خیلی هم بعید نیست، برای اینکه به طور کلی تکامل نوع انسانی در علم و تمدن به وسیله ذریه ‏ها و نسل‏ها صورت گرفته، یعنی مردم هر دوره مقداری از علم و تمدن را از نسل سابق خود ارث برده و مقداری را هم خود بر آن افزوده و می ‏افزایند، و در نتیجه مردم هر دوره از علم و تمدن چیزی را دارا هستند که دوره سابق بر ایشان دارای آن نبوده ‏اند.
جواب به این احتمال که پدران اصلا اشهاد نشده و تنها ذریه یا بعض ذریه اشهاد شده باشند: جواب این گفتار این است که بنابراین دو فرض حجت خدا بر همه ذریه و یا آن عده که مورد اشهاد قرار گرفته‏ اند تمام است و به عکس فرض ما پدران به خاطر غفلتی که درباره مساله ربوبیت پروردگار داشته و در شرک خود مستقل نبوده ‏اند معذورند، چون به حسب فرض، نه مورد اشهاد واقع شده ‏اند و نه نسل دیگری قبل از ایشان بوده تا از آن نسل تقلید کرده باشند، در نتیجه بنابراین دو فرض جمله «إنا کنا عن هذاغافلین» زبان حال پدران و ذریه ‏ای که اشهاد نشده ‏اند می ‏شود.
اما داستان تکامل نوع انسانی در علم و تمدن در جای خود صحیح است، ولیکن نباید مساله اشهاد را به آن قیاس کرد، تکامل انسان در علوم نظری و اکتسابی است که نتایج و فروعی است که تدریجا برای انسان حاصل می‏ شود، به خلاف اشهاد و خودبینی انسان، و اینکه من محتاج به مربی هستم که تربیتم کند. زیرا این معنا از مواد علم است، و قبل از نتایج برای انسان حاصل می ‏شود، و از علوم فطری و اولین نقشی است که در نفس منتقش می‏ گردد.
بعد از این انتقاش است که نتایج و فروع متفرع بر آن می ‏شود و چنین علمی معقول نیست که بعد از علوم دیگر برای انسان حاصل شود، و چگونه ممکن است و حال آنکه سایر علوم مولود احتیاج انسان است. و همان طور که در جای خود مسلم شده و نوع انسانی در این علوم به تدریج و به مقدار احساس باطنی خود به احتیاج پیش رفته و می‏ رود. پس آنچه که از دو آیه مورد بحث به دست آمد این شد که خدای سبحان نسل بشر را از یکدیگر متمایز کرده و بعضی (فرزندان) را از بعض دیگر (پدران) اخذ نموده آن گاه همه آنان را بر خودشان گواه و از همه بر ربوبیت خود پیمان گرفته، پس هیچ فردی از سلسله پدران و فرزندان از این اشهاد و از این میثاق غافل نمانده تا آنکه بتوانند همه ایشان به غفلت و یا فرزندان به شرک و عصیان پدران احتجاج کنند و خود را تبرئه نمایند.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- فطرت- صفحه 114-113

  2. سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه تفسير الميزان- جلد 8 صفحه 428-400

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/28464